این روزها، بی‌گمان از بدترین روزهای زندگی شهروندان افغانستان در دو دهه‌ی گذشته، است؛ روزهایی که با ناامیدی، رنگ‌های پریده‌ و لب‌های زنگ‌بسته‌ی میلیون‌ها گرسنه و «دست‌های پینه‌بسته‌ی خالی از پول» کارگران روزمزد، تلوتلوخوران خود را به شب می‌رساند؛ روزهایی که به هر شکلی شهروندان را در تنگنای این‌جابودن قرار داده و پیوسته در زندان نداشتن‌ها، روان شان را می‌خورد.

یکی از چهره‌های زننده و آشکار ناداری در کابل را، می‌توان هنگام بودن در تکسی‌های شهری دید؛ هنگامی که مردی با بقچه‌ای در دست و چهره‌ا‌ی ملتمسانه، به راننده می‌گوید که ده افغانی دارد و می‌خواهد تا رسیدن به مقصد، در صندوق پشتی موتر (داله) بنشیند؛ شهروندی که ناداری مجبورش کرده، تن خسته‌اش را به کف سفت صندوق پشتی موتر بسپارد، تا با کنارگذاشتن ۱۰ افغانی، شاید یک قرص نان بیش‌تر به خانه ببرد.

در بیست‌ سال‌واندی گذشته –سال‌های نخست حکومت کرزی را اگر از آن بیرون بکشیم-، به سختی می‌شد، فردی را سراغ کرد که در صندوق پشتی موترهای شهری –سراچه- بنشیند؛ اما ناداری‌ای که به دنبال روی‌کارآمدن امارت اسلامی دامن‌گیر شهروندان شده، دوباره «داله‌نشینی» را در شهر کابل همه‌گیر کرده است؛ وضعیتی که هر چند در ظاهر عادی می‌نماید؛ اما در کنار برجسته‌کردن زخم بی‌پولی، به همین سادگی، نقض حقوق‌ انسانی شهروندان و افت جایگاه انسانی را به هم‌راه دارد. زمانی که فردی به ویژه به دلیل ناداری، ناچار به نشستن در صندوق پشتی موتر می‌شود، فرد به گونه‌ی خودکار از جایگاه انسانی‌اش در جایگاه شی تقلیل پیدا می‌کند؛ در گام دوم، بار منفی‌ای که این افت جایگاه به هم‌راه دارد، در کنار آسیب‌های روانی‌اش برای اوبژه، به مرگ حس وطن‌دوستی در او و جداسازی شهروندان منتهی می‌شود؛ به گونه‌ای که فرد را از صف شهروندان عادی، مانند آن‌هایی که روبه‌روی او در چوکی راحت موتر نشسته اند و می‌توانند تا رسیدن به ایست‌گاه معینی، اندکی از خستگی راه‌کردن در شهر را از تن شان دور کنند، دور کرده و در انزوا قرار می‌دهد.

سلام‌وطندار فارسی را در فیسبوک دنبال کنید

صندوق پشتی موتر برای نشستن انسان نه، بل برای گذاشتن اسباب موتر و کالاهایی که می‌تواند مال راننده یا مسافران باشد، ساخته شده؛ اما، ناداری، روزانه شهروندان زیادی را ناچار می‌کند که برای به‌دست‌آوردن این جایگاه، تلاش بکنند؛ تلاشی برای فراموشی؛ فراموشی از این که انسان استند و نمی‌بایست در جایگاه شی بیفتند؛ فراموشی‌ای که ساده نیست و در اصل ماجرا، اتفاق نمی‌افتد؛ این افتادن‌ها که حس بی‌ارزشی را با خود حمل می‌کند، به عقده‌های تلنبارشده‌ای در ته ذهن و دل فرد بدل شده که به شکل‌های متفاوتی، در درون اجتماع پس داده می‌شود. این عقده‌های ناشی از خردشدن شخصیتی، گاهی در شکل خشونت‌های گفتاری و رفتاری اوبژه در محیط خانه بیرون داده می‌شود که همسر و کودکان فرد را زیر می‌گیرد و گاهی هم، باقی افراد در ارتباط با او‌ را؛ البته در هر دو حالت، خود فرد نیز قربانی این خشونت قرار می‌گیرد که با خودخوری‌ها و دیگر شکل‌های خفیف و شدید افسردگی، نمود پیدا می‌کند.

