آفتاب در خط عمودی به شهر میتابد و شماری از نارنجیپوشان کابل برای فرار از گرما و درکردن خستگی، زیر سایهی درخت کهنسالی در یکی از کوچههای خلوت به دیواری لم داده اند. سفرهای که هموار کرده اند، تنها چند تکه نان و چند پیاله چای در آن دیده میشود. سر صحبت را با یکی از آنها که سالخوردهتر از دیگران به نظر میرسد، باز میکنم. رحمت ۶۰ساله، یکی از کارمندان تنظیف شهر کابل است. با شروع صبح، همراه با همقطارانش در خیابانهای شلوغ و پر دود کابل میچرخند؛ تا اندکی از آلودگی شهر کم کنند؛ کاری که جز خمیدگی قامت، دستهای پینهبسته و آرزوهای گمشده، چیز زیادی کف دست شان نمیگذارد.
رحمت، با دستانی که سیاهی گرد و آلودگی در آن به وضوح دیده میشود، عرق پیشانیاش را پاک کرده و پس از بازدمی که نشانی از خستگی را با خود دارد، میگوید: «روزانه از هشت صبح تا چهار پس از چاشت کار میکنم. خانه کرایی است، برق و آب پول میخواهند معاش ما ۱۱ هزار افغانی است؛ به زور میرسد. یکی مریض میشود، پول دوا پیدا نمیشود؛ ولی عادت کردیم به زندگی، به سختی.»
سلاموطندار را در تلگرام دنبال کنید
رحمت، تنها نانآور خانوادهاش است و ناچار است هر روز بار مسئولیت تأمین نفقهی خانوادهی پنجنفرهاش را به تنهایی به دوش بکشد.
با گذشت هر روز تواناییاش تحلیل میرود، اما امیدش را از دست نمیدهد. در دلش آرزوی فردایی روشنتر را برای فرزندانش دارد؛ آرزویی که از دل زبالهها، از خاک کوچههای شهر، و از پینهی دستهایش جوانه میزند. «خاک و دود را تحمل میکنم؛ چون میخواهم اولادم درس بخوانند، انسان شوند، زحمت نکشند مثل من.»
سلاموطندار را در اکس دنبال کنید
رحمت، حسرت فرزند پسری را دارد که با بزرگشدن بخشی از مسئولیتهای خانواده را به دوش بکشد؛ تا او بتواند باقی عمرش را با اندکی راحتی سر کند. «غیر این کار دیگری نمیتوانم. حالا شب چیزی میخورم، صبح یادم میرود؛ خیلی چیزها یادم میرود؛ وضعیت خراب است که کار میکنم، اگر نه در ای سنوسال کی کار میکند؟»
رحمت با این که پول ناچیزی از کارش به دست میآورد، اما از این که دستکم میتواند از پس نیازهای خانوادهاش -هر چند به شکل محدود آن- برآید خرسند است. این تنها داستان زندگی رحمت نیست، بل که روایتی از زندگی هزاران رحمتی است که همهروزه بدون آن که دیده شوند، مشغول پاککسازی شهر استند.






