همین چند سال پیش بود که مادربزرگم به بسیار اصرار و شوقوذوق مرا نیمکله زندار ساخت. شاید با واژۀ «نیمکله» برخی شما آشنا نباشید؛ نیمکله یعنی ۵۰ درصد است و ۵۰ درصد نیست. متأسفانه بگویم که من از همان زندارهای نیمکله شدم که از زن، فقط و فقط برایم مصرف رسید و هنوز چهرهاش را ندیدهام.
القصه که پنجسال پیش در دل یک روز سرد زمستان، من و مادربزرگم زیر صندلی گرم نشسته بودیم، مادر بزرگم گفت: الا بچیم کَی باشه که زن و اولاد ته ببینم!؟ بعد رو به من کرد و گفت: وقت زن گرفتنت شده و من یک دختر برت دیدهام که پنج انگشتش پنج چراغ است.
گفتم: از برای خدا ما نان خوردن نداریم زن از چه بگیرم، بزرگان گفتهاند: اول خانۀ ته پر ارزن کو باز فکر زن کو!
مادربزرگم اخم کرد و گفت: بچیم! خدا گفته از تو حرکت از مه برکت، تو زن بگی روزیشه خدا میته و وزنشه زمین میبرداره.
من هم پافشاری مادربزرگ را که دیدم فکر کردم شاید همینطور باشد و بعدش هم به فکر روز عروسی و خوشی هایش افتیدم؛ لحظۀ قطعکردن کیک و… همهاش در نظرم خوشایند مینمود و با آنکه اندکی شرمگین شده بودم، پرسیدم: دختر کیست؟
مادربزرگم گفت: دختر نادر بای، هم ناز داره هم نوا؛ صاحب پول و ثروت است و تو مالک تختوبخت و آرگاهوبارگاه میشی.
گفتم: من که او را ندیدهام.
گفت: سر مه اعتماد نداری؟ دختر به زیبایی جوره نداره؛ مثل پُندک گُل است!
گفتم: بوبو جان! یک کاری کو که پیش از نامزدی، دختر را یکبار ببینم.
گفت: چه!!؟ فکر کردی که نادر بای بیغیرت است که دختر خود را پیش از عروسی به تو نشان بته؟
گفتم: میخواهم حداقل قد و قیافۀ عروس آیندهات را ببینم.
گفت: بشی قرار! کلاهت را به آسمان بنداز که نادر بای غنچۀ گُل خود را به تو بته !
من هم به اصرار مادربزرگم تن دادم. چند روز بعد دروازۀ حویلی بی تکتک و بدون اجازه باز شد؛ زنان با هفت قلم آرایش و پیراهنهای سبز و سرخ و گلابی و خالدار و مورهدار دفزنان وارد حویلی شدند. دیدم که روی یک پتنوس کلان یک شال بزرگ سبز هموار است و هر کی به نوبت پتنوس را میرقصاند و میخواند «ما شال آوردیم، ما دستمال آوردیم، دستمال آرمان جانه به صد ناز آوردیم.»
مادربزرگم که قامتش مانند درخت بِید خمیده بود، از خوشی میخواست بال بکشد. در نخستین نگاه خود را به من رساند و دستانش را دور سرم بعد دور سر خودش چرخاند؛ یعنی بلاهایم را میگرفت و صدقه و قربان میرفت.
در نهایت، خوشی آن روز من بخش بزرگ غمی را تشکیل میداد که با مصارف هنگفت و کمرشکن، سرنوشتم را عوض کرد.
من که به رسم افغانستانی اجازۀ دیدن ماهروی عروسم را نداشتم، به احترام عنعنات و رواجهای نیاکان ما که قدمت پنجهزار ساله دارد، با هر مناسبتی کمرم با تیغ مصارف گزاف، میشکست.
یکی از این غمهای کمرشکن غم نوروزی بود که با رسیدن سالنو، فرا رسید. از خانۀ خُسر فهرستی به ما رسید که در آن ضمن قدردانی از ارجگذاری ما به رسم و رواج اجداد و نیاکان، تأکید شده بود در صورتی که از این فهرست اندکی کم شود، توهین بزرگ به میراث بزرگان و نیاکان بهویژه به خانوادۀ عروس خواهد بود.
من هم به ناچار داروندار خود را صرف این فهرست کردم. روز نوروز هم گروهی از زنان آرایشی و سبز و سرخ و کبود ظرفهای پر از انواع خوراکی و پوشاکی مانند ماهی، جلبیهای رنگه، کلچههای نوروزی و لباس سبز، چوری، گیرا و سیخک مو را به قصد بردن به خانۀ عروس از خانۀ ما برداشتند و شروع به دفزنی کردند، اینبار آهنگ دلخراش «الله مبارک کنه، خدا مبارک کنه، حضرت شیر خدا دعای رحمت کنه»….
در نهایت از ماجرای نیمکله زندار شدنم، سهسال با مصرفهایی چون نوروزی و عیدی و براتی گذشت، اما در این مدت یکبار هم موفق به دیدن گُلروی نامزدم نشدم؛ یعنی به تمام معنا از زن فقط و فقط برایم مصرف رسید و بس!
هر بار با کارهای شاقه حتی فروش جوال گندمها که حاصل زمین ما بود، مشتی از پول برای عروسی جمع میکردم که یکباره بلای مناسبتها، مشت پولم را صاف میکرد و نیمکله زندار میماندم. این سه سال به پنج سال رسید و من ناچار شدم راهی ایران شوم تا پول یک عروسی شاندار را که میراث اجداد ماست، بتوانم پوره کنم.
در ایران هم کاروبار بود؛ اما عاید چندانی نداشت و نا گزیر شبی با جمعی از دوستانم که همه بهخاطر پورهکردن مصرف عروسی به ایران آمده بودند، تصمیم به دزدی گرفتیم.
نیمۀ همان شب وارد یک خانه شدیم، همراهانم که جِگر شیر داشتند به مجرد خبرشدن صاحب خانه، خود را از محوطۀ حویلی بیرون کشیدند، اما من بدبخت، دستگیر شدم. دقیقاً یکسال است که پشت میلههای زندان منتظرم تا روزی خبر رهاشدن به گوشم برسد. امروز خبر رسید که مرا بابت دزدی، نداشتن ویزا، دستداشتن با گروه دزدان و کارهای غیرقانونی، در یکی از روزهای هفته به دار میزنند.
خواستم پیش از داررفتن قصۀ نیمکله زندار شدنم را به شما برسانم و تکرار کنم که اجازه ندهید رسم و رواجهای ناپسند بهجای گرهزدن عشق بر تاروپود زندهگی خود و فرزندانتان، چون طناب دار بر گردنتان آویزان شود!
داماد نیمکله
نجیبالله آرمان
بارش برف و ژاله در غزنی، باغداران را متضرر کرده است
وکیلمدافع عافیه صدیقی: او در زندان مورد خشونت و شکنجه قرار گرفته است
واکنشها به حملهی خونین بر نمازگزاران در هرات
کار عملی انسداد مرزهای شرقی ایران با افغانستان آغاز شد
سفارت ایران: آمادگی خود را برای تقویت همکاری با ا.ا به هدف مبارزه با تروریزم اعلام میکنیم
محدودیتهای آموزشی؛ شماری از مادران از آیندهی ناروشن دختران شان نگران اند
چراغ سبز امریکا برای تعامل با افغانستان؛ فطرت: امارت اسلامی نیز آماده است
همین چند سال پیش بود که مادربزرگم به بسیار اصرار و شوقوذوق مرا نیمکله زندار ساخت. شاید با واژۀ «نیمکله» برخی شما آشنا نباشید؛ نیمکله یعنی ۵۰ درصد است و ۵۰ درصد نیست. متأسفانه بگویم که من از همان زندارهای نیمکله شدم که از زن، فقط و فقط برایم مصرف رسید و هنوز چهرهاش را ندیدهام.
