«همهی زندگیام از بین رفت؛ اهدافم، به رؤیاهایم تبدیل شده. درسخواندن برایم مثل شیرینیخوردن لذت داشت؛ اما، حالا همه چیز تلخ و سیاه شده.» وقتی این را میگوید، صدایش به لرزه میافتد و زیر چشمان خستهی عسلیاش از اشک تر میشود.
آرزو -نام مستعار- دختری که ناداری، ناچارش کرده، فکر ادامهدادن به دانشگاه را از سرش بیرون کند و روزهایی را که پای درس استاد نشسته و میخواسته، به هدفهایی که برای آیندهاش ترسیم کرده بود، برسد را نیز، باید با خودش در پستوی خانه پنهان کند. او، دانشجوی روزنامهنگاری در یکی از دانشگاههای خصوصی در کابل بود؛ اما، ازکارماندن مادر و برادرش که تنها نانآوران خانه بودند و هر دو بخشی از درآمد شان را برای هزینهی تحصیل او کنار میگذاشتند، باعث شده که او از سر صنف درسیاش به ماندن در خانه بیفتد.
اندوه زندگی، اکنون آرزویی را که هیچ گاه از تلاش برای بهدستآوردن هدفها و نزدیکشدن به رؤیاهایش دست نمیکشید، به انسانی ناتوان و خودخوری بدل کرده؛ دختری که در میان انبوهی از دختران دیگر در افغانستان، ناچار است با ناداری و ماندن در خانه کنار آمده و فکر شکوفایی را از سرش بیرون بیندازد. آرزو در حالی میان رنج زندگی در این جا خودش را گم کرده، که از این پیش، از فعالترین دانشجویان در دانشگاهش بوده و همواره از سوی استادان برای پشتکار زیادش، ستایش میشده. آرزویی که پیش از این، تنها و تنها با کتاب و رسالههای آموزشی زندگی میکرد و هر روز یک پله به هدفهایش نزدیکتر میشد، اکنون، باید همهی روزش را با جاروبزدن خانه، شستن ظرفها و پختوپز بگذراند و به معنای واقعی، بودن در چهاردیواری را زندگی کند.
سلاموطندار فارسی را در فیسبوک دنبال کنید
نداشتن، به همین سادگی آرزو را از دانشگاه و از هدفهایش دور کرده است. او، در خانوادهای چهارنفری زندگی میکند؛ پدرش را سالها پیش از دست داده و مادرش که از این پیش در مکتب خصوصیای در کابل آموزگار بوده، پس از بازگشت امارت اسلامی به قدرت، این مکتب بسته میشود و او نیز خانهنشین. برادر آرزو، پیش از اینها، با کار در ساختمانسازی، روزش را به شب میرساند و اندکی پول هم به خانه میآورد؛ پولی هرچند ناچیز، اما میتوانست بخشی از هزینههای زندگی را تأمین کند تا آرزو بتواند با خیال آسوده به درسهایش در دانشگاه برسد. اکنون اما، او نیز مانند مادرش، بیکار شده و در چهاردیواری خانه اندوه نداشتنهایش را میخورد. خواهر آرزو، صنف یازدهی مکتب است که به دلیل بستهبودن مکتب، بیشتر از یک سال میشود که از صنف درسی و همصنفانش دور مانده و تنها همدردی برای آرزو است.
وقتی بیشتر به آروز خیره میشوم، میتوانم جهانی از اندوه و ناامیدی را در چشمانش ببینم. زندگی در چهاردیواری خانه و وحشت حاکم بر فضای افغانستان، باعث شده که در صورت حلشدن مشکل اقتصادی خانواده نیز، آرزو دیگر نتواند به سر صنف درسیاش برود. در حالی که گلویش گرفته، میگوید: «وقتی میبینم در این وضعیت حتا به کوکان هم رحم نمیشود و تلاش برای ساختن آیندهی بهتر برای خود و کشورم، جرم به حساب میآید، برای این که تلف نشوم، میخواهم بیسواد در خانه بمانم و زندگیام را با کارهای خانه به پایان برسانم.» او ادامه میدهد: «من حالا برای رسیدن به اهدافم، توانایی پرداخت بهای گزاف را ندارم. وقتی به فامیلم فکر میکنم، گناه پدر فوتشده و مادرم که این همه بالایم زحمت کشیده اند، چیست که باید بیشتر از این، درد مرا تجربه کند.»
سلاموطندار فارسی را در تویتر دنبال کنید
به دنبال بازگشت امارت اسلامی به قدرت، زنان از چند سو با محدودیتهایی ساختارمند روبهرو شدند؛ محدودیتهایی که مستقیم و نامستقیم، زندگی بر آنها را تنگ کرده و پیوسته از آنها قربانی میگیرد. در بیشتر از یک سال گذشته، در کنار این که دهها هزار دانشآموز دختر از رفتن به مکتب منع شده اند، بیشمار آموزگاران زن نیز از کار بیکار و ناچار شده اند برای فراهمکردن نیازهای روزمرهی شان، به کارهای شاق، یا کارهای سبک فیزیکی رو بیاورند. در این روند، شماری دیگر برای ازمیانرفتن بیشتر بازارهای کار ویژهی زنان، به نحوی به ماندن در خانه محکوم شده اند؛ ماندنی که حتا به گرسنگی و ناخوشیهای روانی برای شان انجامیده و در کنار خشونتهای روانی، هر چندروزدرمیان، یکی از آنها را به خودکشی ناچار میکند.
از زمان بازگشت امارت اسلامی، دانشآموزان دختر بالاتر از صنف ششم، حق آموزش شان را از دست داده اند و در کنار این، رشد منفی اقتصادی در کشور نیز، باعث شده که شماری دیگر مانند آرزو، ناچار شوند آرزوهای شان را در ته ذهن شان خاک کرده و در نهایت با خود به گور ببرند.
بر اساس دادههای سازمانهای امدادرسان بینالمللی، اکنون نزدیک به ۹۷ درصد جمعیت افغانستان زیر خط فقر زندگی میکنند؛ وضعیتی که اگر امارت اسلامی آمادهی پسدادن آزادیهای بشری زنان به آنها نیز شود، خود عامل دیگری برای درحاشیهنگهداشتن زنان و دختران در افغانستان است. این وضعیت به همین راحتی، آرزو را که دانشآموز مکتب نیست، از پای صنف درسیاش، به پشت دیوارهای سرد خانه کشانده و در آن میخکوب کرده است. این نوع زندانیشدن و دیگر باورهای بازدارندهی جامعه، تا جایی او را در بند کشیده که نخواهد نام واقعی و تصویرش، همراه با روایت او همگانی شود.