عقربه‌ها اندکی از یازده‌ی پیش از چاشت گذشته؛ هوا گرم است و بساط دست‌فروشان بخشی از پیاده‌رو را پر کرده. مردی با اندامی لاغر، به آرامی و با کمک عصایی که با خود دارد، از میان جمعیت عبور می کند؛ چشمانش بسته است و صورتش در اثر قرارگرفتن متواتر زیر گرمای خورشید سوخته است. در دستش سطل کوچکی‌ست که به نظر می‌رسد چیزی را در آن برای فروش آورده است.  

محمد حسین، با این که چشمانش توانایی دیدن ندارد، بیش از ۲۰ سال عمرش را با فروش نسوار در پیاده‌روهای دشت‌برچی گذارند است. به گفته‌ی خودش این تنها کاری‌ست که از دستش بر می‌آید.

محمد حسین، هنگامی که ۱۳ سال داشت، در انفجار ماین کارگذاری‌شده کنار خیابان در شهر کابل، دو چشمش را از دست داده و پس از آن، صداها و عصایش، تا اندازه‌ای، جای خالی چشمانش را برای او پر کرده اند. «اول‌ها تحمل ای موضوع خیلی سخت بود برم؛ چشمم هر روز خیره شده رفت، تا این که دید خود را از دست داد؛ بیخی دلم قید می‌شد؛ نی د خانه نی د بیرون تاب می‌آوردم؛ خیلی برم سخت بود و مه هم گفتم، جز همی کار، کاری دیگر نمی‌توانم.»

سلام‌وطندار را در اکس دنبال کنید

محمد حسین، عروسی کرده و پدر چند فرزند است. با حسرتی که سینه‌اش را می‌سوزاند، آرزو می‌کند کم‌ازکم برای یک بار بتواند، طلوع خورشید و صورت فرزندانش را ببیند. «ای بیخی یگانه آرزویم است که روشنایی دنیا را ببینم. خیلی زیاد می‌خوایم چهره‌ی اولادم را ببینم.»

صبح برای محمد حسین با صدای اذان شروع می‌شود، عصایش را می‌گیرد و پا به خیابانی می‌گذارد که پر از صدا، بو و دود است؛ اما او ناچار است برود تا فرزندانش نانی برای خوردن داشته باشند. «دَ خانه پنج سر عیال استیم، تنها خودم کار می‌کنم، اولادایم خرد استن؛ روز تا ۲۰۰ رَ کار می‌کنم؛ شکر است ناامید نیستم. خانه کرایی است ماه دو هزار کرایه می‌تم.»

محمد حسین، می‌گوید که کار در پیاده‌روها و خیابان‌های شهر، دشواری‌های خودش را دارد که گاهی دوام‌آوردن را سخت می‌کند، اما راه دیگری پیش رویش نمانده، جز کنارآمدن و پذیرفتن. «جاهایی که متوجه نباشم، پایم دَ جوی میره. از سرک هم تیرشدن خیلی خیلی برم مشکل است، اگر تیز برم فوراً د جایی می‌خورم.»

سلام‌وطندار را در تلگرام دنبال کنید

در کنار ندیدن، برخوردهای شهروندان، بخش دیگری از مشکل محمد حسین است؛ اما با دلی بزرگ و وجدان صاف، می‌گوید که گاهی او را «کور» صدا می‌زنند، یا هنگام خرید نسوار، پولش را نمی‌دهند، یا او را اذیت می‌کنند؛ باز هم خاطرش از کسی نیازرده و همه را فراموش می‌کند. «مه برخوردهای مردم را به دل نمی‌گیرم؛  یکی از پشت سر صدا می‌کند بده نسوار، وقتی روی خوده را دور میتم هیچی نمیگم؛ اکثریت برایم پول نمی‌دهند.»

محمد حسین، می گوید که هرچند نمی‌توند مانند افراد دیگر، شهر را ببیند؛ اما بیش از دیگران درد و صدای بی‌توجهی‌ها را احساس می‌کند؛ اما سوی دیگر زندگی‌اش یعنی خانواده و امید، او را به ادامه‌دادن واداشته است.

مرتبط با این خبر:

به اشتراک بگذارید:
تحلیل‌های مرتبط

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید: