آغاز زندهگی مشترک هیچ وقت خالی از چالش نبوده و نیست. این چالش در زندهگی هر فردی متفاوت است، اما چالش برانگیزترین بخش زندهگی برای هر زن و شوهر زمانیست که میخواهند زندهگی دو نفرۀشان را رنگ و رونق بخشند و صاحب فرزند شوند.
اینکه تصمیم بگیریم صاحب فرزند شویم هم خودش داستانی دارد. شاید ما انسانها خیلی خودخواه باشیم که بهخاطر پرکردن خلا زندهگی خودمان میخواهیم یک انسان دیگر را در این دنیای بیرحم وارد کنیم. این روند زندهگیست، هیچکس دیگری طبق میل خودش به این دنیا نیامده که فرزند من یا تو بخواهد با میل خودش متولد شود.
من دقیقاً زمانی خواستم صاحب فرزند شوم که فکر میکردم تنها میشوم و تنها راه مبارزه و تحمل این تنهایی مضاعف، داشتن یک فرزند است؛ کسی که کاملاً تحت فرمان و در اختیارم باشد، کسی که بتوانم مهر و محبت، خشم و عصبانیت، درد دل و گفتنیهایم را با او شریک کنم و او هم معصومانه با تحمل تمام اینها، از من روی نگرداند.
وقتی از تصمیم شوهرم در مورد درخواستش برای بورسیه آگاه شدم، نگران و آشفته گشتم. ترس از تنهایی، وحشتناکترین ترس است و مقابله با آن وحشتناکتر. فکرکردن در مورد اینکه پس از رفتن همسرم مجبورم تنها باشم زندهگی را در همان روزهای آغازین دشوار کرد. گرچند با خانوادۀ شوهرم یکجا زندهگی میکنم، اما یک زن پس از ازدواج، با هر کس دیگری به جز همسرش تنهاست یا حداقل من اینطور فکر میکنم.
وقتی همسرم را گفتم که میخواهم فرزند داشته باشیم، برایش باورنکردنی بود. بیشتر نگران این بود که در نبودش چهگونه با مشکلات بارداری و چالشهای پس از تولد فرزند مبارزه کنم. راستش را بگویم تا حالا هرگز به هیچ کس حتی همسرم نگفتم که به چه دلیلی ناگهان تصمیم گرفتم فرزند داشته باشم در حالی که قبلاً چنین تصمیمی نداشتیم تا زندهگیمان سروسامان بگیرد، اما حالا باید اعتراف کنم که چهقدر خودخواهانه عمل کردم.
برای اولین بار وقتی نتیجۀ آزمایشم را آورند و گفتند که باردارم، حس عجیب و غریب داشتم، بهتر است بگویم نمیدانم دقیقاً چه حسی بود، اما همینقدر یادم است که به خودم لعنت فرستادم و هزاران بار از تصمیمی که گرفته بودم اظهار ندامت کردم، گرچند در تمام این مدت لبخند به لب داشتم و تبریک گفتنهای دیگران را با آغوش باز پذیرفتم.
روزهای اول بارداری برایم وحشتناک بود، همیشه در حال کلنجار با خودم بودم، آیا میتوانستم مادر خوبی باشم؟ آیا از عهدۀ تربیت فرزند برآمده میتوانستم؟ این را فقط زمان میتوانست پاسخ دهد.
زندهگی در برهوتی مانند افغانستان که یک لحظهاش هم اعتبار نیست در نفس خودش وحشتناک است، چه برسد اینکه در این فضا، مسئولیت نگهداری از فرد دیگری نیز به دوشت باشد.
در کنار این ترس و هراسی که داشتم، چراغ امیدی نیز در دلم روشن شده بود، فکر میکردم دلیلی برای ادامۀ زندهگی پیدا کرده بودم. وقتی به فرزندی که در بطن داشتم فکر میکردم، در کنار ترسی که به دلم رخنه میکرد، لبخندی نیز بر لبانم مینشست.
خرید برای کودکی که هنوز به دنیا نیامده بود، لذت دیگری داشت، نمیدانستم برای چه کسی خرید میکنم، اما همینقدر میدانستم که این موجود هر کسی که باشد، دوستداشتنی خواهد بود. تمام دوران بارداری با ترس، هیجان، اضطراب، خوشی و گاهی ناراحتی میگذشت، تا اینکه به پایان دورۀ بارداری رسیدم. پس از آن ترس زایمان و مسئولیت بزرگکردن بچه بیشتر از هر چیزی نگرانم کرده بود.
مریم مهتر
پس از تحمل ۲۰ ساعت درد، فرزندم را به آغوش گرفتم. در تمام مدتی که درد داشتم، تمام نگرانیام از سلامتی کودکم بود. در همان اتاقی که بستر بودم، پرستاران در مورد کودکانی که در همان روز سؤشکل داشتهاند و متولد شدهاند با هم پِسپِسکنان صحبت میکردند. با شنیدن هر حرف نگرانیام بیشتر میشد و دلم میریخت، برای چند لحظه درد را فراموش میکردم و با خود میگفتم، اگر بچهام سؤشکل باشد؟ اگر ناقص بهدنیا بیاید؟ یا اصلاً مُرده به دنیا بیاید چه؟ باز هم وقتی پرستار میآمد و ضربان قلبش را معاینه میکرد، دلم آرام میگرفت، کودکم نفس میکشید، به پرستار گفتم تا گوشیاش را برایم بدهد تا ضربان قلب کوچکش را بشنوم؛ تالاپ و تولوپ میکرد و برای پاگذاشتن به دنیای عجیب و غریب آدم بزرگها بیتابی.
وقتی به دنیا آمد، با پارچهای پیچیدند و برایم گفتند بغلش کنم. بغلکردن یک نوزاد برای من که خیلی کم اتفاق افتاده بود کودکی را در آغوش بگیرم، کار دشوار بود، اما مهری که با تولد فرزند به دل مادر مینشیند سبب میشود تا ناخودآگاه فکر کنی سالها کودکت را در آغوش گرفتهای.
بخش دوم
پس از آنکه کودک به دنیا میآید، انگار تمام زندهگی زیرورو میشود. همین که قبل از شفاخانهرفتن تنهایی و وقتی به خانه برمیگردی «دو نفر» هستی، خودش دوستداشتنیترین اتفاق دنیاست.
سه ماه آخر بارداریام شوهرم کنارم نبود. روزی که در شفاخانه بستر بودم، از اینکه شوهرم نیست اندکی ناراحت بودم، اما فکر میکردم سلامتی کودکم مهمتر از هر موضوع دیگریست.
وقتی کودکم به دنیا آمد و در آغوشش گرفتم، حس کردم دیگر یک خانواده شدهایم، یک خانوادۀ واقعی. از اینکه یک نفر از خانه آمده بودم و حالا دو نفر برمیگردم هیجانزده بودم. نمیدانستم واکنش خانوادهام با دیدن من و کودک نوزادم چه خواهد بود. از اینکه شوهرم نبود تا این خوشحالی را با او تقسیم میکردم، غمزده شدم اما از اینکه به زودی قرار بود او نیز به ما بپیوندد، احساس سرخوشی داشتم.
توانستم از عهدۀ روند نه ماهۀ بارداری و زایمان برآیم، اما چیزی که پس آن بیشتر از همه نگرانم کرده بود، وظیفهام بود. چهگونه میتوانستم پس از سپریکردن رخصتی سه ماهۀ زایمان، به وظیفهام برگردم در حالی که کودک سه ماههام در خانه باشد. بارها با خودم تصمیم گرفتم تا پس از سپریشدن رخصتیام استعفا دهم، اما با خود فکر میکردم چهطور ممکن است ۱۶ سالی که برای آموختن اختصاص دادم و تجربۀ چندین سالۀ کاریام را نادیده گرفته و همه را رها کنم؛ حتی تصورش برایم غیرقابل قبول بود.
