«همین زند‌گی را در تنور خاک کرده‌ام؛ می‌آیم نان پخته می‌کنم؛ یک کمی نان به فرزندان خود می‌برم؛ این هم زند‌گی است.»

این پاره‌ای از گفته‌های فاطمه است؛ زنی که از چروک روی صورتش نزدیک به ۵۰ساله می‌نماید و ۱۳‌ سالی می‌شود که روزش را با آتش و دود تنور و زغاله‌هایی که نان می‌شود، در یک کلبه‌ی فرسوده به شب می‌رساند.

سلام‌وطندار را در اکس دنبال کنید

فاطمه، همه‌روزه صبح زود از دشت‌برچی به پل سرخ می‌آید تا با پختن نان به دیگران، نانی نیز سر سفره‌ی خالی خانه‌اش ببرد.«مجبوری است که می‌آیم؛ صبح‌ها وقت می‌یایم؛ مجبوری که نباشد نمی‌یایم و راه خانه خیلی دور است.»

همسر فاطمه به دلیل داشتن کم‌بینایی، نمی‌تواند کاری با درآمد خوب برایش دست‌وپا کند و ناداری این خانواده،‌ سبب شده که کودکان فاطمه کتاب و قلم را کنار گذاشته و به کارگری رو بیاورند؛ یکی آموزگار خیاط و دیگری روی خیابان با پاک‌کردن شیشه‌های موتر ره‌گذران، تلاش می‌کند چند افغانی در بیاورد.

فاطمه، مشتری‌های ثابتی دارد و با این که درآمد زیادی از نانوایی‌اش به دست نمی‌آورد؛ اما از کارش راضی است. «از وقتی‌که همین جا آمدم مشتری‌هایم است؛ می‌گویند که تو غریب‌کار استی که یک نان به تو هم پیدا شود.»

سلام‌وطندار را در تلگرام دنبال کنید

فاطمه تا شش شام در نانوایی‌اش می‌ماند و پس از آن، آهسته‌آهسته تن خسته‌اش را به ایست‌گاه پل‌سوخته‌ می‌رساند و از آن جا، با شوهرش به سمت خانه راه می‌افتد. «گاهی با همسرم گفت‌وگو می‌کنم؛ اما بعد پشیمان می‌شوم؛ چون او نابینا است؛ برم زنگ می‌زند که چه وقت می‌روی و بعد با هم به خانه می‌رویم.»

زندگی برای فاطمه، مانند هزاران زن دیگر این سرزمین، آن گونه که دوست داشت رقم نخورده و او ناچار است خواسته‌هایش را مانند هیزمی همه‌روزه در تنور بسوزاند.

مرتبط با این خبر:

کلیدواژه‌ها: // //

به اشتراک بگذارید:
تحلیل‌های مرتبط

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید: