همین که هوا روشن میشود، بوری زرد بزرگی را از گوشهی حویلی برمیدارد و راه میافتد در کوچهها، خیابانها و هر جایی که زبالهها تلنبار شده باشد، به دنبال چیزهایی میگردد که میتواند تغییر به زندگیاش بیاورد؛ یعنی تغییر در یک روزی که به او و خانوادهاش میگذرد که میتواند با ۲۰ یا ۱۰۰ افغانی رقم بخورد.
پناهداد، در خانهی محقری در حاشیهی شهر چاریکار، مرکز پروان، شبوروزش را میگذراند. او سالهاست که برای یافتن نان میان پسماندها سرگردان است؛ سرگردانیای که با یافتن چند بتری پلاستیکی، شیشهای،کارتن یا هر چیزی که بشود با فروش آن چند افغانی به دست آورد، به رضایت خاطر بدل میشود. «صبح وقت اذان میخیزم تا شب همین کار ما است؛ زبالههایی را که مردم از خانه جمع میکنند و بیرون میاندازد؛ آنها را جمعآوری میکنم.»
سلاموطندار را در اکس دنبال کنید
زبالهها برای پناهداد، چیزی بیشتر از زباله است؛ زباله برای او، یعنی عاملی برای زندهماندن در شهری که زندگی فرصتی پیش پای او نگذاشته تا نانش را از راه دیگری جستوجو کند.
او، برای رساندن نانی به شکم گرسنهی زن و فرزندانش و پوشاندن پوشاکی به تن شان، ناچار است با دشواری گردش میان زبالهها کنار بیاید و چروک روی دستان و بویی که دماغش را میزند، کنار بیاید. «قوطی نوشابهها و پلاستیک را در خانه میسوزانیم؛ با مادرم ۱۱ تن در خانه زندگی میکنیم؛ شش پسر دارم و دو دختر؛ نان خانوادهام را به شکلی پیدا میکنم.»
پناهداد با این که توانسته رنج ناشی از شغلش را قورت بدهد و به رویش نیاورد که به چه قیمتی نان درمیآورد؛ اما شرم اجتماعی هرازگاهی او را آزار میدهد و برای این که بیشتر حس خودکمبینی نکند، هنگام کار در شهر صورتش را میپوشاند تا در شهر کوچک چاریکار، دوستان و بستگانش به وجود او پی نبرند. «چهرها را میپوشانم از مجبوری تا فردی مرا نشناسد؛ دوستان و نزدیکانم در این شهر زندگی میکنند؛ برادرم در این شهر زندگی میکند و از او نزدیک به ۳۰۰ هزار افغانی قرضدار استم.»
سلاموطندار را در تلگرام دنبال کنید
حس دیگری نیز در پناهداد است که هنگام جستوجوی نان در میان زبالهها او را آزار میدهد؛ این که دیگران فکر میکنند، او به مصرف مخدر معتاد است و از این طریق، پول نشئهکردنش را تأمین میکند؛ در حالی که او برای درآوردن چند لقمه نان، از نامش گذشته است. «مردم فکر میکنند که معتاد به مصرف مواد مخدر استم؛ مگر این گونه نیست و خداوند ما را از چنین عمل دور نگه دارد؛ مجبوری است که این کار را برای تأمین نیازهای خانوادهام انجام دهم.»
با غروب آفتاب، یک روز کاری برای پناهداد نیز غروب میکند؛ روزی پر از خستگی، درد و کرختی. در چهری خستهاش، نه گلایهای است و نه امیدی به فردای بهتر؛ او روزش را میان زبالهها به شب نزدیک میکند تا فردا باز به سمت زبالهها برگردد.