رادیوی سلاموطندار در ادامهی کارهای فرهنگی خود، به گپوگفتی با رامین رازقپور، داستاننویس جوان که در «بیستوسومین دورهی مسابقهی داستان کوتاه صادق هدایت» مقام نخست این مسابقه را از آن خود کرد و تندیس صادق هدایت را به دست آورده، پرداخته است.
برای ورود به گپوگفت، در بارهی چهگونگی برگزاری مسابقههای داستاننویسی «صادق هدایت» و کارشیوهی داوری آن به مخاطبان ما بگویید؟
مسابقات داستاننویسی «صادق هدایت» ۲۳ سال است که همهساله برگزار میشود. در این مدت، این جشنوارهی بزرگ ادبی توسط جهانگیر هدایت، برادرزادهی صادق هدایت، مدیریت میشود. هر سال در آغاز جوزا از طریق رسانههای اجتماعی جهانگیر هدایت، در مورد روند برگزاری جشنواره اطلاعیه منتشر میشود. روند برگزاری جشنواره این گونه است که هر فارسیزبانی که در هر جای دنیا قرار دارد، با ارسال یک داستان میتواند در این جشنواره اشتراک کند؛ البته داستانی که تا روز اعلان نتیجهی مسابقه، در هیچ جایی خوانده، نشر و حتا در بارهاش صحبت نشده باشد. همهساله در حدود هزار نویسنده در این جشنواره داستان ارسال میکنند. امسال من هم در این جشنواره داستانی تحت عنوان «آدمها پشت کلمات شان پنهان میشوند»، ارسال کردم. بیش از شش ماه روی این داستان زحمت کشیدم تا مورد پسند خودم قرار گرفت. وقتی داستان را فرستادم، مطمئن بودم که داستانم دست خالی برنمیگردد.
انگیزههای نخست برای ورود شما به حوزهی ادبیات به ویژه ادبیات داستانی، چه بود؟
چند چیز عامل رفتنم به سمت ادبیات شد؛ اول این که مادربزرگم قصههای زیادی بلد بود و در آوان کودی که ما شبها به خواب نمیرفتیم؛ چون پدرم ناوقت از نانوایی به خانه میآمد، مادربزرگم تلاش میکرد تا برای این که ما راحت به خواب برویم، به ما قصههایی مانند «بزک چینی» و «اوسانه بلاوسانه» را قصه میکرد. من اغلب با این قصهها آرامش پیدا میکردم و خوابم را این قصهها میدزدید، دوست داشتم زیاد از این قصهها از زبان مادربزرگم بشنوم و گاهی به کوه قاف میرفتم، فردای آن شب که به مادربزرگم میگفتم که من در کوه قاف با پری ازدواج کردم، مادربزرگم میخندید. در اواخر سال ۱۳۸۴ بنابر مشکلاتی که پیش آمد، ما از کابل به روستا رفتیم؛ به روستای دهنهی غوری. من در شهر تولد و بزرگ شده بودم و در شهر من تنها آسمان آبی را دیده بودم و دریا را. در روستا من با حیوانات آشنا شدم؛ اسب، گاو، بز و مرکب را شناختم؛ گندم، انواع گلها و درختها را شناختم؛ با بچهها در پشت بته در کوه رفتم و چون کنجکاو بودم، میخواستم بدانم در کوه چی یافت میشود و این فضای حاکم روستا، مرا دگرگون ساخت، روی جهانبینی من تأثیر کرد و نگرشم را تغییر داد.
عامل دوم، موضوع محرومیتها، حسرتها و فقدان بوده. ما در زندگی چالشهای زیادی را سپری کردهایم؛ زمانی که پدرم از اقتصاد خوبی برخوردار بود و شکوه و جلال داشتف آن روزها من کودک بودم و زمانی که خود را شناختم و معنی زندگی را دانستم، روزگار خیلی بد بود و فقط به قدری پیدا میتوانستیم که زنده بمانیم. این محرومیتها و حسرتها که همیشه روی ذهنم تلنبار شده بود، مرا آزار میداد و همیشه افسرده، غمگین و دلتنگ بودم و بعدها با چیزهای زیادی آشنا شدم که همهاش در یک کلمه خلاصه میشد، «فقدان». به والیبال علاقه داشتم؛ ولی نمیتوانستم توپ والیبال داشته باشم. دوست داشتم با یک پتلون و یخنقاق نو به مکتب بروم؛ اما نداشتم. پدرم را بارها میگفتم برایم یک «تلفن» بخر، پدرم نمیخرید و میگفت هنوز خُرد استی، بگذار مکتب را تمام کنی باز میخرم. این فقدانها سبب شد تا بروم به سمت ادبیات.
عامل سوم، علاقهمندی پدرم به موسیقی محلی بود. پدرم موسیقی محلی زیاد میشنید و عمیقاً علاقهمند بود؛ به طور مثال عبدالرحیم چاهآبی، ولی چاهآبی و دُرمحمد کشمی میشنید و گاهی در محافل خودمانی با رفیقهای خود اشتراک میکرد و طبله و هارمونیه و دنبوره مینواختند. پدرم در کست ثبت میکرد و روزهایی که دلتنگ میبود، در تیپ چینایی که داشت، به دنبوره گوش میداد؛ البته این آهنگها حاوی شعرهایی از مولوی، حافظ، بیدل، سعدی، صوفی عشقری و عارف چاهآبی بودند. شنیدن این آهنگها بر من نیز تأثیر گذاشت و مرا دگرگون کرد. من در عالمی که از عشقوعاشقی و حتا از واژههای می، پیمانه، ساغر، باده و گیسو در آهنگهای احمد ظاهر سر در نمیآوردم، از این آهنگها خوشم میآمد و روزی رفتم «پل باغ عمومی» و کتابی پیدا کردم تحت عنوان «گنج غزل» که مهدی سهیلی گردآوری کرده بود و حاوی حدود ۸۶۰ اشعار شاعران بود. وقتی این کتاب را خواندم، با غزلیات روبهرو شدم که احمد ظاهر از آنها آهنگ ساخته بود، آن جا بود که من دگرگون و متحول شدم.
آقای رازقپور، همان طوری که در ادبیات مجموعهای از ژانرها وجود دارد و شما بیشتر با ژانر داستان کار میکنید، ارتباط شما با این ژانر چه گونه است؟
ادبیات، کارخانهی انسانسازی است؛ علوم انسانی با روحیات و معنویات انسان سروکار دارد. کسی که به ادبیات رو میآورد، روح او را ادبیات پالایش میدهد و صیقل میکند. ادبیات انسان را مهربانتر، متواضع و فروتن میسازد. از زمانی که با ادبیات آشنا شدهام، عاجز و مهربان شدهام؛ حتا احساسات پرخاشگرانهی خود را سرکوب کردهام و بدخویی در درونم مرده است. توانایی دعواکردن با مردم را ندارم؛ توان حرف زشت بهزبانآوردن را ندارم و این جرئت را ندارم؛ این جرئت را ادبیات در من کشته است. نگاهم در مورد خیلی از اتفاقهایی که در پیرامونم اتفاق میافتند یا وجود دارند و نفس میکشند، عاطفی است.
داستانهای شما، درد و شادی را توامان با خود دارد و به مخاطب تان جذاب تمام میشود؛ چه گونه این اتفاق در ژانرهای نوشتاری شما میافتد؟
اکثر نوشتهها و داستانهایی که مخاطب تا امروز از من خوانده است، بازخوردهای عجیبغریبی از طرف خوانندهها داشتهام. چه نوشتههایی که من تحت عنوان خاطرههای خاکستر در فیسبوک نشر میکنم و چه یکی-دو داستانی که در جشنوارههای اکرم عثمان و صادق هدایت در اختیار خوانندگان قرار دادهام. دردی که در نوشتههای من وجود دارد، درد یک جوان است؛ جوانی که در این جامعه بزرگ شده، سختی و محرومیت کشیده است؛ ولی در بیان این دردها پنهانکاری و محافظهکاری نکرده، هرچه بوده، به صورت حقیقت بیان کرده. انسان امروز تشنهی حقیقت است و خیلی از نویسندهها، حقیقت خود را بیان نمیکنند. من در نوشتههایم حقیقت خود را بیان کردهام. حقیقت، خود سرنوشت خیلی از انسانهایی است که در این جامعه زندگی میکنند؛ من در رابطه به هنر و نوشتن به صداقت و راستی تعهد کردهام. با نوشتهی خود صادق استم، با حرفی که در ذهن دارم، بعد آن حرف روی کاغذ میآید صادق استم، تلاش نمیکنم پنهانکاری کنم، آن چه بر من گذشته را بیان میکنم و انسانهای زیادی استند که مثل من فکر میکنند و مثل من درد کشیده اند؛ چون کار من با انسان است و سرنوشت ما مشترک است.
رد پای از ژانر داستانهای هدایت در نوشتههای تان دیده میشود؛ به عنوان کسی که بیشتر داستانهای هدایت را خواندهاید، درک و برداشت شما از صادق هدایت چیست و چرا شخصیت او به بوف کور خلاصه میشود؟
من زمانی که از طریق دانشگاه با ادبیات بیشتر آشنا شدم، در سال نخست دانشجویی، از اولین کتابی که بعد از رمان «گلنار و آیینه» خواندم، بوف کور صادق هدایت بود که تازه از سوی «انتشارات زریاب» چاپ شده بود. بار اول نفهمیدم، بار دوم نفهمیدم، بار سوم نفهمیدم، حتا تا مرتبهی دهم نفهمیدم؛ ولی زمانی که در یک مسابقه خواستم خلاصهی رمان بوف کور را بنویسم، درک کردم که بوف کور در بارهی چه بوده است. البته این برداشت شخصی من است. دریافتی که من از بوف کور داشتم، این بود که این رمان، شرح حال صادق هدایت است. بوف کور یا شخصیت حاضر در آن، گریزی یک روشنفکر از جامعهای خرافهپرست را نشان میدهد؛ یک هنرمند و روشنفکر در جامعهای زندگی میکند که از آن بیزار شده و احساس بیگانگی مطلق با تمام پدیدههای جاندار آن جامعه دارد. این بیگانگی و وجود خرافههای حاکم و سنتهای متروک، شخصیت این روشنفکر و این هنرمند را آزار میدهد. برداشتی که من از شخصیت صادق هدایت و از رمان بوف کور دارم، این است که هدایت با هر چیزی که به انسان آسیب میرساند، آرزوهای انسان را سرکوب میکند و خواستهها و آزادی او را محدود میسازد، مخالف است. از آن جایی که هدایت گیاهخوار بود و حتا با کشتن حیوانات ناراحت میشد، در آثار و داستانهای کوتاهش بارها با شخصیت قصاب مواجه میشویم. چرا؟ زیرا از آن بیزار بود. مثلاً میگفت: «اگر تو حیوان را میکشی، پس مرتکب قتل شدهای.» یعنی فکرش کاملاً انسانی بود. اگر او دچار پوچی، ناامیدی و یأس شد، علتش وضعیت حاکم بر جامعهای بود که در آن حضور داشت؛ جامعهای که هنوز هم درگیر همین مشکلات است و بسیاری از روشنفکران و نویسندگانش احساس بیزاری از آن دارند.
در روند زندگی ممکن است شما با بحرانهای عاطفی و فقدانهایی مواجه شده باشید که بخش زیادی از صحبتهای تان بر این موضوعها متمرکز بود. همان طور که در بارهی هدایت گفتیم، تجربههای شخصی او در آثارش نمایان است. به نظر شما، این مسئله چه قدر در داستانپردازی نویسنده تأثیر دارد و این تجربهها چه قدر در نوشتههای شما برجسته است؟
ببینید، یک نویسنده باید ذهنش را به چند «روک» مختلف تبدیل کند. در یک روک، تمام خاطراتش از دوران کودکی تا سنی که در آن قرار دارد، باید ثبت شده باشد. در روک دیگر، اتفاقهای روزمرهای که میبیند، باید وجود داشته باشد. در روک دیگر، آن چه میشنود، چه شادی، چه درد، چه غم، چه عزاداری و سوگواری، باید جای بگیرد. نویسنده هنگام نوشتن به این رویکردها رجوع میکند و تصمیم میگیرد که کدام روک را باز کند. اگر سرگذشتی که مینویسد مربوط به خودش باشد، روک تجربیات شخصیاش را باز کرده و از آن جا موضوعاتی را گرفته و وارد داستان میکند؛ یعنی همیشه نویسندگان در آثاری که خلق میکنند، بخشی از تخیل و بخشی از تجربیات شخصی و مشاهدات شان را به کار میبرند. اکثر نوشتههایی که من تا کنون داشتهام به ویژه داستانهایی که اخیراً در حال شکلگیری اند و هنوز به مرحلهی پختگی نرسیده اند، برگرفته از تجربیات شخصیام هستند. از محرومیتها گرفته تا تجربیاتی که در دوران دانشگاه داشتهام. در تمام این داستانها، از تجربیات شخصی خودم استفاده کردهام. شخصیتها را انتخاب کرده و واقعیتهایی را که دیده و شنیدهام، در ذهن آنها جا دادهام. همچنین بخشی از تجربیات خود را در رفتار شخصیتها پیاده کردهام. به قول هاروکی موراکامی که در یک مصاحبه میگفت: «چه گونه خاطرهها را به داستان تبدیل کنیم و چه گونه خاطرهها به داستان تبدیل میشوند؟» برای این که ما بتوانیم نوشتن را یاد بگیریم و یک نویسندهی خوب باشیم، تمرکزکردن روی تجربههای شخصی مان، خیلی مفید تمام میشود.
از مسائل عاطفی و فقدانهایی که بستر داستانپردازی را مهیا میکند، به رابطهی هنر با ادبیات بپردازیم. اساساً چه رابطهای میان «هنر» و «ادبیات» وجود دارد؟
من میخواهم با یک مثال کوچک به این پرسش شما پاسخ بدهم. این کنایه و ضربالمثل را شنیدهاید که میگویند: «گوشت از ناخن جدایی ندارد.» رابطهی هنر با ادبیات به همین مثال میماند. ادبیات و هنر، دو روی یک سکه هستند؛ لازم و ملزوم یکدیگر هستند؛ یک رابطهی ناگسستنی دارند. هنر در کنار ادبیات معنا پیدا میکند و ادبیات در کنار هنر. اگر ما برگشت کنیم به گذشته، ببینید از زمان پیدایش انسان، بشر برای این که روحش آرامش پیدا بکند، از نظر معنوی بارور شود، به چیزهایی که آرامشبخش بوده و برای بشر آرامش فراهم میکرد، توسل میجست؛ یعنی به سمتش میرفت. به طور نمونه، شما از کهنترین اثری که مکتوب به جا مانده مثل گاتاهای زردشت، بخشی از مزامیر داوود و قصاید داوود. در ادبیات قدیم این پدیدههایی بودند که بشر برای آرامش روح خود خلق کرده بودند. حتا شما امروز به هند مراجعه بکنید، مراسم مذهبی با موسیقی برگزار میشود.
هنر و ادبیات، رابطهی عمیق باهم دارند برای این که روح انسان را در آرامش قرار بدهند. طوری که در تعریف هنر میگویند، هنر انتقال عواطف و احساسات هنرمند به انسان است که موجب شعف و لذت انسان میشود. کار هنر، متعالیکردن روح انسان است. ادبیات کارکرد شکوهمند و خلاقانهی انسان است. ادبیات با انسان سروکار دارد. مضمون ادبیات و سوژهی ادبیات، انسان است. سوژهی هنر انسان است. هنر روح انسان را متعالی میکند؛ بارور میکند؛ آرامش میبخشد. بشر در طول تاریخ در پی آرامش بوده و عدهای از آنها آرامش خود را در ادبیات و کلمات پیدا کرده است. عدهای دیگر آرامش خود را در موسیقی و هنر جسته.
شما از نویسندگان و شخصیتهایی میخوانید که مسیرهای فکری متفاوتی دارند؛ از هدایت و کامو تا داستایفسکی و زریاب. چه گونه این نویسندگان را کنار هم جمع میکنید؟
برای این که یک نویسنده بتواند یک اثر ناب تولید کند و به کاری که انجام میدهد، اثر انگشت خود را بگذارد، خیلی لازم و ضروری است که او با ادبیات امروز و دیروز خود، آشنا باشد. همین طور با ادبیات امروز و دیروز جهان. برای این که تو توانایی نوشتن را پیدا بتوانی و خوبتر بنویسی، لازم است که با امروز و با دیروزت، پیوند عمیق داشته باشی؛ یعنی در هر لحظه و برههای از زمان، در رفتوآمد باشی تا بتوانی اثر خوب تولید کنی؛ اثر ناب تولید کنی؛ چون چیزهایی را که آدمها در گذشته نوشته و جویده، یا مسیرهایی را که آنها رفتند، توهم بروی، هنر تولید نمیشود؛ هنر خلق نمیشود. تو نمیتوانی کار جدید بکنی؛ ولی تو باید آنها را بخوانی و ببینی آنها چه کردند. ما شرقیها به ویژه افغانستانیها، در جغرافیایی بزرگ شدهایم و از چیزهایی که انسان امروز نیازمند آن است، محروم هستیم. سالهای زیادی را در جنگ سپری کردند. ما یکسری ارزشها داریم که این ارزشها مقدس هستند و یا جنبهی تقدسانه به آنها بخشیدند. یکسری سنتهای حاکم در این اجتماع بوده که امروز یک نوع برچسب مقدسانه به آن زده شده؛ ولی تو نمیتوانی این ارزشها را رها بکنی و تو باید به این ارزشها دقت کنی و بنویسی تا ارزش والاتر را پیدا کنی. یک نویسنده زمانی نویسنده است که هویت خود را بنویسد؛ جامعهی خود را بنویسد و رنج خود را بنویسد. آن چه در جامعهی خودش اتفاق افتاده، مکتوب کند. ما نمیتوانیم اتفاقی که در اروپا میگذرد و ارزشهایی که در آن جا حاکم است و روابطی که در آن جا تعریف شده، ما بیاییم در جامعهی خود مان تعریف بکنیم؛ ولی ما میتوانیم سوژهها را فرازمانی و فرامکانی بسازیم. در آثار ما، در کارهای ما، سوژههای انسانی را مطرح کنیم؛ ولی با نگاه بومیگرایانهی خود مان. مثلاً تو به عنوان یک نویسنده، رد پای از جغرافیا و هویت خود را هم بگذار و رد پای از رسم و عنعنات خود را نیز بگذار؛ ولی سوژهای را که مطرح میکنی، باید انسانی باشد.
به عنوان پرسش پایانی، در بارهی داستانها و کارهای بگویید که زیر دست تان است و قرار است منتشر شوند؟
من در طول این شش سال، دو سال را جدی روی شعر کار کردم، شعر سپید؛ چهار سال دیگر را روی حوزهی ادبیات داستانی کار کردم. یک مجموعهی شعر دارم به نام «زمستانهای آفتابی». یک مجموعهی یادداشتهای روزانه دارم تحت نام «خاطرات خاکستر» و یک مجموعهی داستان کوتاه که در حدود ۱۰ یا ۱۱ داستان کوتاه است به نام «شبهای خاکستری» که قرار است در یک فرصت مناسب من روی مجموعهی داستان به صورت جدی کار بکنم؛ چون عادت من طوری است که روی یک داستان کوتاه که حتا این داستان یک صفحه باشد یا پنج صفحه یا شش صفحه باشد، حداقل سه ماه، چهار ماه و پنج ماه کار میکنم. در اوقات مختلف به داستان سر میزنم؛ بعضی جملات را تغییر میدهم و بعضی چیزها را حذف میکنم و بعضی چیزها را اضافه میکنم. گاهی اصلاً ساختمان داستان را ویران میکنم تا مورد پسندم قرار بگیرد.