«بسیار گریه کردم و برای شان گفتم که قصد ازدواج دوباره را ندارم؛ ولی خانواده‌ی شوهرم قبول نکردند و برای این که فرزندانم را نگیرند، مجبور شدم ازدواج با پسر برادرشوهرم را پذیرفتم.» این پاره‌ای از گفته‌های یلدا است که از سر ناچاری به ازدواج با پسر برادرشوهرش تن داده است.

به فکر عمیقی فرو رفته و با چوبکی نازک که در دست راستش دارد، زمین را خط‌خطی می‌کند. چشمم به کبودی دستش می‌افتد که به نظر می‌رسد به تازگی صدمه دیده باشد؛ وقتی می‌پرسم که دستش چه گونه آسیب دیده، آه خفیفی از سینه‌اش بیرون می‌شود و گونه‌اش از قطره‌های اشکی که به آرامی می‌ریزد، تر می‌شود. می‌گوید که این وضعیت بیش‌تر وقت‌ها برای او پیش می‌آید؛ زیرا شوهرش همیشه به بهانه‌های مختلف او را لت‌وکوب می‌کند.

زندگی برای یلدا از روزی با خشونت گره می‌خورد که شوهرش را در حادثه‌ای از دست می‌دهد و به دلیل رسم‌های سنتی در افغانستان، ناچار می‌شود به عروسی با پسر برداردشوهرش تن بدهد؛ رابطه‌ای که جز بدن کبود و روزهای سیاه، چیزی برای یلدا نیاورده است.

سلام‌وطندار را در تلگرام دنبال کنید

یلدا پس از مرگ شوهرش، هم‌راه با خانواده‌ی شوهرش از کابل به نیمروز می‌رود و بعد سه ماه، تصمیم می‌گیرد به کابل کنار مادرش بازگردد. در حالی که لباس‌هایش را درون چمدان می‌چیند، مادرشوهرش وارد اتاق می‌شود و برایش می‌گوید: «می‌خواهی به کابل بروی؟ اجازه‌ی رفتن نداری؛ می‌روی که شوهر بگیری؟» این گونه‌ می‌شود که یلدا در خانه‌ای می‌ماند که ماندن در آن را دوست ندارد.

مادرشوهرش یلدا، دو انتخاب پیش پای او می‌گذارد؛ یا با برادرشوهرش که سه زن دارد یا با پسر برادرشوهرش که ۱۶ سال دارد، عروسی کند. او ناچار به انتخاب یکی از گزینه‌ها بود؛ در غیر این، پسرانش را از او جدا کرده و خودش به خانه‌ی پدرش که در کابل بود، می‌فرستادند. «مجبور ازدواج با پسر ایورم [پسر برادرشوهر] را قبول کردم؛ چون ایورم را دیده بودم که زن‌هایش را لت‌و‌کوب می‌کرد. نمی‌خواستم حالم بدتر از این شود.»

دو سال از ازدواج یلدا با پسر برادرشوهرش می‌‌گذرد و او در این مدت، جز خشونت چیزی از شوهر کنونی و خانواده‌ی شوهرش ندیده است. با اشاره به کبودی‌های دستش، می‌گوید که شوهرش هرازگاهی او را برای این که باردار نمی‌شود، زیر لت‌وکوب می‌گیرد و مادر شوهرش نیز، با نابارورگفتن به او طعنه می‌زند.

یلدا که این روزها، با طعم شادی بیگانه است، می‌گوید تنها به خاطر بودن در کنار پسرانش، خشونت‌هایی که در خانواده‌ی شوهر بر او می‌رود را تحمل می‌کند. «اگر این همه درد و رنج را سپری می‌کنم، به خاطر پسرانم است.»؛ اما پسران او نیز از خشونت شوهرش که کاکای آن‌ها می‌شود، در امان نیستند و هرازگاهی مورد لت‌وکوب قرار می‌گیرند؛ چیزی که رنج بیش‌تری را برای یلدا به هم‌راه دارد. «یک روز در کوچه پسرانم با پسران همسایه گفت‌و‌گوی لفظی داشت، شوهرم که از کوچه عبور می‌کرد، به اندازه‌ای پسرانم را لت‌و‌کوب کرد که از دماغ شان خون آمد.»

سلام‌وطندار را در اکس دنبال کنید

یلدا که تنها آرزویش، بزرگ‌شدن فرزندانش و جدا‌شدن از شوهر است، می‌گوید که دیدن گردن خمیده‌ی فرزندانش، هر روز او را آزار می‌دهد و مثلی سوزنی به جانش می‌خلد.

یلدا با بغضی که در گلویش راه می‌رود، می‌گوید اگر فرزند نمی‌داشت یک روز در خانه‌ی خسرانش زندگی نمی‌کرد و نزد مادر بیمارش به کابل می‌رفت. یلدا که چاره‌ای جز تحمل رنج برای بزرگ‌کردن فرزندانش را ندارد، می‌گوید: «تنها روزهای خوش زندگیم دو سال زندگی با شوهر اولم بود؛ او شخصی مهربان بود و واقعاً خود و فرزندانم را دوست داشت؛ از روزی که شوهرم فوت کرده است، روز خوش ندیده‌ام.»

این تنها داستان زندگی یلدا نیست؛ بل که روایتی از زندگی هزاران زنی است که همه‌روز در افغانستان خشونت می‌بینند و پناه‌گاهی برای گریز و چاره‌ای جز تاب‌آوردن در میانه‌ی آن را ندارند.

مرتبط با این خبر:

به اشتراک بگذارید:
تحلیل‌های مرتبط

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید: