زندهگی در فقر سختتر از آن بود که بیوطن شوم. زندهگی با فقر، زجرآور بود و با تکلف. تازه داشتم دهۀ سوم زندهگیام را شروع میکردم که بیکاری و فقر برخاسته از آن گریبان خانواده کوچکم را گرفت. مدتی در میانۀ ماندن و رفتن سپری شد. در یک صبح تابستانی با همسرم تصمیم گرفتیم تک فرزندمان را از چنگ هیولای فقر که گریبانمان را یله نمیکرد، برهانیم و سر بگذاریم به سنگ و چوب بیابانها تا به جایی برسیم که دیگر فقر و بیکاری هلاکمان نکند.
کابل را به مقصد هرات ترک کردیم. دوستی بود که میتوانست مقدمات سفر قاچاقی به ایران را بر چیند و ما از آنجا برویم به شهری دیگر و کشور دیگر. پس از یک روز ماندن در هرات، بامداد یک صبح تاریک به سوی موترهایی که قرار بود ما را به یکی از شهرهای ایران ببرد، راه افتادیم. محله پر بود از آدمهای سرگردان و گرسنه و فلاکتزده. پس از چندی انتظار، به فرمان قاچاقبر سوار موتری شدیم که هشت تن دیگر برای خودشان به سختی جای پیدا کرده بودند. دیدن رنج آدمی از نخستین ساعات سفر آغاز شد. حدود یک ساعت از شروع حرکتمان گذشته بود که قاچاقبر صدا زد: به خاک ایران داخل شدیم. پس از ورود به خاک ایران، دلهره و ترس همهجا را فرا گرفت.
دشتهای سوزان بی آب و دانه را پشت سر میگذشتاندیم که ناگهان صدای شلیکی به گوش رسید. سربازان ایرانی در چند صد متریمان کمین کرده بودند و پیوسته شلیک میکردند. کسی که پشت فرمان موتر نشسته بود، اجازۀ ایست نداشت و با گذشت هر ثانیه به پولیس مرزی نزدیک میشد. تا اینکه به محل اقامت سربازان رسیدیم. یکی از سربازان ایرانی که ظاهراً آدم خوشرویه به نظر میآمد، به درایور فحش داد. هر چه ناسزا بود، نثار افغان و افغانیت کرد.
از نخستین ثانیههای مواجهت با پولیس، «افغان آشغال» خطاب شدیم. سربازان دیگر که دست روی ماشه نشسته بودند، به دستور فرماندهشان ما یازده تن را از هم جدا کردند. همسر و فرزندم را با دو زن دیگر بر پشت یکی از تپهها بردند و ما را دستور نشستن بر زمین دادند. در ابتدا یکی از سربازان با مشت و لگد همه مردان را به زمین خواباند و دیگرش با کارد دست داشته، به بدنمان میزد.
تقلایمان برای نجات سودی در پی نداشت. سربازان همه منتظر دستور شلیک بودند و ما یک مشت مهمانان ناخوانده و مزاحم. سربازان، پسران نوجوان را یکی پشت دیگر ایستاده میکردند و با میل تفنگ به شکمهای گرسنهشان میکوبیدند تا نوبت رسید به من، من خسته، من فراری از درد گرسنهگی و بیچارهگی. سرباز حق حرف زدن نمیداد. نمیگذاشت تا بگوییم این مسیر ما را از رنج عظیم ناداری و بیسرنوشتی شاید نجات دهد. نمیگذاشت بگوییم رنج بینانی و بیصاحبی ما را به اینجا و این سرنوشت بد کشانده است.
همه سکوت کرده بودیم و آنی که لب به سخن میگشود، از همه بیشتر توهین و شکنجه میشد. فرمانده سربازان پس از سه ساعت توهین و زجرکش کردن همه را بر موتری سوار کرد و دستور داد تا به هرات برگردیم. میانههای شب بود که به هرات رسیدیم. نه پولی داشتیم و نه سرپناهی برای شب به سر کردن. خسته و ناچار راه کابل را در پیش گرفتیم و رنج عظیم از سربازان ایرانی را با خود به خانه آوردیم.