پس از تولد فرزندم، ناگهان سایۀ شوم کرونا بر جهان افکنده شد، شاید کرونا برای دیگران شوم بود، اما برای من خوششانسی بزرگی آورد. با افزایش شمار مبتلایان به ویروس کرونا، دولت قرنطین همهگانی را اعلام کرد و دفتر ما نیز تصمیم گرفت بهخاطر اینکه کودک شیرخوار دارم و نمیتوانم در این شرایط او را به کودکستان بسپارم، به صورت آنلاین کار کنم.
با به قرنطینرفتن بزرگشهرها، اسلامآباد، پایتخت پاکستان نیز قرنطین شد و درسهای شوهرم به گونۀ آنلاین درآمد. شوهرم نیز به ما پیوست و روزهای دلگیر قرنطین به خوبی سپری میشد. گاهی که کار داشتم مسئولیت بچه را به شوهرم میسپردم و خودم مشغول کار بودم.
ایرج
کار آنلاین این زمینه را به من آموخت تا هم زمان هم خانه را مدیریت کنم و هم کارم را پیش ببرم. اما نگرانیام هنوز پابرجا بود، قرنطین که دایمی نبود، بالاخره یک روز تمام میشد.
در یک تصمیم مشترک با شوهرم اسم پسرمان را ایرج گذاشته بودیم. ایرج در روزهای آخر ماه هفتم زندهگیاش قرار داشت که روزی یکی از همکارانم تماس گرفت و گفت که قرنطین تمام شده و دفتر تصمیم گرفته کارمندان پس از این حضوری کار کنند.
این وضعیت نگرانم کرد و حس کردم اژدهای عظیمی راه را به رویم سد کرده است. از دفتر فرصت گرفتم تا بتوانم تصمیم درست بگیرم. بارها تصمیم گرفتم استعفا دهم، شوهرم نیز با استعفایم موافق بود، میگفت که پسرمان هنوز کوچک است و به محبت مادر نیاز دارد، اما به این آسانی نمیشد ترک وظیفه را قبول کنم. برای من ترک وظیفه حکم ترک زندهگی را داشت، یعنی تمام زندهگی را فراموش کنم و مانند هزاران و میلیونها زن خانهنشین شوم.
پس از بارها مشوره و کلنجار با اعضای فامیل بالاخره تصمیم گرفتم چند روزی آزمایشی به دفتر بروم و شرایط را دیده تصمیم بگیرم. تمام نگرانیام این بود که آیا پسرم بدون من میتواند آرام باشد یا نه؟
با یکی از کسانی که میشناختم و سرش اعتماد داشتم صحبت کردم تا در طول روز متوجه پسرم باشد، تروخشکش کند، غذا و شیرش را به موقع بدهد و همراهش بازی کند.
روز اولی که دفتر رفتم، خیلی برایم دشوار گذشت. تمام روز به فکر پسرم بودم و اصلاً نمیفهمیدم چهکار باید کنم. با هزار دلهره و استرس روز را سپری کردم و اتفاقاً آن روز خیلی دیر هم به خانه رسیدم.
وقتی پیش دروازۀ خانه رسیدم، صدای پسرم را از پشت دروازه میشنیدم که با صدای بلند گریه میکرد. داخل خانه که شدم با دیدن من به گریه کردنش قوت داد و طوری میگریست انگار سالها بیمادر بوده است. تنگ در آغوشش گرفتم و همراهش یکجا گریه کردم. تقریباً تا یک ساعت پسرم فقط در بغلم بود و ازم جدا نمیشد. وضعیتش برایم دردناک بود و با خود میگفتم، ای کاش میشد دیگر دفتر نروم. فردایش هم به سختی از خانه بیرون شدم و وقتی خانه برگشتم پسرم را در حال بازی دیدم. با دیدن من گریه کرد ولی مثل روز اول نبود، حس کردم کمکم به نبودنم عادت کرده و پس از چند روز این روند کاملاً عادی شد.
حالا چهار ماه از آن روزها گذشته و تقریباً من و پسرم به نبود هم عادت کردهایم. او دیگر مثل گذشته ناآرام نیست. با دیدن من گریه نمیکند، بلکه خوشحال میشود. با قهقهه به آغوشم میآید و چند دقیقهیی را سپری میکند. پس از آن دو باره خودش را به روی زمین میکشاند و با وسایل بازیاش مصروف میشود.
این روایت مادرشدن من است. در اوایل که مادر شده بودم فکر میکردم این آخرین مرحلۀ زندهگیام است. پس از این دیگر نمیتوانم به روند عادی زندهگیام ادامه دهم. انگار همه چیز به پایان رسیده بود و من هم باید تمام عمر مصروف بچهداری باشم، اما با مدیریت خوب کمکم همۀ مشکلات و چالشها سپری شد و زندهگیام دو باره مانند گذشته به حالت عادیاش برگشت با تفاوت اینکه حالا مسئولیتم دو برابر شده است. در کنار کار خانه و کار دفتر، باید یک بچه را هم بزرگ و پرورش دهم.
من، ایرج و دنیای خبرنگاری
مریم مهتر
رویداد ترافیکی در غزنی هفت کشته و زخمی برجا گذاشت
امیرخان متقی «پیشرفتهای اخیر» با امریکا را «مهم» خواند
بانک مرکزی افغانستان پسفردا ۱۵ میلیون دالر را لیلام میکند
بانک مرکزی افغانستان فردا ۱۵ میلیون دالر را لیلام میکند
سخنگوی ملل متحد: امیدواریم محدودیتهای آموزشی تا ۲۰۳۰ ادامه پیدا نکند
پلیس ترکیه بیش از ۱۱۰۰ معترض را بازداشت کرده است
فعالیت اتحادیهی ملی کارگران افعانستان از سر گرفته شد
آغاز زندهگی مشترک هیچ وقت خالی از چالش نبوده و نیست. این چالش در زندهگی هر فردی متفاوت است، اما چالش برانگیزترین بخش زندهگی برای هر زن و شوهر زمانیست که میخواهند زندهگی دو نفرۀشان را رنگ و رونق بخشند و صاحب فرزند شوند.
اینکه تصمیم بگیریم صاحب فرزند شویم هم خودش داستانی دارد. شاید ما انسانها خیلی خودخواه باشیم که بهخاطر پرکردن خلا زندهگی خودمان میخواهیم یک انسان دیگر را در این دنیای بیرحم وارد کنیم. این روند زندهگیست، هیچکس دیگری طبق میل خودش به این دنیا نیامده که فرزند من یا تو بخواهد با میل خودش متولد شود.
من دقیقاً زمانی خواستم صاحب فرزند شوم که فکر میکردم تنها میشوم و تنها راه مبارزه و تحمل این تنهایی مضاعف، داشتن یک فرزند است؛ کسی که کاملاً تحت فرمان و در اختیارم باشد، کسی که بتوانم مهر و محبت، خشم و عصبانیت، درد دل و گفتنیهایم را با او شریک کنم و او هم معصومانه با تحمل تمام اینها، از من روی نگرداند.
وقتی از تصمیم شوهرم در مورد درخواستش برای بورسیه آگاه شدم، نگران و آشفته گشتم. ترس از تنهایی، وحشتناکترین ترس است و مقابله با آن وحشتناکتر. فکرکردن در مورد اینکه پس از رفتن همسرم مجبورم تنها باشم زندهگی را در همان روزهای آغازین دشوار کرد. گرچند با خانوادۀ شوهرم یکجا زندهگی میکنم، اما یک زن پس از ازدواج، با هر کس دیگری به جز همسرش تنهاست یا حداقل من اینطور فکر میکنم.
وقتی همسرم را گفتم که میخواهم فرزند داشته باشیم، برایش باورنکردنی بود. بیشتر نگران این بود که در نبودش چهگونه با مشکلات بارداری و چالشهای پس از تولد فرزند مبارزه کنم. راستش را بگویم تا حالا هرگز به هیچ کس حتی همسرم نگفتم که به چه دلیلی ناگهان تصمیم گرفتم فرزند داشته باشم در حالی که قبلاً چنین تصمیمی نداشتیم تا زندهگیمان سروسامان بگیرد، اما حالا باید اعتراف کنم که چهقدر خودخواهانه عمل کردم.
