«تاریخ را فاتحان مینویسند.» اگر این تلقی را مِلاک داوری در باره تاریخ قرار دهیم، اعتبار علمی را از تاریخ سَقَط کردهایم. اگر تاریخ را بهعنوان علم بپذیریم، گزارۀ «تاریخ را فاتحان مینویسند»، فاقد اعتبار است؛ چون علم در افغانستان خوار است و ما در هر وضعیتی ناگزیر به سخن گفتن به مقتضای شرایط حاکم در وضعیت هستیم. پیش از اینکه وضعیت تازهیی وضع شود و آزادی سخن گفتن از من/ ما ستانده شود، فرصت سخن گفتن در مورد ششم میزان را مغتنم میشمارم.
من، چهار سال پیش از ورود طالبان به کابل، هنگامی که نیروهای مجاهدین در کابل مشغول کوفتن همدیگر و لگدمال کابل بودند، در روستایی در بدخشان، صدها کیلومتر دورتر از کابل چشم به افغانستان گشودم. در آن روزگاران، کابل به تعبیر قهار عاصی «زخم در زخم شده و ساده شکسته بود»، حتا چندی بعد در آن روزگاران از «مظلومخانه تاریخ»، عاصی را نیز گرفتند. قامت کابل خمیده بود که در شش میزان ۱۳۷۵، با اجازت از احمد شاملو، طالبان پیروز مست، سور عزای کابل را به سفره نشستند.
مردم، خبرهای ناقصی از تحولات جدید کابل را در دوردستها از طریق رادیو میشنیدند، به گمان من چه بسا همدردی با کابل نبود و برای بسیاری از ساکنان دوردستها تحولات در کابل، «پادشاه گردشی» تعبیر میشد. مردم میپنداشتند که تحولات در کابل ارتباط به زندهگی آنان ندارد. به این ترتیب، کابل هر باری که به خون میخفت، تنها بود. اما هر بار که کابل به خون میخفت، کمر مردم، سرزمین و این خاک میشکست. من همیشه از بیخبری مردم از پیوندشان به کابل و بیتفاوتی آنان در عجبم.
مردم میپنداشتند که تحولات در کابل ارتباط به زندهگی آنان ندارد. اما هر بار که کابل به خون میخفت، کمر مردم، سرزمین و این خاک میشکست.
یادم هست که احوال کابل را همیشه از رادیو جاپانی پدر بزرگم که جایش کنار تختش بود، میشنیدم. هر قدر که به ذهنم فشار میآورم، خبر حضور طالبان به کابل را در شش میزان ۱۳۷۵ به خاطر نمیآورم. زمانی که کابل دوباره آغوش خود را باز کرد و به نسل تازهیی از دوران جنگ، زیبایهای زندهگی را نشان داد، زخمهای خود را نیز پنهان نکرد؛ من نیز در ترکیب آن نسل به شانۀ کابل تکیه زدم. صنف هشت مکتب بودم که کابل را آشنا شدم و از سفره سخاوت این شهر میوۀ آگاهی چیدم.
یکی از تکاندهندهترین زخمهای کابل در شش میزان ۷۵ را که من دیدم، عکسی از پیکر به دار آویختهیی داکتر نجیبالله احمدزی بود. در عکسی که از آن روزگار به ثبت رسیده، داکتر نجیب و برادرش را در یک پایهیی سمنتی (سیمان) به دار آویختهاند. پایهیی به رنگ سرخ و خطوط سفید و دو انسان که به آن آویخته شده. در عکس، گروهی از تمشاچیان نیز مشغول تماشای یکی از تراژیکترین صحنههای تاریخ افغانستان اند. همه بیتفاوت به تماشا نشستهاند. یکی در ردیف نخست تماشاچیان دستهایش را پشت گردن حلقه کرده و دیگری در ردیف دوم، دست زیر زنخ با حالت متفکرانهیی نشسته و پیکر به دار آویختۀ داکتر نجیب و برادرش را تماشا میکند.
در گوشۀ چپ عکس، دو مرد یکدیگر را به آغوش کشیدهاند. این دو، یکی با دستار سیاه همراه با تفنگ کلاشینکوف در شانه و دیگری با دستار سفید و راکت (آر پی جی ۷) در شانه، دیده میشوند. صورت مردی که دستار سیاه به سر دارد، از شانه صاحب راکت، کاملاً نمایان است. مرد جوان و ریشو، پشت به جسد دار آویختۀ داکتر نجیب در آغوش همسنگرش ایستاده و میخندد، اما صورت و پیراهن داکتر نجیب همرنگ پایهیی که در آن آویخته شده، سرخ است و روبهروی برادر آویزانش، قرار گرفته. در دست برادر او ظاهراً از روی تمسخر، اسکناس را گذاشتهاند و ریسمان دار روی جسد نجیب چون ماری خودنمایی میکند. باری از کسی شنیده بودم که طالبان در میان انگشتان دست داکتر نجیب، یک نخ سگرت را گذاشته بودند تا مضحک به نظر رسد.
فکر میکنم توضیحی لازم است. من از نظر فکری، اشتراکی با داکتر نجیب ندارم و میدانم که نجیب و یارانش پیش از مجاهدین و طالبان، زمین کابل را با خون آبیاری کردند. اما ایمان دارم که کابل با کشتن نجیب و به دار آویختن او، بار دیگر احساس شرمساری کرد. کابل حتا تحمل دیدن خون کسانی را که روزگاری در این شهر جشن خون بر پا کردند، ندارد. کابل تشنۀ عدالت، کثرت، عشق، موسیقی، هنر، علم و احترام است.
پس از آنکه طالبان در ششم میزان ۱۳۷۵ کابل را تصرف کردند، سپاه سیاهی را با تکیه به شلاق و تفنگ به پیش تاختند، مکاتب را بستند، زنان را در خانه زندانی کردند. زمانی که طالبان به ولایت تخار در همسایهگی بدخشان رسیدند، پیامدهای تصرف کابل در زندهگی ما نمایان شد. به یاد دارم که طالبان تحریمهای سنگین، از جمله تحریم غذا، دارو و پوشاک را وضع کردند و گرسنهگی در روستاهای بدخشان مستولی شد. کاکایم در آن روزگار از تخار، واقع در قلمرو طالبان به بدخشان مواد غذای قاچاق میکرد. هر بار که کاکایم با الاغهایش، برای قاچاق مواد غذایی قلمرو طالبان را در پیش میگرفت، مادرم بزرگم (امینه) که زن بیمانندی بود، تا برگشت او به قول معروف «میمُرد و زنده میشد.»
گاه کاکایم با نشان شلاقهای روی تناش به خانه بر میگشت و با غرور شگفتانگیز که خاص اوست، حتا از درد شکایت نمیکرد، اما من و دیگر کودکان خانواده، اغلباً خواهر بزرگترم و برادر کوچکترم از روی سرگرمی نشانههای شلاق را میشمردیم. یک، دو، سه، چهار … آن نشانهها شاید در بهبود ریاضی ما مفید بود.
خاطرات من از دوران امارت طالبان بسیار محدود است. دورانی که در آن هولناکترین جنایتهای آخرین سالهای قرن ۲۰ اتفاق افتاد؛ تندیسهای بودا در بامیان نقش بر زمین شدند و در میدان ورزشی، زنان تیر باران شدند. اکنون بار دیگر طالبان با افتخار به دروان امارت، دو باره عزم کابل کردهاند.
کابل را به خاطر بسپار!