در گوشهای از حویلی یک خانهی گلی در محلهی یکهتوت شهر کابل، زنی با دستانی ترکخورده و صورتی که اندوه در خطوط آن خانه کرده، مشغول روشنکردن تنور است. شعلههای آتش از دل کاغذپارهها و تختهچوبهای کهنه، زبانه میکشند تا تنوری را گرم کند که او، ناچار است به دنبال پختن نان به دیگران، نانی نیز از آن به فرزندانش بکند.
گلغتی ۴۵ساله، ناچار است برای تأمین نیازهای شش فرزندی که در خانه دارد، هر سختی را قبول کند. پیش از فروپاشی جمهوری، او در یکی از ادارههای حکومتی اجیر بوده و حالا که کارش را از دست داده، هر کاری میکند تا فرزندانش حس نبود پدر را احساس نکنند؛ پدری که نمرده، اما چهار سالیست که در ایران زندگی میکند و در این مدت هیچ سهمی برای برداشتن بار زندگی این خانواده نداشته است. گلغتی، در مورد کارش میگوید: «یا به کالاشویی یا نانوایی یا در جای کار، اما حال خیلی خسته شدیم و خیلی سرم سخت تمام میشود؛ اما تسلیم نشدم، زانو نزدم، اولاد خود کمک کردم، رسیدم.»
گلغتی که هر صبح را با فشار سنگین زندگی آغاز میکند، میکوشد با لبخند هرچند از روی تظاهر، خود را برای لحظهای از فشار کمرشکن روزگار جدا کند. با حسرت از سالهایی یاد میکند که در مرکز تعلیمی نظامی، به عنوان صفاکار مشغول بود؛ کاری که هرچند ساده نبود، اما درآمد ثابتی که داشت، دوام زندگی را برای او سادهتر کرده بود.
سلاموطندار را در اکس دنبال کنید
شروع روز برای گلغتی، با امید و اضطراب همراه است. امید به این که امروز کسی چند زغاله خمیر برای پختن به او بیاورد و چند افغانی روی دستش بماند. «صبح دعا میکنم که مسلمانها یک خمیر بیاورند، روزگارم بگذرد. درآمد صحیح ندارم، روزگار خراب است؛ اما این هم ایستادم، از روی مجبوری که یک لقمه نان خشک به اولادم پیدا شود.»
او، هر روز برای دوازده یا سیزده خانواده نان میپزد، البته این عدد همیشه ثابت نیست؛ با تمام زحمت و خوردن دود، روزانه ۲۰۰ تا ۲۵۰ افغانی به دست میآورد؛ مبلغی که برای تأمین نیازهای یک خانوادهی هفتنفره بسنده نیست. «روزانه ده خمیر و پانزده خمیر هم برایم میآید، هیچ هم نمیآید. اقتصاد خراب است.»
ناداری نه تنها گلغتی را خسته کرده، بل که روی زندگی فرزندانش نیز سایهی سنگین خود را پهن کرده است. سالهاست که آنها از آموزش باز مانده اند. با این که گلغتی از بیسوادی رنج میبرد و آن را دلیل دشواریهای فعلی زندگیاش میداند؛ اما درآمد ناکافی، نمیگذارد هزینهی آموزش فرزندانش را بپردازد. «نی اولادهایم درس نخوانده. وضع اقتصادم خوب نبود، به قلم و کتابچه و لباس شان رسیدگی نمیتوانستم. همین قدر میتوانستم که دست شان به کسی دراز نشود، همین قدر برای شان انجام داده میتوانستم.»
سالها ایستادگی در برابر دشواریها، او را ضعیف کرده؛ اما به روی خود نمیآورد؛ مهم نیست که بیمار است، مهم آن است که فرزندانش گرسنه نمانند. با سالها کار فیزیکی، کمردردی مزمن گرفته؛ اما مراجعه به پزشک را به تعویق میاندازد. میگوید؛ درآمد اندکی که دارد، باید برای نان هزینه شود نه دارو. «چه رقم پیش داکتر بروم؟ همین قدر میشود، روزگار اولادهایم را بچالانم.»
این مشکلات در حالی دامن گلغتی را گرفته که شوهرش یا از سر ناتوانی یا هر دلیل دیگری، حاضر به پذیرش مسئولیت همسری و پدری نیست و او را برای مبارزه با رنج روزگار، تنها گذاشته است. «سال چهارم است، ایران رفته بیکار خانه خواهر خود است. مه ماندیم و جاروجنجالهای اولادها. زندگی خیلی سخت؛ شوهرم آدم بیمسئولیت بود از اول و آخر. اگر بیمسئولیت نمیبود، زندگی این گونه پایمال هم نمیشد.»
سلاموطندار را در تلگرام دنبال کنید
ترس از ناتوانی برآمدن از پس مسئولیت مادری و نانآوری، سبب شده که در پایان روزهایی که کار دارد نیز، نگران باشد؛ نگران فردایی که شاید کاری برای انجامدادن نداشته باشد و در پایان چیزی نیز سر سفرهی شب نیاید. «به همین فکر میکنم که روزی تنور نتوانم، روزی در خانه مردم کار پیدا نتوانم، روزگار من و اولادم چه میشود؛ اما خیلی پریشان میباشم، شب که سرم سر بالشت بانم، در همین فکر میافتم، آیا چه کار کنم چه طور کنم.»
دشواریهایی که گلغتی را مثل کاغذی در خود مچاله کرده، معنای دیگری به زندگیاش داده؛ زندگی برای او، تابآوردن در رنج ناداری، ناچاری و تنهایی است. با اشاره با شعلههای تنور، میگوید: «زندگیم، مثل همین آتش میسوزد، خودم هم در این آتش میسوزم. سختی زندگی مرا مثل آتش میسوزاند.»
گلغتی با این که همهروزه رنج مادربودن و نانآوربودن در افغانستان را میکشد، اما برای این که فرزندانش درد کمتری از روزگار را تجربه کنند، هنوز ایستاده و برای فراهمکردن نیازهای آنها تلاش میکند.