در حاشیۀ غربی شهر کابل در یکی از تپه‌های مشرف به شهرک امید سبز (حاجی نبی) گورستان تازه‌یی ایجاد شد. این گورستان بر نقطه‌یی قرار دارد که بالاتر از آن، گور انسان دیگری دیده نمی‌شود، اما در دامنۀ تپه، مرده‌گان زیادی چنبر زده‌اند. من شاهد ایجاد این گورستان بودم، زمانی که صدای گلنگ‌ها زمین را می‌شکافت و در میان هلهلۀ سوگواران محو می‌شد.

هر ساعت مرده‌یی از راه می‌رسید و در سینۀ خاک می‌‌آرامید. در این گورستان ۴۰ تنِ جوان و با سینه‌های مالامال از امید به خاک خفتند. اغلباً دختران جوانی که به قول معروف از هزار گل، یک گل‌شان تازه شکفته بود. این مرده‌گان بخشی از قربانیان حادثۀ دو روز پیش در یک مکتب در غرب کابل بودند. دو روز پیش دانش‌آموزان هنگامی‌ که از مکتب بیرون شدند، طعمه یک موتر بمم‌گذاری‌شده، شدند و در پی آن دو ماین جاسازی‌شده انفجار کرد؛ بر اساس آماری که حکومت منتشر کرده، در این سه انفجار بیش از ۵۰ دانش‌آموز جان‌های‌شان را از دست دادند و بیش از ۱۰۰ تن دیگر زخم برداشتند.

یکی از افرادی که در «ستاد مردمی فامیل‌ها و ورثۀ شهدا و زخمیان حادثه تروریستی و نسل‌کشی لیسه سیدالشهداء» عضویت داشت به من گفت که شمار کشته‌ها در حدود ۸۰ تن و شمار زخمی‌ها به بیش از ۱۰۰ تن می‌رسد. طبق گفتۀ این منبع، ۱۶ تن دیگر در تپۀ‌ روشنایی دفن شدند و مابقی به گورستان‌های دیگر در کابل و ولایات منتقل شدند.

در میان انباری از گوشتِ انسان‌ها که دو روز پیش شناسایی و تشخیص شد، تکه‌یی پیدا شده که مابقی آن در اثر شدت انفجار متلاشی شده است. نام این قربانی را از روی دفترچه‌یی که در خون تر شده، حدس زده‌اند و تاکنون هیچ‌کسی سراغش را نگرفته است.

در گورستانی که ذکرش آمد، هر مردۀ جوان، داستانی دارد. من داستان نصرالله، پدر یکی از قربانیان را شنیدم. او کارگر است و در حادثۀ دشت‌برچی «چراغ خانه‌اش» خاموش شده. مردۀ جوان خانوادۀ نصرالله، عاطفۀ ۱۴ ساله است که صنف هفتم بود. هنگامی که عاطفه در روز حادثه می‌خواست به مکتب برود، پدرومادرش اصرار کردند که همان روز مکتب نرود. پاسخ عاطفه این بود «آتی! یک مضمون دارم سخته باید بروم، فردا نمی‌روم!» عاطفه فردا به مکتب نرفت، اما پدرش می‌گوید «به رضا و مصلحت خدا تسلیم است.»، «تسلیم‌شدن به رضای خدا» روش مردم افغانستان برای کنارآمدن با رنج‌های توان‌فرساست. تسلیمی و قناعت شاید از لحاظ روانی راه مناسبی برای کنارآمدن با مشکلات بزرگ باشد، اما سکوت و قناعت به استمرار فجایع انجامیده است.

در این گورستان سوگواری را ملاقات کردم که یک خواهر و دختر خاله‌اش را از دست داده بود. فرزانۀ ۱۳ ساله در انفجار نخست جانش را از دست داد، اما دختر خاله‌اش گلثوم ۱۷ ساله پس از انفجار نخست وحشت‌زده به سوی انفجار دوم شتافت و در این حادثه پاره‌آهنی ناشی از انفجار، قلبش را شکافت.

اجساد شماری از قربانیان در اثر زخم‌های مهلک به پارچه‌های متعدد تقسیم شده است. در میان انباری از گوشتِ انسان‌ها که دو روز پیش شناسایی و تشخیص شد، تکه‌یی پیدا شده که مابقی آن در اثر شدت انفجار متلاشی شده است. نام این قربانی را از روی دفترچه‌یی که در خون تر شده، حدس زده‌اند و تاکنون هیچ‌کسی سراغش را نگرفته است. من این دفترچه جیبی را از نزدیک دیدم، در صفحۀ نخست تقسیم اوقات درسی درج شده و در یکی از صفحات آن دو نام ذکر شده؛ «عاطفه و عاقله.» روشن نیست که آیا یکی از این نام‌ها متعلق به قربانی است یا اسامی دوستان‌ او؟ به هر حال ستاد برگزاری مراسم جنازه تصمیم گرفته که روی سنگ گور قربانی بنویسد «شهیده، عاقله، بی‌وارث، ۱۴۰۰/۲/۱۸.»

این شکوهمندترین گورستانی‌ست که تاریخ بشر به خود دیده، شکوهمندتر از گورستان دلاوران، امیران و شاهان که در تاریخ گذشته‌اند. این گورستان حجتی‌ست از استقامت دختران این سرزمین که هر کدام با خونِ دل و عرق جبینِ انسان‌های تهی‌دست و فقیر به مکتب و آموزشگاه رفته‌اند.

من این گورستان را در حالی ترک کردم که یک روحانی جوان بر فراز مزار گمنام داستان ما با سماجت ورد می‌خواند، گویی مصمم بود تا روح او را از مخمصه‌یی برهاند. پس از این صبح‌گاهان بر مزار قربانیان در این منطقه، نسیم کابل خواهد وزید که در تاریخ از آن به نیکویی یاد شده، در بهاران سبزه مزاره‌های قربانیان داستان ما را خواهد پوشانید؛ اما چه خوب خواهد شد که در هر مزاری یک نهالی در آینده غرس شود.

این شکوهمندترین گورستانی‌ست که تاریخ بشر به خود دیده، شکوهمندتر از گورستان دلاوران، امیران و شاهان که در تاریخ گذشته‌اند. این گورستان حجتی‌ست از استقامت دختران این سرزمین که هر کدام با خونِ دل و عرق جبینِ انسان‌های تهی‌دست و فقیر به مکتب و آموزشگاه رفته‌اند. گورستان داستان ما کافی‌ست تا انسان‌های آگاه و بارسالت به خاطر داشته باشند که این سرزمین فلاکت‌زده‌ چه هزینۀ سنگینی برای روشنایی پرداخته است.

دیروز در محل انفجار لوازم و اشیای قربانیان حادثه در دو نقطۀ متصل به دیوار درمانگاه در همسایه‌گی مکتب تلنبار بود. جویبار خونین مقابل درمانگاه و دیوارهای زخم‌خورده هر کدام بر عمق فاجعه دلالت می‌کرد. شاهدان عینی و مردم محل در چند نقطه پیرامون خبرنگاران تجمع کرده بودند و از همه چیز شکوه داشتند. یکی چشم‌دیدش را حکایت می‌کرد، دیگری از ناکارآمدی حکومت شکوه داشت و سومی از رفتار تعصب‌آمیز دستگاه قدرت به شدت معترض بود.

اشیای به جاماندۀ قربانیان شامل کفش‌های فقیرانه، چادرهای سفید مکتب که در خون سرخ شده‌اند، کیف‌های مکتب، کتاب‌ها و کتابچه‌های زخم‌خورده و چند چتر می‌شد. یکی از کتاب‌های زخم خورده را گشودم که در آن یک اسکناس ده افغانی‌گی گذاشته شده بود؛ گویی این مقدار برای روز مبادا ذخیره شده و به حتم برای یک دانش‌آموز از طبقۀ فقیر، پول قابل توجهی است؛ شاید هزینۀ قلم یا کتابچه بود، چه می‌توان گفت؟ هیچ.



در میان یادداشت‌های قربانیان، نکات جالبی یافتم. یکی نوشته بود «هر کودک که امروز علم هنر ندارد، مثل درخت خشک است، دیگر ثمر ندارد.» دیگری نوشته بود «شاید غریب و بی‌کسم، اما اهل نیمه‌راهی نیستم.» یادداشت‌ها در مورد اهمیت آموزش یا دست‌نوشته‌هایی با محتوای عاشقانه بسیار بود. اما شماری از یادداشت‌ها یأس و ناامیدی را تداعی می‌کردند، مانند این:

«بعد مرگم بر روی سنگ قبرم، نه نام بنویسید نه نشانی، فقط بنویسید این‌جا کسی خوابیده که روزی هزار بار زنده و مرده شده؛ بنویسید این‌جا قبر یک نفر نیست، این‌جا یک تن به همراه هزاران آرزو زنده‌به‌گور شده.»

در شفاخانۀ محمدعلی جناح، در غرب کابل با دانش‌آموزی ملاقات کردم که تن‌اش زخم خورده بود، اما امید و استقامت در او موج می‌زد. فاطمه احمدی، صحنۀ هولناکی را شاهد بوده که در آن دوستان و هم‌صنفی‌هایش به تکه‌های جداگانه تقسیم شده بودند، با این وصف ارادۀ او هنوز مستحکم است، «ما مبارزه می‌کنیم، ما تسلیم نمی‌شویم، دو باره درس می‌خوانیم و افغانستان را جور می‌کنیم.»

در اتاق دیگری از شفاخانه، با معصومه، مادر زهرا ملاقات کردم. زهرای ۱۵ ساله صنف ۱۰ مکتب است و در حادثۀ دو روز پیش به سختی زخم برداشته و توان صحبت‌کردن را نداشت، اما معصومه از رنج‌هایی که در پرورش و آموزش دخترش متحمل شده، حکایت کرد. زهرا در انفجار نخست زخم برداشت و تا زمانی‌ که خانواده‌اش او را در یکی از شفاخانه‌های غرب کابل یافت، مادرش «هزاران بار مرد و زنده شد.» معصومه اطمینان داد که زهرا پس از بهبودی، به مکتب باز ‌گردد.

معصومه از آرزویش گفت، «زهرا مثل من بی‌سواد نماند.» و در همین لحظه، قطرۀ اشکی از چشم‌های بستۀ زهرا که روی تخت شفاخانه دراز کشیده بود، فرو ریخت.

مرتبط با این خبر:

به اشتراک بگذارید:
تحلیل‌های مرتبط

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید: