اقامت مبهم و زنده‌گی در چهاردیواری تاریک

پریشانی را به خوبی می‌توان در تک تک واژه‌های که ادا می‌کند دریافت، پریشانی‌یی که از تنگ‌دستی، اقامت مبهم و زنده‌گی در چهاردیواری تاریک و نم‌دار، در باکو پایتخت آذربایجان بر او تحمیل شده است.

دعوا بر سر پاک‌کاری اتاق؛ ماریا هم‌خانه‌اش را کشت

در دل یک شب تاریک، امیرحسین با جیغ و واویلایی که معلوم نبود از کجاست، از جایش می‌پرد. او نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است، اما سریع خودش را به سمت صدا برد و به محل وقوع حادثه رسید. او به صحنه‌یی بر می‌خورد که در تمام زنده‌گی‌اش ندیده بود. امیر حسین لحظه‌یی مات و مبهوت در جا می‌خشکد. دخترخانم جوان چاقوی بزرگ را در گلوی هم‌اتاقی‌اش فرو برده و خون همه‌جا را سرخ کرده است.