در زندان ازدواج اجباری؛ «می‌خواهم پیش پدرومادرم برُم و در خانه‌ی خود ما باشم؛ این جا آزارم میتن!»

دروازه‌ی حویلی به صدا در می‌آید، پدر شمسیه دروازه را باز می‌کند؛ او در حالی که مصروف بازی‌ کودکانه‌ی خودش است، چند مردوزن را می‌بیند که از در وارد می‌شوند و به پدرش می‌گویند که آمده اند تا شمسیه را با خود ببرند. شمسیه -نام مستعار- دختری‌ست که تازه پا به هفت‌سالگی گذاشته و چیزی از خوب‌وبد زندگی نمی‌داند؛ اما خانواده برای او تصمیم دیگری گرفته است؛ پدر شمسیه، او را یک سال پیش به نامزدی مردی درآورده است که حالا می‌خواهد او را نکاح کرده و با خودش ببرد.