در سوی دیگر این بحران شی‌وارگی، فردی که از سر ناداری به نشستن در صندوق پشتی موتر ناچار شده، اگر هنگام واردشدن در خانه، توانسته باشد با خود خوراکی شب را نیز از در وارد بکند، می‌تواند سختی راه را از یاد برده و اندکی از بار سنگین زندگی در خانه را از شانه‌هایش کم کند؛ کم‌کردنی که به همان اندازه می‌تواند از امکان خشونت‌زایی او در محیط خانه، کم کند؛ اما اگر این فرد، با خزیدن در خانه، نتواند انتظار سفره‌ی خالی را پر کند، تنها و تنها ناخوشی و در چهره‌ی درشت‌تر آن، این خشونت است که هم‌پا با او، وارد خانه می‌شود؛ خشونتی که در کنار شکم‌های خالی خانواده، جای خالی محبت‌ در خانه را هم‌چنان خالی می‌گذارد؛ خالی‌هایی که به کمک زندگی در این جا، هر روز به شکل‌ها و شمار آن افزوده می‌شود؛ تا بیش‌تر از پیش، حس درماندگی و پوچی را در فرد درونی کند. فردی که با این گونه زیستن دست‌وگریبان است، اگر در روزهای پیش روی زندگی‌اش، امیدی برای رهایی از آن پیدا نکند و در ناداری بیش‌تری فرو برود، با سرعت و شدت بیش‌تری نیز در سراشیبی امید به زندگی، لیز می‌خورد که در بدترین سناریو، راه را برای اندیشدن به فرار از زندگی، در او هموار می‌کند.

سلام‌وطندار فارسی را در تویتر دنبال کنید

زندگی در جهان نداشتن‌ها، به همین راحتی ده‌ها شهروند را در بیش‌تر از یک سال گذشته به این باور رسانده که زندگی دیگر ارزش‌ زندگی‌کردن را ندارد و باید به آن پایان داد که پایان داده اند. در یکی از نمونه‌های این چرخش به پوچی، می‌توان به خودکشی مرد جوانی در پکتیا اشاره کرد. در ۲۳ قوس سال گذشته -۱۴۰۰-، مرد ۳۵ساله‌ای در پکتیا، به دلیل ناداری‌ای که دست از دامنش برنمی‌دارد، به بریدن از زیستن می‌اندیشد‌. این مرد، وقتی چشم‌اندازی برای خلاصی از ناداری‌اش نمی‌یابد، به اوج پوچی سردچار شده و برای رهایی از آن، راهی نمی‌بیند، مگر این که از زیستن دست بردارد. او، سرانجام خودش را زیر چرخ موتر باربری می‌اندازد و به زندگی‌اش پایان می‌دهد.

مردی که در قوس ۱۴۰۰ در پکتیا، به دلیل ناداری خودش را زیر چرخ .موتر انداخته و به زندگی‌اش پایان داده است

اکنون، اگر رنج‌های دیگر زندگی را بر «چه‌ گونه» زیستن ۹۷ درصد شهروندان که زیر خطر ناداری زندگی می‌کنند و ۵۵ درصد شان که برای زنده‌ماندن، نیازمند گرفتن لقمه‌نانی از دیگران استند، بیندازیم، در نخستین نمود آن، به جامعه‌ای افسرده و ازهم‌گسسته برمی‌خوریم که تمایل و انرژی دویدن به پیش را ندارد؛ جامعه‌ای که پیش از مرگ فیزیکی، به مرگ ذهنی دچار شده است.

مرتبط با این خبر:

به اشتراک بگذارید:
تحلیل‌های مرتبط

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید: