«چهارصد تیل انداختیم، دونیم صد کار کدیم.» هنگام گفتن این جمله، خشم و بیچارهگی همزمان در چهرهاش پیدا بود، سپس با صدای گرفته گفت: «هفت سر عیال استیم. این روزها نان خشک هم پوره نمیشه.» سرش را از راست به چپ و سپس از چپ به راست تکان داد و تا هنگام رسیدن به مقصد، دیگر حرفی نزد.
از موتر پیاده شدم و با دوستم که از پیش قرار گذاشته بودیم، روز را در یکی از کافههای پُلسرخ گذراندم. هرچند دوست ندارم فقر مانند قارچی وسط حرفها و قصههای دوستانۀمان نیز سبز شود، اما رنجی که بیشتر از ۹۰ درصد جامعه را زمینگیر کرده، چیزی نیست که فراموش شود یا بتوان به سادهگی از کنارش رد شد. این فقر، زخمیست در بدن بیش از ۲۴ میلیون شهروند افغانستان که نه بهزودی آنها را میکُشد و نه به زندهگیکردن میگذارد. وقتی هوا تاریک شده بود و قصۀ ما نیز آخر سر به اینجا کشید، با نفرینفرستادن به سرنوشت خود و جامعۀمان، از کافه بیرون و از هم جدا شدیم.
برای رفتن به خانه خواستم تنهایی تاکسی کرایه نکنم و تا سر ایستگاه، پیادهروهای کارته چهار را قدم بزنم؛ هرچند این روزها شلوغی و سرزندهگی سابقش را ندارد. تا رسیدن به ایستگاه، بیشتر از شش کودک پسر و دختر که ۹ تا ۱۰ ساله به نظر میرسیدند و دو تنشان قوطی اسپند نیز بهدست داشتند، با سماجت پایانناپذیر از من میخواستند که برایشان پول خُرد بدهم. این وضعیت پیادهروی را برایم زهر مار کرد. با ناراحتی سوار موتر شدم. بیشتر سرنشینان موتر، کارگران ساده بهنظر میرسیدند. همین که دو صد متری را پیمودیم، هر کدام شروع کردند به شکایتکردن از ناداری، کسادبودن بازار کار و جیبهای پارۀشان. وقتی نوبت به رانندۀ تاکسی رسید، با صدای مطمئن و سرخورده گفت: «بیادر اگه یک ماه دیگه ایجه بانم، نانگدای میشم. دیگه چیز خو ندارم، امی موتره سودا میکنم، میروم ایران.»
وقتی از موتر پیاده شدم، به گوشیام نگاه کردم، ساعت هشتونیم شام بود. رفتم سوی سبزیفروشیها. تا خریدن چیزیهایی که نیاز داشتم، سه کودک با لباسهای ژولیده و چرک آمدند و از من پول خواستند. همین که وارد کوچه شدم، با مردی برخوردم که قسمتی از پای راستش را که هنوز برایش باقی مانده، روی عصای آهنیاش انداخته و پای چپش به زمین میخکوب شده است. دست چپش را زیر آرنج دست راستش _که ۱۰ ساعت در روز به سوی مردم دراز است_ ستون کرده تا کمتر خسته شود. روبهروشدن با این مرد، برایم به عذاب بدل شده، نه میتوانم به او کمکی بکنم و نه میتوانم اینگونه بودنش را بپذیرم. از چهرهاش پیداست که خودش نیز از وضعیتی که دارد، راضی نیست.
نزدیک خانه همین که دم در نانوایی ایستادم تا چند قرص نان بگیرم، یک خانم و دو کودک پسر و دختر که حدود ۱۰ ساله مینمودند، هر کدام خواستند که برای آنها نیز نان بگیرم. وارد خانه که شدم، دیدم خواهرزادهام با مادر پدرش (مادربزرگش) در سالن نشستهاند. بعد از خوردن غذا، پای قصه پیش آمد و بهطور معمول، بیشتر حرفها روی محدودیتهای سیاسی و اقتصادی پس از فروپاشی جمهوریت چرخید، اما از آن جایی که مادر پدر خواهرزادهام، زن روستایی است و سواد ندارد، بحران اقتصادی موجود را بیشتر میتواند درک کند.
برای این که احترام مهمان را بهجا آورده باشم، ناچار بودم مانند دیگران چند ساعتی در سالن بمانم و چیزی بلغور کنم. وقتی نوبت به خواهرزادهام _که یازده سال دارد_ رسید، گفت: «او وقت مردم در جنگ و انتحاری کشته میشدند، حالی از گشنهگی میمیرند.» با شنیدن این جمله، چند ثانیهیی در شوک فرو رفتم. با این همه، آنچه هنگام شنیدن این جمله بیشتر مرا شوکه کرد، ژستی بود که این کودک به خود گرفته بود؛ بیتفاوت بود و میخندید.
وقت خواب به اتاق خودم آمدم. برای اینکه از قصههای فقر و بدبختی که در طول روز سرم را پُر کرده و آنچه خودم با آن روبهرو شدم، فرار کنم، به دنیای مجازی پناه بردم. با واردشدن به فیسبوک، نخستین چیزی که به چشمم خورد، گزارشی بود از روستایی در یکی از ولسوالیهای هرات که بهنام روستای «یکگرده» شهرت یافته است. بیشتر باشندهگان این روستا، برای اینکه نانی سر سفرۀشان ببرند، یکی از گردههایشان را فروختهاند.
وقتی «نان» همهچیز است!
سهراب
هفت عضو یک خانواده در بلخ به طور مرموز کشته شده اند
وزارت صحت: در ۲۰۲۲ سه هزار تن در اثر ابتلا به سرطان جان داده اند
حملهی مرگبار تیتیپی بر مسجدی در پاکستان؛ وزارت خارجه: محکوم میکنیم
«نام ولسوالی و تاریخ اعتبار» در شناسنامهی برقی اضافه شد
در یک سال ۱۵۹۱ رویداد قتل به شمول ۳۶۹ رویداد خودکشی در کشور رخ داده است
توماس نیکلاسن در دیدار با مقامهای پاکستانی: ا.ا حکومت فراگیر تشکیل دهد
باشندگان کابل: کمیشنکاران گذرنامه را تا ۲۰۰۰ دالر میفروشند؛ مسئولان: جعلی است
«چهارصد تیل انداختیم، دونیم صد کار کدیم.» هنگام گفتن این جمله، خشم و بیچارهگی همزمان در چهرهاش پیدا بود، سپس با صدای گرفته گفت: «هفت سر عیال استیم. این روزها نان خشک هم پوره نمیشه.» سرش را از راست به چپ و سپس از چپ به راست تکان داد و تا هنگام رسیدن به مقصد، دیگر حرفی نزد.
از موتر پیاده شدم و با دوستم که از پیش قرار گذاشته بودیم، روز را در یکی از کافههای پُلسرخ گذراندم. هرچند دوست ندارم فقر مانند قارچی وسط حرفها و قصههای دوستانۀمان نیز سبز شود، اما رنجی که بیشتر از ۹۰ درصد جامعه را زمینگیر کرده، چیزی نیست که فراموش شود یا بتوان به سادهگی از کنارش رد شد. این فقر، زخمیست در بدن بیش از ۲۴ میلیون شهروند افغانستان که نه بهزودی آنها را میکُشد و نه به زندهگیکردن میگذارد. وقتی هوا تاریک شده بود و قصۀ ما نیز آخر سر به اینجا کشید، با نفرینفرستادن به سرنوشت خود و جامعۀمان، از کافه بیرون و از هم جدا شدیم.
برای رفتن به خانه خواستم تنهایی تاکسی کرایه نکنم و تا سر ایستگاه، پیادهروهای کارته چهار را قدم بزنم؛ هرچند این روزها شلوغی و سرزندهگی سابقش را ندارد. تا رسیدن به ایستگاه، بیشتر از شش کودک پسر و دختر که ۹ تا ۱۰ ساله به نظر میرسیدند و دو تنشان قوطی اسپند نیز بهدست داشتند، با سماجت پایانناپذیر از من میخواستند که برایشان پول خُرد بدهم. این وضعیت پیادهروی را برایم زهر مار کرد. با ناراحتی سوار موتر شدم. بیشتر سرنشینان موتر، کارگران ساده بهنظر میرسیدند. همین که دو صد متری را پیمودیم، هر کدام شروع کردند به شکایتکردن از ناداری، کسادبودن بازار کار و جیبهای پارۀشان. وقتی نوبت به رانندۀ تاکسی رسید، با صدای مطمئن و سرخورده گفت: «بیادر اگه یک ماه دیگه ایجه بانم، نانگدای میشم. دیگه چیز خو ندارم، امی موتره سودا میکنم، میروم ایران.»
وقتی از موتر پیاده شدم، به گوشیام نگاه کردم، ساعت هشتونیم شام بود. رفتم سوی سبزیفروشیها. تا خریدن چیزیهایی که نیاز داشتم، سه کودک با لباسهای ژولیده و چرک آمدند و از من پول خواستند. همین که وارد کوچه شدم، با مردی برخوردم که قسمتی از پای راستش را که هنوز برایش باقی مانده، روی عصای آهنیاش انداخته و پای چپش به زمین میخکوب شده است. دست چپش را زیر آرنج دست راستش _که ۱۰ ساعت در روز به سوی مردم دراز است_ ستون کرده تا کمتر خسته شود. روبهروشدن با این مرد، برایم به عذاب بدل شده، نه میتوانم به او کمکی بکنم و نه میتوانم اینگونه بودنش را بپذیرم. از چهرهاش پیداست که خودش نیز از وضعیتی که دارد، راضی نیست.
نزدیک خانه همین که دم در نانوایی ایستادم تا چند قرص نان بگیرم، یک خانم و دو کودک پسر و دختر که حدود ۱۰ ساله مینمودند، هر کدام خواستند که برای آنها نیز نان بگیرم. وارد خانه که شدم، دیدم خواهرزادهام با مادر پدرش (مادربزرگش) در سالن نشستهاند. بعد از خوردن غذا، پای قصه پیش آمد و بهطور معمول، بیشتر حرفها روی محدودیتهای سیاسی و اقتصادی پس از فروپاشی جمهوریت چرخید، اما از آن جایی که مادر پدر خواهرزادهام، زن روستایی است و سواد ندارد، بحران اقتصادی موجود را بیشتر میتواند درک کند.
برای این که احترام مهمان را بهجا آورده باشم، ناچار بودم مانند دیگران چند ساعتی در سالن بمانم و چیزی بلغور کنم. وقتی نوبت به خواهرزادهام _که یازده سال دارد_ رسید، گفت: «او وقت مردم در جنگ و انتحاری کشته میشدند، حالی از گشنهگی میمیرند.» با شنیدن این جمله، چند ثانیهیی در شوک فرو رفتم. با این همه، آنچه هنگام شنیدن این جمله بیشتر مرا شوکه کرد، ژستی بود که این کودک به خود گرفته بود؛ بیتفاوت بود و میخندید.
وقت خواب به اتاق خودم آمدم. برای اینکه از قصههای فقر و بدبختی که در طول روز سرم را پُر کرده و آنچه خودم با آن روبهرو شدم، فرار کنم، به دنیای مجازی پناه بردم. با واردشدن به فیسبوک، نخستین چیزی که به چشمم خورد، گزارشی بود از روستایی در یکی از ولسوالیهای هرات که بهنام روستای «یکگرده» شهرت یافته است. بیشتر باشندهگان این روستا، برای اینکه نانی سر سفرۀشان ببرند، یکی از گردههایشان را فروختهاند.
مرتبط با این خبر:
— کمیتۀ بینالمللی نجات: ۹۷ درصد شهروندان افغانستان با فقر روبهرو اند
— دستفروشان پایتخت از نبود کار و افزایش فقر در زمستان شاکیاند
— فقر و بیکاری در بلخ بر شمار گدایان افزوده است
کلیدواژهها: فقر // پول // نان // گرسنهگی
تحلیل و گزارش
مادر فقیر: با ترس این که فرزندانم از گرسنگی بمیرند شب را به صبح میرسانم
«روسیه هیچ برنامهای برای بستن سفارتش در کابل ندارد»
زمینلرزههای مرگبار در ترکیه و سوریه؛ وزارت خارجهی افغانستان ابراز همدردی کرد
زمینهی فراگیری خبرنگاری حرفهای برای زنان فراهم میشود
یک معدن گاز مایع در بادغیس کشف شد
افراد مسلح ناشناس یک زن را در تخار کشتند
ریاست پاسپورت شمار توزیع گذرنامه را به ۴۰۰۰ در روز افزایش داد
سرپرست وزارت معارف: امریکا آموزش آنلاین را در افغانستان راهاندازی میکند
دزدان مسلح یک غیرنظامی را در هلمند کشتند
یونیسف به هزاران کودک بازمانده از مکتب در نیمروز، زمینهی آموزش را فراهم میکند
افراد مسلح ناشناس یک جوان را در فاریاب کشتند
مادر فقیر: با ترس این که فرزندانم از گرسنگی بمیرند شب را به صبح میرسانم
فقر و بیکاری در هلمند؛ شماری از خانوادهها در دکانهای مخروبه زندگی میکنند
روز ملی بازنشستگی؛ شورای بازنشستگان: سه بازنشستهی پلیس در اثر ناداری جان داده اند
نانآوران کوچک و غم بزرگ؛ «پدرم معتاد است، مجبورم کار کنم»
اخبار و گزارشهای سلام وطندار را از شبکههای اجتماعی دنبال کنید:
فیسبوک
توییتر
تلگرام