ساعت دوازده چاشت است و گرمی آفتاب، شهر کابل را در چنگ خود گرفته است؛ اما این گرمای شدید، برای «سیما» سوزانتر از دردها و رنجهای عمیق او نیست. با این که نیمی از صورتش را با ماسک پوشانده است، خطهای افتاده بر پیشانی و لباسهای رنگباختهاش، سختیهای زندگی او را روایت میکنند.
سیما، بانویی که در شهر کابل بولانیفروشی میکند، میگوید که با این کار میتواند لقمه نانی برای خانوادهاش فراهم کند. او، میافزاید: «در روز ممکن ۲۵۰ تا ۳۰۰ افغانی درآمد بماند؛ اما بیشتر از آن نمیماند.»
سیما در میان رفتوآمد و همهمهی جمعیت، به امید فروش بولانی میایستد. با این که کار در جادههای کابل برای یک زن آسان نیست، سیمای ۴۵ساله که مادر دو فرزند است، تا شام تلاش میکند. او نگران است که مبادا فرزندانش شب با شکم گرسنه سر به بالین بگذارند.
سلاموطندار را در تلگرام دنبال کنید
سیما در حالی که خمیر بولانی را آماده میکند، میگوید: «من یتیمدار هستم، دو یتیم دارم و مجبورم که به زندگی آنها رسیدگی کنم.»
او، بولانیفروشی را تنها راه درآمد خود میداند و میگوید: «یکی از دوستها از مزار کمک کرد تا کراچی را بخرم؛ او در خرید و بستهبندی کمک کرد. همچنین مواد و تجهیزات را با ۶۰ هزار افغانی خریده و برایم سپرد.»
سیما، ۱۸ سال پیش شوهرش را در نتیجهی بیماری سرطان از دست داد و از آن زمان، غم عمیقی در سینهاش مانده است؛ غمی که گاهی تحمل آن برایش طاقتفرسا است. او، در این باره میگوید: «دردی است که تحملش خیلی سخت است و هر کس تحمل نمیتواند. میگذرانم، خداوند مهربان است به امید پاک پروردگار برمیآیم.»
او، دو سال میشود که در شهر کابل بولانی میپزد و به تنهایی در برابر سختیها سپر شده است. سیما، میگوید که آن چه این مقابله با چالشها را برایش ممکن کرده، حس مسئولیت مادری است. «آرزوی بلندتری داشتم که اولادهایم پدر داشته باشند، به جایی برسند؛ اما نشد. خداوند پدر را از پیش شان گرفت. این قدر زحمت و تکلیف را خودم میکشم که مثل پدرومادر برای شان کوشش کنم.»
سلاموطندار را در اکس دنبال کنید
این روزها ناداری و تنگدستی گلوی شمار زیادی از افغانها را میفشارد. سیما یکی از نمونههای واضح پیامدهای جنگهای گذشته، محدودیتها، بحران بشری و بحران اقتصادی در افغانستان است. او در خانهای کرایی زندگی میکند و ماهانه پنج هزار افغانی کرایه میپردازد؛ مسئلهای که به یکی از دغدغههای بزرگ ذهنیاش مبدل شده است.
سیما، میافزاید: «خودم این جا استم؛ اما دلم خانه است. هر لحظه میترسم صاحب خانه بیاید، دروازه را بکوبد. این خودش یک رنج است که نمیتوانم کرایه را خلاص کنم و نمیتوانم از خانه بیرون شوم.»
هرچند ناداری و سختیهای زندگی در دل سیما ریشه دوانده و تحمل آن گاهی برایش طاقتفرسا است؛ اما او هرگز تسلیم نشده است. سیما با تمام توان و انگیزهاش میجنگد تا روزی بتواند در کنار فرزندانش زندگی آرام و روشنتری را تجربه کند؛ زندگیای پر از امید، امنیت اقتصادی و فرصتهای بهتر.