کودک تکدیگر: «میخواهم در آینده داکتر شوم و مادرم را تداوی کنم»
چادر چروکیدهای را دور سرش پیچیده و لباسهای نازکش، نمیتواند در برابر سرما از او محافظت کند و هر چند ثانیه، سرفهاش میگیرد. وقتی به حرفهای مان با هم ادامه دادیم، فهمیدم که او، همهروزه از صبح تا تاریکشدن هوا این جا مینشیند تا بتواند شب با چند قرص نانی که مردم برایش میخرند، به خانه برود.