سختی زندگی برای کارگران زن؛ «گفت برو از قصاب خیرات بخوای، بگو یک توته گوشت بتی!»

در حالی که بغضی در گلویش گره خورده و لحن صدایش غم‌زده شده، می‌گوید: «یک روز هوا بسیار گرم بود. نو خانه رسیدم؛ از بس از مردم پرسیدم صفا کار کار ندارید، خسته و ناامید شده بودم. به خانه رسیدم شوهرم پرسید برای چاشت چی است؟ نان قاق شده از چند شب گذشته هم‌راه با چای سبزی در گیلاس انداختم و نزدش گذاشتم.»

کارگری به جای دانش‌آموزی؛ «هدف‌ها و آرزوهایم حیف شد»

هدیه‌ی ۱۲ساله‌ که در کراچی تک‌چرخی در دشت‌برچی شهر کابل، سبزی‌های تازه می‌فروشد، می‌گوید که قرار بود در ۱۴۰۱ وارد صنف هفتم آموزشی شود، اما منع آموزش دختران و افزایش ناداری در خانواده، او را از صنف درسی به کارگری در خیابان کشانده است. او، می‌افزاید: «از صبح تا شب کار می‌کنم. یک سال شده به فروش ترکاری رو آورده‌ام. آرزوهای زیادی داشتم؛ می‌خواستم از راه قلم مادروپدرم را نان بتم. خیلی زیاد درس‌هایمه فراموش کدیم. حالی افسوس می‌خورم که درس خوانده نمی‌تانم و از صبح تا شب ترکاری می‌فروشم.»