برای اولین بار وقتی نتیجۀ آزمایشم را آورند و گفتند که باردارم، حس عجیب و غریب داشتم، بهتر است بگویم نمیدانم دقیقاً چه حسی بود، اما همینقدر یادم است که به خودم لعنت فرستادم و هزاران بار از تصمیمی که گرفته بودم اظهار ندامت کردم، گرچند در تمام این مدت لبخند به لب داشتم و تبریک گفتنهای دیگران را با آغوش باز پذیرفتم.
روزهای اول بارداری برایم وحشتناک بود، همیشه در حال کلنجار با خودم بودم، آیا میتوانستم مادر خوبی باشم؟ آیا از عهدۀ تربیت فرزند برآمده میتوانستم؟ این را فقط زمان میتوانست پاسخ دهد.
زندهگی در برهوتی مانند افغانستان که یک لحظهاش هم اعتبار نیست در نفس خودش وحشتناک است، چه برسد اینکه در این فضا، مسئولیت نگهداری از فرد دیگری نیز به دوشت باشد.
در کنار این ترس و هراسی که داشتم، چراغ امیدی نیز در دلم روشن شده بود، فکر میکردم دلیلی برای ادامۀ زندهگی پیدا کرده بودم. وقتی به فرزندی که در بطن داشتم فکر میکردم، در کنار ترسی که به دلم رخنه میکرد، لبخندی نیز بر لبانم مینشست.
خرید برای کودکی که هنوز به دنیا نیامده بود، لذت دیگری داشت، نمیدانستم برای چه کسی خرید میکنم، اما همینقدر میدانستم که این موجود هر کسی که باشد، دوستداشتنی خواهد بود. تمام دوران بارداری با ترس، هیجان، اضطراب، خوشی و گاهی ناراحتی میگذشت، تا اینکه به پایان دورۀ بارداری رسیدم. پس از آن ترس زایمان و مسئولیت بزرگکردن بچه بیشتر از هر چیزی نگرانم کرده بود.
پس از تحمل ۲۰ ساعت درد، فرزندم را به آغوش گرفتم. در تمام مدتی که درد داشتم، تمام نگرانیام از سلامتی کودکم بود. در همان اتاقی که بستر بودم، پرستاران در مورد کودکانی که در همان روز سؤشکل داشتهاند و متولد شدهاند با هم پِسپِسکنان صحبت میکردند. با شنیدن هر حرف نگرانیام بیشتر میشد و دلم میریخت، برای چند لحظه درد را فراموش میکردم و با خود میگفتم، اگر بچهام سؤشکل باشد؟ اگر ناقص بهدنیا بیاید؟ یا اصلاً مُرده به دنیا بیاید چه؟ باز هم وقتی پرستار میآمد و ضربان قلبش را معاینه میکرد، دلم آرام میگرفت، کودکم نفس میکشید، به پرستار گفتم تا گوشیاش را برایم بدهد تا ضربان قلب کوچکش را بشنوم؛ تالاپ و تولوپ میکرد و برای پاگذاشتن به دنیای عجیب و غریب آدم بزرگها بیتابی.
وقتی به دنیا آمد، با پارچهای پیچیدند و برایم گفتند بغلش کنم. بغلکردن یک نوزاد برای من که خیلی کم اتفاق افتاده بود کودکی را در آغوش بگیرم، کار دشوار بود، اما مهری که با تولد فرزند به دل مادر مینشیند سبب میشود تا ناخودآگاه فکر کنی سالها کودکت را در آغوش گرفتهای.
بخش دوم
پس از آنکه کودک به دنیا میآید، انگار تمام زندهگی زیرورو میشود. همین که قبل از شفاخانهرفتن تنهایی و وقتی به خانه برمیگردی «دو نفر» هستی، خودش دوستداشتنیترین اتفاق دنیاست.
سه ماه آخر بارداریام شوهرم کنارم نبود. روزی که در شفاخانه بستر بودم، از اینکه شوهرم نیست اندکی ناراحت بودم، اما فکر میکردم سلامتی کودکم مهمتر از هر موضوع دیگریست.
