«آرزو داشتم که خودم یک مکانی داشته باشم تا از طریق آن، بتوانم به شماری از افرادی که معلول اند، به دختران و زنان یا حداقل به کودکان یتیم، فعالیتی کرده باشم.» این، آرزوی دختری به نام رؤیا است که اکنون، حتا نمی‌تواند از چهاردیواری خانه بیرون بزند و برای خودش کاری با درآمدی بخورونمیر دست‌وپاکند؛ دست‌وپایی که در یک‌ سال‌ونیم گذشته، پیوسته برای رسیدن کوتاهی کرده است.

رؤیا پس از پایان دوره‌ی تحصیلی‌اش در دانش‌کده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانش‌گاه کابل، در یکی از مؤسسه‌های خصوصی حقوقی، به کار آغاز می‌کند. او دوست داشت، جایگاه خوبی در جامعه‌ به دست بیاورد؛ جایی که زنان برای رسیدن به سکوی سازندگی، باید از سدهای زیادی عبور کنند و هیچ گاه در برابر ناهنجاری‌ها خللی در انگیزه‌‌ی شان رخنه نکند. رؤیا در حالی که برای رسیدن به هدف‌هایش تلاش داشت، سرنوشت برای او به گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد و ۲۴ اسد ۱۴۰۰ فرا می‌رسد و کنار فروپاشی ساختار حاکم سیاسی-حقوقی کاخ آرزوهای او نیز فرو می‌ریزد.

به دنبال دگردیسی ساختار حاکم در افغانستان، رؤیا، شغلی که سه سال سرگرم آن بود را از دست می‌دهد. در آن روز، از سوی مدیران مؤسسه‌ای که در آن کار می‌کند، به او می‌گویند که دیگر پروژه و کار نیست و از این پس، نباید به کار بیاید.

هم‌زمان با رؤیا، پدرش که در حکومت پیشین در بخش لوژستیک یکی از اداره‌های دولتی کار می‌کرد، نیز از وظیفه سبک‌دوش می‌شود؛ چیزی که رؤیا و خانواده‌‌اش را در شرایط دشواری قرار می‌دهد. درآمدی که رؤیا و پدرش داشت، به سختی می‌توانست کفاف هزینه‌ی زندگی خانواده‌اش را بدهد که با بی‌کارشدن آنان، همان را هم از دست دادند. پدرش که اکنون تنها نان‌آور خانواده‌ی آنان است، اکنون از پشت میز کاری، با کراچی تک‌چرخی به خیابان برآمده تا بتواند با کشیدن بار دیگران، اندکی پول دربیاورد و نان بخورونمیر برای خانواده‌اش فراهم کند.

رؤیا که پس از این که کارش را از دست می‌دهد، به هر دری می‌زند تا کار دیگری برایش پیدا کند. وقتی از یافتن کار اداری ناامید می‌شود، می‌کوشد برای سبک‌کردن شانه‌های پدرش از زیر بار گران تأمین هزینه‌ی زندگی، در جایی مصروف آشپزی یا ظرف‌شویی شود؛ اما به دلیل دختربودنش، همه‌ی درخواست‌هایش دست رد می‌خورد. «گفتند: تو یک دختر جوان هستی و نمی‌توانیم به تو کار بدهیم.»

ناداری‌ای که به دنبال بی‌کاری رؤیا و پدرش دامن‌گیر خانواده‌ی او شده، خواهران کوچک‌تر از خودش را نیز به کارگاه‌های خیاطی کشانده است؛ تا آنان نیز بتوانند چند افغانی دربیاورند و کمک‌دست پدر شان شوند. نگرانی از بی‌کاری و ناداری خانواده، رؤیا را درگیر ناخوشی‌های روانی می‌کند و ناخوشی او تا جایی پیش می‌رود که خانواده‌اش تصمیم می‌گیرند او را برای روان‌درمانی در شفاخانه‌ای زیر مراقبت قرار بدهند. رؤیا، شب‌ها‌، با دیدن اعضای خانواده‌اش در وضعیتی که هیچ چیزی از دستش برنمی‌آید و زندگی اجتماعی خودش را نیز پایان‌یافته می‌بیند، امیدش به آینده را از دست می‌دهد و تصمیم می‌گیرد که به زندگی‌اش پایان دهد؛ اما دریافت تماس از سوی یکی از مؤسسه‌هایی که در آن درخواست کاری داده بود، او را از تصمیمش بازمی‌دارد. رؤیا در این مؤسسه، با تنخواه ماهانه‌ی هشت هزار افغانی به کار آغاز می‌کند؛ اما دیری نمی‌گذرد که با دستور بازداشتن زنان از کار در مؤسسه‌های غیردولتی داخلی و خارجی -۳ جدی- برای بار دوم خانه‌نشین می‌شود. رؤیا، اکنون با حسرتی که برایش باقی مانده، با خانواده‌ی‌ شش‌نفری‌اش -پدرومادر، دو خواهر نوجوان ۱۳ و ۱۷ساله و برادر خردسالش- در خانه‌ی کرایی در دشت‌برچی شهر کابل، زندگی می‌کنند. او با اندوهی که در نگاه‌های خسته‌اش پیداست، به خواهرانش می‌نگرد و می‌گوید دیدن آنان در حالی که از درس‌های شان باز مانده‌ اند، دشوارترین لحظه‌ی زندگی‌اش است. او که دورنمای زندگی خود و خانواده‌اش را آمیخته با ناامیدی‌ها و تاریکی‌ها می‌بیند، می‌گوید: «هیچ امیدواری‌ای نسبت به آینده، کار و زندگی نیست. به افرادی که نیازمند اند توجهی نمی‌شود و فعلاً هم تنها کاری که از دست ما برمی‌آید، فقط دعاکردن است که شاید روزی، از جایی، روزنه‌ای یافت شود و ما بتوانیم دوباره از نو شروع کنیم؛ اما فکر نکنم که شود!»

این تنها روایت رؤیا نیست؛ بل داستان مشترک هزاران دختر و زن در این سرزمین است که به دنبال وضع محدودیت‌ها در برابر حضور زنان در جامعه، از محیط کاری به چهاردیواری خانه‌ پرت شده اند و ناچار اند با ازدست‌دادن‌ها و نداشتن‌های شان کنار بیایند؛ کنارآمدنی که به سادگی امکان‌پذیر نیست و ناخوشی‌های روانی و گاه اقدام به خودکشی را برای شماری از آنان در پی دارد.

مرتبط با این خبر:

به اشتراک بگذارید:
تحلیل‌های مرتبط

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید: