زندگی در میانه‌ی عذاب؛ «کاکا جان خیره یک نان خو به مه بگیر!»

عقربه‌ها از هفت شام گذشته است که سر کوچه می‌رسم. با دیدن دو زنی که انگار مادر می‌نمایند و دختر جوانی که با سماجت و درماندگی، پای پنجره‌ی نانوایی نشسته و حین نزدیک‌شدنم، سر شان را به سمتم می‌چرخانند و با نیازی که در چشم شان زوزه می‌کشد، انتظار گرفتن نانی از من را در خود می‌پزند