زندگی، همواره دشواریها و جهانی از فرصتها را در برابر آدمی قرار میدهد و به ما میگذارد که در میان انبوهی از انتخابها، راه مان را پیدا کنیم و به پیش بخزیم؛ خزیدنهایی که گاهی با خارهای زیادی روبهرو میشود و در نیمهراه از ادامه وامیدارد مان؛ اما هستند کسانی که این خارهای ضمخت را نادیده گرفته و از هر زخمی که میخورند، گلی میرویانند. یکی از این افراد، مهناز -نام مستعار- است؛ دختری که باید برای درآوردن نان و نمکی برای گذران شبوروز خانواده، دستی روی دست پدرش باشد و نگذارد که جنسیتش، حس کمداشتن را به او تحمیل کند؛ اما همزمانِ زیستن در این ناداری، با عشق و تلاش، راهی دانشگاه شده و تا بازداشتهشدن از سوی وزارت تحصیلات عالی، به آن ادامه میدهد.
غمگینترین بخش زندگی مهناز، از جایی شروع میشود که او به دلیل جنسیتش، دیگر نمیتواند به درسهایش در دانشگاه ادامه بدهد؛ دختری که دوست داشت، روزی خبرنگار ماهری شود و برای اطلاعرسانی به شهروندان و شدن پلی برای انتقال آگاهی به آنها، انرژی مصرف کند.
مهناز، در حالی اندوه بازماندن از دانشگاه را با هر وعدهی غذاییاش قورت میدهد که با سختیهای زیادی، توانسته بود زمینهی واردشدن به آن و تحصیل در رشتهی دلخواهش را به خود فراهم کند. او، پیش از این که به دلیل بازداشتن دانشجویان دختر از تحصیل، از درسهایش باز بماند، صبحها زمانی که هوا هنوز به گونهی کامل روشن نشده، از خواب بلند شده و همراه برادرانش کچالو پوست و رنده میکرد، مادرش آن را میپخت، مرچ و نمک زده و در خریطههای پلاستیکی جابهجا میکرد و سپس مهناز و پدرش، آن را در سبدهایی روی سر شان میگذاشتند و از صبح تا شام در کنار دانشگاه خصوصی رنا در شهر کابل، برای فروختن آن تلاش میکردند.
سلاموطندار فارسی را در فیسبوک دنبال کنید
مهناز در حالی که روزانه برای فروختن چپس تلاش میکرد، با هر بار دیدن «واردوبیرون»شدن دانشجویان به محوطهی دانشگاه، حسرت بودن در صنف درسی را میخورد و آرزوی بودن در کنار آن دختران و پسران آراسته به پوشاکهای تمیز و چهرهای شاد را در سرش میپروراند و برای قرارگرفتن در این وضعیت، قند در دلش آب میکرد؛ اما همزمان این حس که نتواند به دلیل ناداری به این آرزویش برسد، او را میآزرد. مهناز، در بارهی این لحظههای غمناک و جذاب زندگیاش، میگوید: «وقتی از کنارش [دانشگاه] رد میشدم، لوحهی سرخ و تعمیر بزرگ زیبای آن مرا مجذوب میکرد. هرازگاهی با رفتوآمد دانشجویان، تلاش میکردم، وارد آن شوم؛ اما زمانی که به خودم نگاه میکردم، اشک در چشمانم حلقه میزد و زمین به دور سرم مثل سنگ آسیاب شروع به چرخیدن میکرد و با لبخندی میگفتم: روزی من این جا درس خواهم خواند.»
مهناز، دختر بااستعداد و سختکوشی است که چند سال آموزشی در مکتب را با گذراندن آزمون لیاقت، به پیش رفته و با شتاب خودش را برای واردشدن به دانشگاه آماده کرده است؛ اما ناداری نمیگذارد که پس از پایان درسهایش در مکتب، وارد دانشگاه شود. او، چهار سال پیش، درسخواندن در دانشگاه را همهروزه در ذهنش مرور میکرد؛ اما برای این که پدرش توانایی پرداخت هزینهی تحصیل در دانشگاه خصوصی را نداشت، این حسوحالش را با خانوادهاش در میان نمیگذاشت. بغضش را فرو میخورد و میگوید: «با خودم فکر کردم که هر روز زیر آفتاب گرم سوزان کار میکنم. تا چه وقت این گونه بگذرانم؟ باید همت کنم و خودم آیندهای برای خودم رقم بزنم.»
مهناز با شوق بیپایانی که برای دانشجوشدن داشت، پیوسته در فکر این که بود که یکی از روزها وارد دانشگاه رنا شود و راه رفتن برای همیشه به این مکان را برای خودش باز کند؛ برایش مهم نبود که او حالا دانشجو نه، بل دستفروشی در کنار این دانشگاه است. سرانجام، در روزی که یک محفل دانشجویی در دانشگاه جریان دارد، بی آن که نگهبانان متوجه او شوند، خودش را به ساختمانی که همه در آن گرد آمده اند، میرساند. «خودم را به در ورودی دانشگاه رساندم، صدای چک چک از منزل بالا مرا بیشتر هیجانزده کرده بود و دستپاچه شدم که حالا داخل آمدم، چه کار کنم؟ یکی از آشنایان را دیدم، خیلی اصرار کردم مرا با خودش داخل محفلی که جریان داشت ببرد؛ اما او گفت: تو با این حال میخواهی سخنرانی کنی؟ اصلاً امکان ندارد تو را همه به تمسخر میگیرند، بهتر است از این جا بروی.» وقتی به این جا میرسد، گریه نمیگذارد به حرفهایش ادامه بدهد. مهناز آخرسر در این محفل شرکت میکند و پس از سخنرانی، از سوی هئیت رهبری دانشگاه تشویق میشود؛ چیزی که باعث میشود پدرش نیز، از این ذوق توقفنیافتنی او برای راهیافتن به دانشگاه آگاه شود و با سختی زیادی، هزینهی یک سمستر درسی او را فراهم کند.
مهناز، پس از این که به عنوان دانشجو وارد صنف درسی رشتهی خبرنگاری در دانشگاه میشود، چندین سمستر پشتسرهم مقام نخست را در آزمونهای پایانی سمستر به دست میآورد. «زمانی که سمستر اولم تمام شد، همهی دغدغهام این بود که سمستر دوم چه گونه خواهد شد.» او، پس از سمستر نخست، با حمایت استادانش و رهبری دانشگاه، توانست به پیش برود؛ در حالی که ناچار بود در کنار پرداختن به درسهایش، به کارگری در کنار دانشگاه با پدرش ادامه بدهد. این روزها اما، مهناز حس غریبی دارد و در کنار بازماندن از دانشگاه، از آمدن سر کار و همکاری با پدرش نیز دور مانده و تنها، چاشتها برای او از خانه غذا میآورد.
سلاموطندار فارسی را در تویتر دنبال کنید
هنگام گفتوگو با مهناز متوجه دستان نازکش میشوم که در اثر پوستکردن و رندهکردن کچالو، خطخطی شده است. «با پدرم شانهبهشانه کار میکنم؛ چون فرزند دوم خانه استم، نمیخواهم پدرم احساس کند که من دخترم.» او با چشمان نمناک و نگرانش در ادامهی حرفهایش میگوید؛ با این که خانوادهاش تحصیلیافته نیست، اما پدرش همواره او و برادرانش را به آموختن تشویق میکند. «در راه هر فرد، چالشهایی وجود دارد؛ یکی از بعد امنیتی، دیگری از بعد اقتصادی. با وجودی که خانوادهام نتوانسته اند از لحاظ مالی حمایتم کنند؛ اما از لحاظ حمایت معنوی، همیشه تشویقم کردند و جای خوشحالیست که پشت هر دختری، پدری چون کوه استوار باشد.» مهناز، با عطشی که برای خبرنگارشدن و حس عجیبی که در برابر پدرش دارد، میگوید: «تنها رؤیایم این است که روزی از پردهی تلویزیون به پدرم خبر بخوانم.»
مهناز با شش برادر و سه خواهرش، در منطقهی سرکاریز شهر کابل، زندگی میکند و به امید این که دوباره بتواند وارد دانشگاه شود و به آرزوهای کودکیاش رنگ حقیقت بدهد، شبوروز میگذراند.
پنج ماه پیش، وزارت تحصیلات عالی امارت اسلامی، ادامهی تحصیل دانشجویان دختر در دانشگاهها را منع کرد و هنوز، روشن نیست که دختران و زنان در افغانستان، چه زمانی حق تحصیل را بازخواهند یافت؛ دختران و زنانی که با عشق و اندوه برای واردشدن به دانشگاهها انتظاری میکشند.