مانند همیشه، باید برای شب چند قرص نان از نان‌وایی سر کوچه می‌گرفتم. چشمم که به دم در نانوایی افتاد، به دل دل افتادم و دیگر مطمئن نبودم که نان می‌خواهم یا نه! از وقتی هوا سرد و آلوده‌تر شده، هر شب، دو-سه زن یا دختر جوانی هم‌راه با دو-سه کودک  پشت شیشه‌‌ی نانوایی‌های شهر نشسته اند و هنگام نزدیک‌شدن فردی که برای خرید نان می‌آیند، از جا بلند می‌شوند، با حالت و زبانی پر از نیاز و اندوه، از او می‌خواهند که برای شان قرصی نان بگیرد؛ در این میان، آن‌هایی که سن شان بیش‌تر از بیست یا بیست‌وپنچ می‌نماید و سنگینی خواستن برآورده‌کردن نیاز از سوی دیگران را بیش‌تر له شده اند، در حالی که پای پنجره‌ی نانوایی نشسته اند، با چهره‌ای خجالتی و صدایی که واماندگی در آن به خوبی پیداست، از مشتری می‌خواهند که برای آن‌ها نیز نانی بگیرد.

عقربه‌ها از هفت شام گذشته است که سر کوچه می‌رسم. با دیدن دو زنی که انگار مادر می‌نمایند و دختر جوانی که با سماجت و درماندگی، پای پنجره‌ی نانوایی نشسته و حین نزدیک‌شدنم، سر شان را به سمتم می‌چرخانند و با نیازی که در چشم شان زوزه می‌کشد، انتظار گرفتن نانی از من را در خود می‌پزند، خودم را بیش‌تر گم می‌کنم؛ پیش از گذاشتن قدم پایانی، با خودم می‌گویم که اگر به این‌ها نان نگیرم، چه گونه نان را از پیش چشمان آن‌ها با خودم به خانه ببرم؛ نانی که دیگر نان نیست؛ گرسنگی دو زن و دختری جوان است و شاید پارچه‌ای از آن، می‌تواند سهم کودکی در یکی از خانه‌های کاهگلی با سقفی شکسته باشد.

سلام‌وطندار فارسی را در تویتر دنبال کنید

وقتی خودم را پشت شیشه‌ی نانوایی پیدا می‌کنم، دختر جوانی که سمت چپم روی دیوارچه‌ی سمنتی پایین پنجره‌ی نانوایی نشسته، صدا می‌زند: «کاکا جان خیره یک نان خو به مه بگیر!» هنوز این صدا به پایان نرسیده که از سمت راستم، دو صدایی باهم‌آمیخته و پر از درماندگی، می‌گوید: «بیدر جان خیره یک نان خو بگیر!» این صداها پشت‌سرهم تکرار می‌شوند و تا پیش‌خوان تنبل نانوایی، پول خردم را بدهد، تکرار این صداها نمی‌گذارد به چیزی جز درد گرسنگی‌ای که این دو زن و دختر جوان را به این جا کشانده، بیندیشم؛ دردی که این روزها بیش‌تر از هر چیز دیگری، روی زندگی شهروندان چمبره زده و هر چندساعت، جدار خالی معده‌ی میلیون‌ها انسان را در افغانستان نیش می‌زند. پیش از این که از در نانوایی دور شوم، کوشش کردم صداهایی که از سمت راستم می‌آیند را نشنوم؛ نشنیدنی که بیش‌تر از شنیدنش سنگینی می‌کند؛ مانند اعتراف به این ناتوانی! تنها توانستم به صدای سمت چپم گوش بدهم و از نانوایی دور شوم.

سلام‌وطندار فارسی را در فیسبوک دنبال کنید

امشب، کمی دیرتر از همیشه –ساعت هشت‌ونیم-، خودم را سر کوچه یافتم و با ردشدن از میان کراچی‌های سبزی‌فروشی و کراچی‌هایی که صاحب هر کدام برای خریدن میوه صدا می‌زنند، نگاهم به نانوایی افتاد که گرسنگی‌ای پای آن ننشسته؛ نمی‌دانم چه حسی دارم؛ کرخت کرخت. دو پسری که انگار ده-یازده‌ساله می‌نمایند و از دور متوجه نانوایی بودند، دوان‌دوان خود شان را دم در رساندند و قدمی پیش‌تر از من ایستاند؛ دست یکی از آن‌ها بسته‌ای از خریطه‌های پلاستیکی است و دست دیگری هم تنها گرسنگی. در حالی که لب‌خندی دروغین و نیاز نان در حرکت بدن شان دیده می‌شود، با لهجه‌ای پر از نیاز، می‌گویند: کاکا جان، خیره یک نان خو بگیر! کاکا جان، خیره یک نان خو بگیر!

مرتبط با این خبر:

به اشتراک بگذارید:
تحلیل‌های مرتبط

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید: