سختی زندگی برای کارگران زن؛ «گفت برو از قصاب خیرات بخوای، بگو یک توته گوشت بتی!»
در حالی که بغضی در گلویش گره خورده و لحن صدایش غمزده شده، میگوید: «یک روز هوا بسیار گرم بود. نو خانه رسیدم؛ از بس از مردم پرسیدم صفا کار کار ندارید، خسته و ناامید شده بودم. به خانه رسیدم شوهرم پرسید برای چاشت چی است؟ نان قاق شده از چند شب گذشته همراه با چای سبزی در گیلاس انداختم و نزدش گذاشتم.»