وقتی کودکم به دنیا آمد و در آغوشش گرفتم، حس کردم دیگر یک خانواده شدهایم، یک خانوادۀ واقعی. از اینکه یک نفر از خانه آمده بودم و حالا دو نفر برمیگردم هیجانزده بودم. نمیدانستم واکنش خانوادهام با دیدن من و کودک نوزادم چه خواهد بود. از اینکه شوهرم نبود تا این خوشحالی را با او تقسیم میکردم، غمزده شدم اما از اینکه به زودی قرار بود او نیز به ما بپیوندد، احساس سرخوشی داشتم.
توانستم از عهدۀ روند نه ماهۀ بارداری و زایمان برآیم، اما چیزی که پس آن بیشتر از همه نگرانم کرده بود، وظیفهام بود. چهگونه میتوانستم پس از سپریکردن رخصتی سه ماهۀ زایمان، به وظیفهام برگردم در حالی که کودک سه ماههام در خانه باشد. بارها با خودم تصمیم گرفتم تا پس از سپریشدن رخصتیام استعفا دهم، اما با خود فکر میکردم چهطور ممکن است ۱۶ سالی که برای آموختن اختصاص دادم و تجربۀ چندین سالۀ کاریام را نادیده گرفته و همه را رها کنم؛ حتی تصورش برایم غیرقابل قبول بود.
پس از تولد فرزندم، ناگهان سایۀ شوم کرونا بر جهان افکنده شد، شاید کرونا برای دیگران شوم بود، اما برای من خوششانسی بزرگی آورد. با افزایش شمار مبتلایان به ویروس کرونا، دولت قرنطین همهگانی را اعلام کرد و دفتر ما نیز تصمیم گرفت بهخاطر اینکه کودک شیرخوار دارم و نمیتوانم در این شرایط او را به کودکستان بسپارم، به صورت آنلاین کار کنم.
با به قرنطینرفتن بزرگشهرها، اسلامآباد، پایتخت پاکستان نیز قرنطین شد و درسهای شوهرم به گونۀ آنلاین درآمد. شوهرم نیز به ما پیوست و روزهای دلگیر قرنطین به خوبی سپری میشد. گاهی که کار داشتم مسئولیت بچه را به شوهرم میسپردم و خودم مشغول کار بودم.
کار آنلاین این زمینه را به من آموخت تا هم زمان هم خانه را مدیریت کنم و هم کارم را پیش ببرم. اما نگرانیام هنوز پابرجا بود، قرنطین که دایمی نبود، بالاخره یک روز تمام میشد.
در یک تصمیم مشترک با شوهرم اسم پسرمان را ایرج گذاشته بودیم. ایرج در روزهای آخر ماه هفتم زندهگیاش قرار داشت که روزی یکی از همکارانم تماس گرفت و گفت که قرنطین تمام شده و دفتر تصمیم گرفته کارمندان پس از این حضوری کار کنند.
این وضعیت نگرانم کرد و حس کردم اژدهای عظیمی راه را به رویم سد کرده است. از دفتر فرصت گرفتم تا بتوانم تصمیم درست بگیرم. بارها تصمیم گرفتم استعفا دهم، شوهرم نیز با استعفایم موافق بود، میگفت که پسرمان هنوز کوچک است و به محبت مادر نیاز دارد، اما به این آسانی نمیشد ترک وظیفه را قبول کنم. برای من ترک وظیفه حکم ترک زندهگی را داشت، یعنی تمام زندهگی را فراموش کنم و مانند هزاران و میلیونها زن خانهنشین شوم.
پس از بارها مشوره و کلنجار با اعضای فامیل بالاخره تصمیم گرفتم چند روزی آزمایشی به دفتر بروم و شرایط را دیده تصمیم بگیرم. تمام نگرانیام این بود که آیا پسرم بدون من میتواند آرام باشد یا نه؟
با یکی از کسانی که میشناختم و سرش اعتماد داشتم صحبت کردم تا در طول روز متوجه پسرم باشد، تروخشکش کند، غذا و شیرش را به موقع بدهد و همراهش بازی کند.
روز اولی که دفتر رفتم، خیلی برایم دشوار گذشت. تمام روز به فکر پسرم بودم و اصلاً نمیفهمیدم چهکار باید کنم. با هزار دلهره و استرس روز را سپری کردم و اتفاقاً آن روز خیلی دیر هم به خانه رسیدم.
وقتی پیش دروازۀ خانه رسیدم، صدای پسرم را از پشت دروازه میشنیدم که با صدای بلند گریه میکرد. داخل خانه که شدم با دیدن من به گریه کردنش قوت داد و طوری میگریست انگار سالها بیمادر بوده است. تنگ در آغوشش گرفتم و همراهش یکجا گریه کردم. تقریباً تا یک ساعت پسرم فقط در بغلم بود و ازم جدا نمیشد. وضعیتش برایم دردناک بود و با خود میگفتم، ای کاش میشد دیگر دفتر نروم. فردایش هم به سختی از خانه بیرون شدم و وقتی خانه برگشتم پسرم را در حال بازی دیدم. با دیدن من گریه کرد ولی مثل روز اول نبود، حس کردم کمکم به نبودنم عادت کرده و پس از چند روز این روند کاملاً عادی شد.
حالا چهار ماه از آن روزها گذشته و تقریباً من و پسرم به نبود هم عادت کردهایم. او دیگر مثل گذشته ناآرام نیست. با دیدن من گریه نمیکند، بلکه خوشحال میشود. با قهقهه به آغوشم میآید و چند دقیقهیی را سپری میکند. پس از آن دو باره خودش را به روی زمین میکشاند و با وسایل بازیاش مصروف میشود.
این روایت مادرشدن من است. در اوایل که مادر شده بودم فکر میکردم این آخرین مرحلۀ زندهگیام است. پس از این دیگر نمیتوانم به روند عادی زندهگیام ادامه دهم. انگار همه چیز به پایان رسیده بود و من هم باید تمام عمر مصروف بچهداری باشم، اما با مدیریت خوب کمکم همۀ مشکلات و چالشها سپری شد و زندهگیام دو باره مانند گذشته به حالت عادیاش برگشت با تفاوت اینکه حالا مسئولیتم دو برابر شده است. در کنار کار خانه و کار دفتر، باید یک بچه را هم بزرگ و پرورش دهم.
مرتبط با این خبر:
— فقر مالی و مجروحیت دختر؛ مادر بدخشانی را زمینگیر کرد
— ۳۴ ماه در انتظار معاش؛ شهردار چاهآب: مادرم! دزدی نکردم و حکومت هم حرفم را نشنید
کلیدواژهها: مادرانهگی // مریم مهتر // نوزاد // فرزند
تحلیل و گزارش
عبدالغنی برادر از کشورها خواست راه تعامل با امارت اسلامی را هموار کنند
حماس با پیشنهاد آتشبس غزه موافقت کرد
گوترش: بسیاری از مسلمانها به دلیل درگیریها نمیتوانند عید را جشن بگیرند
۲۲ تن در پاکستان در اثر گرما جان باختند
انفولانزای مرغی؛ جاپان واردات مرغ از برزیل را به حالت تعلیق درآورد
زمینهی فراگیری خبرنگاری حرفهای برای زنان فراهم میشود
یک معدن گاز مایع در بادغیس کشف شد
افراد مسلح ناشناس یک زن را در تخار کشتند
ریاست پاسپورت شمار توزیع گذرنامه را به ۴۰۰۰ در روز افزایش داد
سرپرست وزارت معارف: امریکا آموزش آنلاین را در افغانستان راهاندازی میکند
دزدان مسلح یک غیرنظامی را در هلمند کشتند
مردی در کندز دو فرزندش را کشته و یک فرزند و همسرش را زخمی کرده است
تولد پنجگانگی در دایکندی؛ دو نوزاد پسر جان باختند
پدر ۴۶ فرزند در هرات: «در همین عید ۵۰ هزار افغانی به همهی شان لباس و کفش خریدم»
مادری در ننگرهار چهار نوزاد پسر و یک نوزاد دختر به دنیا آورد
اخبار و گزارشهای سلام وطندار را از شبکههای اجتماعی دنبال کنید:
فیسبوک
توییتر
تلگرام