فلسفۀ مرگ در تمام دوره‌های تاریخ از جمله بحث‌های اساسی در محافل فلسفی بوده و طرفداران و مخالفانی با دید‌گاه‌ها و دلیل‌های مخصوص خود را نیز داشته است. با وجود این مجادلات و رای‌زنی‌ها، کی‌ست که عمر جاوید داشته باشد. اما، اگر روزی مرگ دست از کار بکشد و همه نامیرا شوند، چه رخ خواهد داد؟

ژوزه ساراماگو، نویسندۀ پرتگالی برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات ۱۹۹۸ که بیشتر برای نوشتن کتاب کوری شناخته می‌شود، در این اثر خارق‌العاده به بررسی این مطلب از دید‌گاه‌های مختلف پرداخته است. نه‌تنها این، بلکه پا فراتر گذاشته و مرگ را شخصیتی از شخصیت‌های داستان قرار داده تا ما قضیه را از جانب مرگ نیز از نظر بگذرانیم.

این کتاب به شکل راوی دانای کل روایت شده و درست مانند کتاب کوری از ذکر نام شخصیت‌ها صرف نظر شده است. نویسنده همیشه در داستان حاضر است و در خیلی قسمت‌ها با خواننده ارتباط مستقیم برقرار می‌کند و خواننده را به پذیرش مواردی کاملاً خارق‌العاده و خلاف عقل وامی‌دارد. با این کار او تأکید می‌کند که خالق این دنیا، اوست و هر آن‌چه در این داستان اتفاق می‌افتد به خواستۀ اوست و ما به عنوان خواننده باید آن را بپذیریم.

داستان به در مجموع به چهار بخش تقسیم شده است.

توقف در مرگ و عواقب آن؛ این داستان ماجرای کشوری را روایت می‌کند که مرگ در آن بدون هیچ دلیل مشخصی متوقف می‌شود. مردم این شهر در هر حالتی که باشند مریض، پیر، زخمی یا حتا پارچه‌پارچه، مرگ با آن‌ها کاری ندارد.

داستان با این جمله آغاز می‌شود: «و از آن روز به بعد، دیگر کسی نمرد!» در ظاهر این امر شاید نعمت بزرگی برای این کشور تلقی شود. اما فریب ظاهر مسأله را نباید خورد. نویسنده با ظرافت و نازک‌بینی تمام، مزیت‌ها و مصیبت‌های این اتفاق خارق‌العاده را برای خواننده شرح می‌دهد و او را متقاعد می‌سازد که این اتفاق هر چیزی می‌تواند باشد الا نعمت.

مرگ و مافیا؛ بعد از گذشت چند وقت، مریض‌های نامیر تمام بستر‌های شفاخانه‌ها را اشغال می‌کنند، سال‌مندان ابدی تمام خانه‌های سال‌مندان را پُر می‌کنند و چون دیگر مرگی در کار نیست، سازمان‌های خاکسپاری، مرده‌شور‌ها و شرکت‌های بیمه بی‌کار می‌شوند. که باعث به‌وجودآمدن موجی از تظاهرات علیه دولت می‌شود. در نتیجه این نهاد‌ها پیشنهاد‌هایی به دولت ارایه می‌کنند تا به نحوی خسارت وارده را جبران کرده باشند. چون توقف در مرگ فقط شامل انسان‌ها بود و حیوانات و نباتات هنوز هم می‌مردند، یکی از پیشنهاد‌ها که از سوی سازمان‌های خاکسپاری ارایه شد، این بود که آن‌ها باید برای به خاک‌سپردن حیوانات خانه‌گی پول دریافت کنند؛ این پیشنهاد مقبول دولت قرار گرفت و اجرایی شد.

در گوشۀ دورافتادۀ این کشور، در روستای نزدیک به مرز، مردی پیر و نواسۀ مریضش در دام «توقف مرگ» افتاده‌اند و عذاب آن دو را پایانی نیست. اما مرد پیر راهی را برای خلاصی از این عذاب به داماد خود پیشنهاد می‌کند که کارساز می‌افتد. پیرمرد پیشنهاد می‌کند که او همراه نواسۀ نوزادش از مرز این کشور عبور داده شوند تا شاید مرگی که در کشور‌ همسایه هنوز توقف نکرده، آن‌ها را از عذاب رهایی بخشد و همین گونه هم می‌شود.

بعد از افشای داستان مردم گروه‌‌گروه از مرز عبور می‌کنند تا مریضان و سال‌خورده‌های خود را از زندان زنده‌گی جاوید خلاص کنند.

بعد از مدتی این کار به دلایلی از سوی دولت ممنوع می‌شود. اما گروهی به نام مافیا فرصت را غنیمت دانسته و دست به سودجویی از انتقال مریضان و خواستاران مرگ به آن سوی مرز می‌زند. تقابل مافیا با دولت و توافق‌هایی که میان این دو صورت می‌گیرد نیز در داستان شرح داده شده است.

برگشت مرگ با نامه‌های بنفش؛ بعد از هفت ماه غیبتِ مرگ، بالای میز کارِ مسوول رادیو تلویزون دولتی، نامه‌‌یی بنفش رنگِ ظاهر می‌شود که نه نام فرستنده و گیرنده روی آن درج ست. این نامه خبر از بازگشت مرگ به این سرزمین پس از ساعت دوازده همان شب می‌دهد. در پایان نویسندۀ نامه خود را مرگ -با حروف کوچک- معرفی کرده است.

در این قسمت باید به دو نکته اشاره شود؛ نخست، چون در فرهنگ کشور‌های پرتگال و برازیل، برخلاف عموم فرهنگ‌های جهان که رنگ سیاه نماد مرگ است، رنگ بنفش این پیام را حمل می‌کند. شاید به همین دلیل ساراماگو برای نامه‌های مرگ از رنگ بنفش استفاده کرده است. دوم، در این داستان مرگ انسان‌ها و حیوانات یکی نیست. همین‌طور مرگ‌ برای هر کشور نیز جداست و مرگ با حروف کوچک به معنای مرگ معمول، اما مرگ با حروف بزرگ به معنای ختم همه چیز یا به تعبیر دیگر رستاخیز است.

برگردیم به داستان، بعد از نشر این خبر از سوی تلویزیون دولتی، سروصدا‌های زیادی به راه می‌افتد و این موضوع نقل مجلس تمام محافل فلسفی می‌شود. در این قسمت داستان استفاده از فیلسوفان نسبت به دیگر بخش‌های داستان بیشتر است.

ژوزه ساراماگو

بعد از این، هر فردی که قرار است بمیرد، یک هفته پیش نامه‌یی بنفش رنگ دریافت می‌کند که حامل خبر مرگ او در هفت روز آینده است. اما از میان تمام نامه‌ها یک نامه چندین بار به مرگ بازگشت می‌خورد. این نامه برای یک نوازندۀ تنها، آرام و خوش‌قلب است که در گوشۀ دورافتادۀ شهر با سگ سیاه خود زنده‌گی می‌کند. تنها دل‌خوشی او نواختن موسیقی است؛ نوازندۀ داستان شیفتۀ آثار «سباستین باخ»، موسیقی‌دان مشهور آلمانی‌ست.

مرگِ زیبا و نوازندۀ تنها؛ بعد از بازگشت نامه، مرگ تصمیم می‌گیرد خودش سراغ این مرد برود که توانسته در مقابل او قیام کند. به خانۀ او می‌رود و یک شب تمام به تماشای او می‌نشیند، به کنسرت‌های ارکستر او می‌رود، هنگامی که او تنها در خانه پیانو می‌نوازد مرگ به موسیقی او گوش می‌دهد.

بلاخره مرگ تصمیم می‌گیرد شخصاً نامۀ بنفش رنگ را به این مرد بدهد. برای این کار خود را به صورت یک زن زیبا درمی‌آورد و به دنیای زنده‌ها قدم می‌گذارد و با قربانی خود از نزدیک ملاقات می‌کند. هر باری که می‌خواهد نامه را به او بدهد مانعی پیش می‌شود تا این که شبی مرگ به خانۀ مرد می‌رود، با او حرف می‌زند، به نواختن پیانو گوش می‌دهد و شب را همان‌جا سپری می‌کند. نیمۀ شب، هنگامی که مرد خواب است، می‌خواهد نامه را زیر بالش مرد بگذارد و خود دو باره سرکار خود برگردد. اما به آشپزخانه می‌رود و نامه را آتش می‌زند. «مرگ که تا آن لحظه هرگز نخوابیده بود، احساس کرد پلک‌هایش لحظه‌به‌لحظه سنگین‌تر می‌شود. نمی‌دانست چه‌گونه چنین اتفاقی برای او افتاده، اما به سرعت به درون بستر بازگشت.» و داستان با این جمله به پایان می‌رسد: «و از آن روز به بعد، دیگر کسی نمرد!»

مرتبط با این خبر:

به اشتراک بگذارید:
تحلیل‌های مرتبط

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید: