شب بود. از آن شبهای که آسمان پر از ستاره میشود. روی بام خانه خوابیده بودم و به ستارهها نگاه میکردم. دلم برای مکتب رفتن تنگ شده بود. برای روزهایی که به مکتب فکری سلجوقی میرفتم، بیشتر.
سال ۱۳۷۳ بود. به محض اینکه زنگ تفریح به صدا در میآمد، با همقطارانمان از صنفها بیرون میزدیم و میرفتیم دنبال بازیهای کودکانۀ خویش. یکی مصروف خوردن غذایی میشد که از خانه با خود آورده و بوی مادر میداد. یکی دست در دست دیگری، از غرفههای شکسته و ریختۀ جلو مکتب، شیریخ میخرید و دیگری سرگرم بازی کودکانهاش میبود.
با گذشت هر ثانیه، به کودکیام نزدیکتر میشدم و از فکر کردن در باره آن روزها لذت میبردم. هنوز داشتم فکر میکردم که صدای داد و فریاد از خانه همسایه بلند شد. صدا با ما بسیار نزدیک بود، دقیق شبیه نزدیکی دو ستاره در دل آسمان. خانۀ که در آن نصف شب جای سکوت، فریاد بر میآورد، در چند صد متری ما قرار داشت. با اضطراب از بام پایین آمدم. بدنم میلرزید. گفتند طالبان آمدهاند. با شنیدن نام «طالبان» این بار دست و دلم لرزید. آنان به هر جایی که میآمدند، پیامآوران مرگ بودند.
همسایهها همه از خانههایشان بیرون زده بودند. شماری از ترس، از بام خانههایشان نظارهگر نمایش طالبان بودند. سیاهی شب مانع دیدن آنچه که طالبان بر سر همسایۀ ما میآورد، میشد، اما ترس همهجا و همهکس را فرا گرفته بود و حلقۀ شده بود گرد مردمان درمانده و وحشتزده.
یکی از همسایهگانمان میگفت که طالبان به خانه کاکا غلام فاروق در آمدهاند. دیگری میگفت، خانوادۀ کاکا غلام فاروق، خانوادهیی شریفی هستند، این حقشان نیست.
سکوت شب به کلی شکسته بود. کسی جرأت کمک کردن به کاکا غلام فاروق را نداشت. صدایی از تاریکی بیرون میآمد که به کمکشان برسیم، اما کسی یارای قدم گذاشتن به سوی طالبان را نداشت.
صداها تا طلوع خورشید خاموش نشده بودند. درست بهیاد دارم که هیچکسی در آن شب به کمک کاکا غلام فاروق نرفت. هنگامیکه خورشید کاملاً هوا را روشن کرده بود، مردمان زیادی به خانۀ کاکا غلام فاروق رفتند. اتفاق شب به بیرون درز کرد. میگفتند، طالبان دهان مادر کاکا غلام فاروق را پاره کردهاند. به گفته همسایهگان، مادر کاکا غلام فاروق مانع بردن دختران جوانش میشده و فریاده سر میداده. طالبان به او رحم نکردند. همسایهگان میگفتند که دهن مادر کاکا غلام فاروق را با دست پاره کردهاند.
در آن شب، طالبان دو دختر کاکا غلام فاروق و همه دارایی او را با خود بردند. پس از آن اتفاق، آن خانواده از هم پاشید. با گذشت سالها از آن شب شوم، هنوز فریادهای مادر کاکا غلام فاروق در گوشم است. هنوز آن خبر به یادم است که طالبان دهن مادر کاکا غلام فاروق را پاره کردهاند. خدا نکناد که دیگر آن روزگاران شوم تکرار شود.
فروزان کریمی، از مخاطبان سلاموطندار، چشمدیدش را از دوران طالبان برای ما نوشته است. شما هم اگر دوست داشتید، خاطرات و رویدادهای را که از دوران طالبان به یاد دارید، برای ما بنویسید.