القصه که پنجسال پیش در دل یک روز سرد زمستان، من و مادربزرگم زیر صندلی گرم نشسته بودیم، مادر بزرگم گفت: الا بچیم کَی باشه که زن و اولاد ته ببینم!؟ بعد رو به من کرد و گفت: وقت زن گرفتنت شده و من یک دختر برت دیدهام که پنج انگشتش پنج چراغ است.
گفتم: از برای خدا ما نان خوردن نداریم زن از چه بگیرم، بزرگان گفتهاند: اول خانۀ ته پر ارزن کو باز فکر زن کو!
مادربزرگم اخم کرد و گفت: بچیم! خدا گفته از تو حرکت از مه برکت، تو زن بگی روزیشه خدا میته و وزنشه زمین میبرداره.
من هم پافشاری مادربزرگ را که دیدم فکر کردم شاید همینطور باشد و بعدش هم به فکر روز عروسی و خوشی هایش افتیدم؛ لحظۀ قطعکردن کیک و… همهاش در نظرم خوشایند مینمود و با آنکه اندکی شرمگین شده بودم، پرسیدم: دختر کیست؟
مادربزرگم گفت: دختر نادر بای، هم ناز داره هم نوا؛ صاحب پول و ثروت است و تو مالک تختوبخت و آرگاهوبارگاه میشی.
گفتم: من که او را ندیدهام.
گفت: سر مه اعتماد نداری؟ دختر به زیبایی جوره نداره؛ مثل پُندک گُل است!
گفتم: بوبو جان! یک کاری کو که پیش از نامزدی، دختر را یکبار ببینم.
گفت: چه!!؟ فکر کردی که نادر بای بیغیرت است که دختر خود را پیش از عروسی به تو نشان بته؟
گفتم: میخواهم حداقل قد و قیافۀ عروس آیندهات را ببینم.
گفت: بشی قرار! کلاهت را به آسمان بنداز که نادر بای غنچۀ گُل خود را به تو بته !
من هم به اصرار مادربزرگم تن دادم. چند روز بعد دروازۀ حویلی بی تکتک و بدون اجازه باز شد؛ زنان با هفت قلم آرایش و پیراهنهای سبز و سرخ و گلابی و خالدار و مورهدار دفزنان وارد حویلی شدند. دیدم که روی یک پتنوس کلان یک شال بزرگ سبز هموار است و هر کی به نوبت پتنوس را میرقصاند و میخواند «ما شال آوردیم، ما دستمال آوردیم، دستمال آرمان جانه به صد ناز آوردیم.»
مادربزرگم که قامتش مانند درخت بِید خمیده بود، از خوشی میخواست بال بکشد. در نخستین نگاه خود را به من رساند و دستانش را دور سرم بعد دور سر خودش چرخاند؛ یعنی بلاهایم را میگرفت و صدقه و قربان میرفت.
در نهایت، خوشی آن روز من بخش بزرگ غمی را تشکیل میداد که با مصارف هنگفت و کمرشکن، سرنوشتم را عوض کرد.
من که به رسم افغانستانی اجازۀ دیدن ماهروی عروسم را نداشتم، به احترام عنعنات و رواجهای نیاکان ما که قدمت پنجهزار ساله دارد، با هر مناسبتی کمرم با تیغ مصارف گزاف، میشکست.
یکی از این غمهای کمرشکن غم نوروزی بود که با رسیدن سالنو، فرا رسید. از خانۀ خُسر فهرستی به ما رسید که در آن ضمن قدردانی از ارجگذاری ما به رسم و رواج اجداد و نیاکان، تأکید شده بود در صورتی که از این فهرست اندکی کم شود، توهین بزرگ به میراث بزرگان و نیاکان بهویژه به خانوادۀ عروس خواهد بود.
من هم به ناچار داروندار خود را صرف این فهرست کردم. روز نوروز هم گروهی از زنان آرایشی و سبز و سرخ و کبود ظرفهای پر از انواع خوراکی و پوشاکی مانند ماهی، جلبیهای رنگه، کلچههای نوروزی و لباس سبز، چوری، گیرا و سیخک مو را به قصد بردن به خانۀ عروس از خانۀ ما برداشتند و شروع به دفزنی کردند، اینبار آهنگ دلخراش «الله مبارک کنه، خدا مبارک کنه، حضرت شیر خدا دعای رحمت کنه»….
در نهایت از ماجرای نیمکله زندار شدنم، سهسال با مصرفهایی چون نوروزی و عیدی و براتی گذشت، اما در این مدت یکبار هم موفق به دیدن گُلروی نامزدم نشدم؛ یعنی به تمام معنا از زن فقط و فقط برایم مصرف رسید و بس!
هر بار با کارهای شاقه حتی فروش جوال گندمها که حاصل زمین ما بود، مشتی از پول برای عروسی جمع میکردم که یکباره بلای مناسبتها، مشت پولم را صاف میکرد و نیمکله زندار میماندم. این سه سال به پنج سال رسید و من ناچار شدم راهی ایران شوم تا پول یک عروسی شاندار را که میراث اجداد ماست، بتوانم پوره کنم.
در ایران هم کاروبار بود؛ اما عاید چندانی نداشت و نا گزیر شبی با جمعی از دوستانم که همه بهخاطر پورهکردن مصرف عروسی به ایران آمده بودند، تصمیم به دزدی گرفتیم.
نیمۀ همان شب وارد یک خانه شدیم، همراهانم که جِگر شیر داشتند به مجرد خبرشدن صاحب خانه، خود را از محوطۀ حویلی بیرون کشیدند، اما من بدبخت، دستگیر شدم. دقیقاً یکسال است که پشت میلههای زندان منتظرم تا روزی خبر رهاشدن به گوشم برسد. امروز خبر رسید که مرا بابت دزدی، نداشتن ویزا، دستداشتن با گروه دزدان و کارهای غیرقانونی، در یکی از روزهای هفته به دار میزنند.
خواستم پیش از داررفتن قصۀ نیمکله زندار شدنم را به شما برسانم و تکرار کنم که اجازه ندهید رسم و رواجهای ناپسند بهجای گرهزدن عشق بر تاروپود زندهگی خود و فرزندانتان، چون طناب دار بر گردنتان آویزان شود!
مرتبط با این خبر:
— تقلیدهای بیجا و پیشتازی کمیت بر کیفیت
— طویانۀ گزاف جوانان تخار را مجبور به مهاجرت کرده است
— باشندهگان ولسوالی فرخار تخار برای ازدواجِ آسان فیصلهنامه امضا کردند
کلیدواژهها: مهاجرت // رسم و رواج // مصرف عروسی
تحلیل و گزارش
حدود سه تُن مواد مخدر در غزنی به آتش کشیده شد
دانشآموزی در بغلان آموزگارش را با شلیک گلوله کشت و خودش را زخمی کرد
دیدار امیرخان متقی و سفیر ترکیه؛ دو طرف روی تقویت روابط دوجانبه تأکید کردند
۲۲ تن در پاکستان در اثر گرما جان باختند
انفولانزای مرغی؛ جاپان واردات مرغ از برزیل را به حالت تعلیق درآورد
زمینهی فراگیری خبرنگاری حرفهای برای زنان فراهم میشود
یک معدن گاز مایع در بادغیس کشف شد
افراد مسلح ناشناس یک زن را در تخار کشتند
ریاست پاسپورت شمار توزیع گذرنامه را به ۴۰۰۰ در روز افزایش داد
سرپرست وزارت معارف: امریکا آموزش آنلاین را در افغانستان راهاندازی میکند
دزدان مسلح یک غیرنظامی را در هلمند کشتند
یافتههای سروی سلاموطندار؛ بیشترین رقم مهاجرت در سه سال پسین صورت گرفته است
بررسی میزان مهاجرت جوانان میان خانوادهها و پیامدهای آن
جوانان در ارزگان: نیازهای روزانهی خود را تأمین کنیم یا پول تویانه را؟
محدودیتها بر ورزش زنان در افغانستان؛ «نمیتوانیم در کشور بمانیم»
اخبار و گزارشهای سلام وطندار را از شبکههای اجتماعی دنبال کنید:
فیسبوک
توییتر
تلگرام