کاکا! قبر غبار کجاست؟

کدام غبار!؟

میرغلام‌محمد غبار؛ تاریخ‌نویس.

بوی چرس از کلکین موترش به دماغم خورد.

دو باره پرسید: کدام غبار؟

غبارِ تاریخ‌نویس!

دودی باریک از سگرتش بلند می‌شد. در حال چرت‌زدن بود. تُخ‌تُخ‌تُخ… صرفه کرد و گفت: «کله کار نمی‌کنه»، و گفت، از آن چای‌فروش بپرس، آدم سابقه‌دار است در این‌جا.

تشکر کردم و از آن دو پیرمرد جدا شدم.

رفقایم از من دور و به مقبرۀ شیک احمدظاهر نزدیک شده بودند. از هر عابری نشانی گور غبار را می‌پرسیدند. نه پیر و نه جوان، هیچ‌کس نشانی‌یی از آن نداشت.

در بازار خُرد شهدای صالحین، از چند چای‌فروش پرسان کردیم. اما به جز یک تن، دیگران همه بی‌خبر بودند.

بازار بیروبار بود و راهکی که به سمت مسجد می‌رفت، بیروبارتر. رکشا‌ها و موترها در بازارچۀ تنگ و باریک همین‌که روبه‌رو می‌شدند و راه‌بندان راه می‌افتاد.

از عتیق اروند پرسیدم: «پیش از این‌که این‌جا بیایی از کسی جویای گور غبار نشدی؟» گفت: «فقط در گوگل جست‌وجو کردم و یک عکس از سنگ سفید و ایستادۀ گورش یافتم.»

چهار نفری از بلندای گورستان فاصله گرفتیم و با قدم‌های آهسته و پرسان‌کنان به سوی همواری راه افتادیم. به اروند گفتم: «ممکن گور غبار در دشت باشد» عباس اسدیان، هم‌ره دیگرمان بی‌قرار بود و از هر کسی پرسان می‌کرد و هیچ‌کس غبار و گورش را نمی‌شناخت.

در نزدیکی مرقد صوفی عشقری، مردی گفت که همین نزدیکی‌هاست. از سرک خاکی جدا شدیم و دو باره به سوی قبرستان رفتیم. پس از گشت‌وگذار بر قبرهای خوابیده به این نتیجه رسیدم که از فرهنگیان مدد بگیریم و ممکن بلد باشند و ما را از سرگردانی برهانند، به اروند گفتم به یکی از فرهنگیان زنگ بزنیم، شاید آنان بدانند. زنگ زدم و از آن طرف پاسخ آمد: «فعلاً کله‌ام کار نمی‌کنه، شمارۀ یکی را می‌فرستم که بلد است.» اروند با آن فرد فرهنگی نیز گپ زد و پاسخ او هم از جهاتی شبیه همین عبارت «کله‌ام کار نمی‌کنه» بود.

تقریباً همه ناامید شده بودیم. هوا رفته‌رفته تاریک می‌شد و اصرار اروند به وخامت وضعیت بیشتر. وقتی از پل باغ عمومی سوار موتر شدیم، خلاف دیگر روزهای هفته سرک کمتر بیروبار بود، این‌بار نخست بود که به گورستان قدیمی و شهرۀ شهر کابل می‌رفتم. راننده پرسید، در ایستگاه آخر شهدای صالحین پیاده می‌شوید؟ یکی به سوی دیگر سَیل/نگاه کردیم و و راننده از سکوت ما به پاسخش رسید. راه بیروبار بود، جاده‌یی که به گورستان متنهی می‌‎شد، خاکی بود و با عبور هر موتر انبوهی گردوخاک به آسمان برمی‌خاست. گورستان در دامنۀ کوه آسمایی پهن شده و در بلندی‌هایش دیوارهای باستانی به چشم می‌خورد.

اسدیان همچنان پرسان کرده روان بود و ما دیگر بی‌نتیجه به انتهای گورستان شهدای صالحین رسیده بودیم. قصد داشتیم موتری بگیریم و به پل باغ عمومی باز گردیم. اسدیان برای لحظاتی گم شد و یک‌باره به سوی ما اشاره کرد. کوچه‌گگ باریکی یافتیم که به چند گور منتهی می‌شد. او صدا زد که یافتم و با دستش به حیاطی با دیوارهای نیمه اشاره کرد. چهار نفری به چهار گوشۀ حیاط پراکنده شدیم اما قبر را نیافتیم. اسدیان دو باره رفت و جوانی را با خود آورد و او ما را به نزدیکی کوچه راهنمایی کرد.

غبار آن‌جا خوابیده بود. چقدر نزدیک! ما اما در دورها و بلندی‌ها و پهنه‌های کوه دنبالش می‌گشتیم.

سفیدی سنگ گور غبار در گذر زمان تارتر شده، او در چهار دیواریِ کوچکی با دیوارهای کوتاه‌ جاخوش کرده بود و برگ‌های افتاده در اطراف مقبره‌اش پاشان. گورش رنگ سبز داشت و بر گردۀ جادۀ عمومی گورستان شهدای صالحین با این سنگ قبر آرمیده است.

«آرامگاه شادروان میرغلام‌محمد غبار مورخ، نویسنده، روزنامه‌نگار و مبارز وطن‌پرست آزادی‌خواهی که بیش از نیم قرن ضد استبداد، ضد ارتجاع و ضد استعمار با پی‌گری و آشتی‌ناپذیری پیکار کرد…»

مرتبط با این خبر:

به اشتراک بگذارید:
تحلیل‌های مرتبط

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید: