درههای بامیان با پیکرههای عظیم و باستانی بودا و شهرت جهانی؛ اما در این شکوه پر از سنگ، زندگی خاموش و دشوار جریان دارد. در دل همان مغارههایی که روزگاری محل عبادت و خلوت راهبان بودایی بود، امروز صدای گریهی کودکان، کوبش سنگ و زمزمهی لالایی مادران شنیده میشود؛ مغارههایی که بیش از ۱۵۰۰ سال عمر دارد، اکنون پناهگاه ناگزیری بیش از ۵۰ خانوادهی فقیر شده است.
زنان، ستونهای خاموش این خانوادهها، در میانهی سرمای کوه و تنگنای فقر، بار زندگی را به دوش میکشند؛ زنانی که دستان شان باید گرم و نوازشگر فرزندان باشد، امروز در دل سنگ و یخ به جنگ سرنوشت رفته اند. آنان میان دود آتش ناچیز و سوز باد، نان خشک را با قطرهای اشک نرم میکنند و شب را با آرزوی داشتن سقف امن، به صبح میرسانند.
در گفتوگوی سلاموطندار با ۱۱ زن از باشندگان این مغارهها، تصویر روشنی از زندگی در این تاریکی سنگی نمایان میشود. آنان، از روزهایی میگویند که باد سرد از شکافهای سنگ میوزد و آتش اندک شان به دود مبدل میشود. از شبهایی که صدای زوزهی گرگ و سُرخوردن سنگ از دامنه، دل شان را میلرزاند. از روزهایی که برای چند لیتر آب آشامیدنی، کیلومترها راه را با سطل و دولچه طی میکنند.
فاطمه، زن ۴۹سالهای که هشت سال پیش همسرش را از دست داد، با هفت فرزندش در یکی از این مغارهها زندگی میکند. دستانش از سرما ترک خورده است. چراغ هریکین را روشن میکند تا در تاریکی مغاره، چهرهاش دیده شود. او، با اشاره به چالشهای زندگی در مغاره، میگوید: «هشت سال میشود در مغاره زندگی میکنیم. همسرم هشت سال میشود فوت کرده است. در دو روز ۶۰ افغانی به دست میآورم و پولش را برای پختن نان چوب میخرم. سوخت نداریم، خودم پشم میآورم و میریسم، بچههایم قبل از ظهر مکتب میروند و بعد از ظهر سر زمینهای مردم به خاطر چیدن کچالو میروند.»

همهی داستانها شبیه هم نیستند؛ اما فقر و آرزوی داشتن خانه با سقف و چهار دیوار، در همهی آنها مشترک است. یکی از دختران جوان که نامش را نمیخواهد فاش کنیم، روایت تلختری دارد. پدرش ۲۰ سال پیش معتاد شد و برای تأمین مواد مخدر، خانه و تمام وسایل خانواده را فروخت. «هشت سال میشود که در مغاره زندگی میکنیم؛ دلیلش این است که پدرم ۲۰ یا ۲۲ سال میشود که معتاد شده و پول نداشت که مواد مخدر خریداری میکرد؛ مجبور شد خانه و تمام وسایل ما را بفروشد تا مواد مخدرش را خریداری بکند. اول خانه داشتیم، فروخت، ما دیگر جای نداشتیم، آمدیم به مغاره. یک روز تصمیم گرفته بود که خواهرم را هم در بازار بفروشد، مادرم اجازه نداد که بفروشد.»
این داستان تنها یک مورد نیست. اعتیاد، فقر، بیکاری و فروپاشی خانواده، زنجیرهای است که خانوادههای بسیاری را به مغارهها کشانده است. نرگس ۳۵ساله که با خانوادهی ۱۲نفرهاش در یکی از مغارههای بامیان زندگی میکند، میگوید که مشکلات اقتصادی و زندگی در مغاره سبب شده است تا دسترسی به مواد خوراکی سالم نیز نداشته باشند. «همسرم روزانه کار میکند؛ مواد اولیهی ما تأمین میشود. تغذیهی سالم نداریم؛ مشکلاتی که فعلاً روبهرو هستیم، پول است که نداریم. اگر بچههایم مریض شوند، نمیتوانم درمان شان کنم.»
زندگی در مغاره تنها به فقر خلاصه نمیشود. زمستانهای سرد بامیان، خطر سیلاب، ریزش سنگ از دیوارههای کوه و حضور خزندگان در فصل گرما، همه و همه زندگی را به بار گران تبدیل کرده اند. آرزوی ۱۸ساله که با گوشهی چادر سیاه، صورتش را پوشانده است و با گذاشتن بشکهی آب روی شانهاش به سوی مغاره قدم برمیدارد، میگوید که برای آوردن آب هر صبح سوی چشمه میرود و انجام این کار به او طاقتفرسا است. «هشت سال میشود که در مغاره زندگی میکنیم؛ آب از چشمه میآوریم؛ مواد غذایی ما را برادرم روزانه کار میکند، مواد اولیهی ما تأمین میشود؛ دیگر کارگر نداریم.»
آمنهی ۴۰ساله، در این باره میگوید: «اما بهار سال عقرب دارد، راحت نیستم. دولت به ما کمک کند، کار باشد، برق بیاید، مغارهی ما در بلندی است، راه درست نداریم، سیلاب دارد.»
سکینهی ۲۴ساله، هم در این باره میگوید: «در زمستان مشکلات زیاد است، سیلاب هم دارد، از چهار طرف خانهی ما میآید. پیام و خواهش ما این است که کمک شود به ما؛ چون ولایت بامیان سرد است.»
شهربانوی ۲۲ساله، نیز در این باره میگوید: «هنوز حمایت نشدیم از طرف نهادها، در زمستان مشکلات ما یکی راه است که خیلی راه رفتوآمد ما خراب است، مغارهی ما در بلندی است. دیگر سنگ میآید از پشت مغارهی ما؛ چون کوه سست میشود»
این زنان با وجود دشواریها و ناهمواریهای زندگی، هنوز آرزوهایی در سر دارند. آنان، با ناامیدی میگویند که آرمان دارند تا روزگاری در خانهای با در و دیوار که در تابستان سرد و زمستان گرم باشد، زندگی کنند.
زهرای ۴۲ساله که ۱۶ سال در مغاره زندگی کرده است، در این باره میگوید: «دوست دارم از مغاره بیرون شوم و خانه داشته باشم.»
تهمینه منگل، فعال حقوق زن، با ابراز نگرانی از وضعیت زنان مغارهنشین میگوید: «شهروندان و فعالان حقوق زن مسئول اند تا صدای زنان باشند که در ساحهی فقر، بیپناهی، ناچاری، مغارهها و مکانهای نامناسب زندگی میکنند. حکومت و سازمانهای خیریه در همآهنگی با مردم محل برنامهی عملی و پایدار برای حمایت از این زنان روی دست بگیرند؛ زمینهی کار، سرپناه، آموزش، خدمات روانی و اجتماعی به این زنان فراهم شود.»

مصطفا صالح، رییس اطلاعاتوفرهنگ بامیان، روایت زندگی مغارهنشینها را تلختر میگوید: «افراد به صورت قانونی در مغارهها اجازهی زندگیکردن ندارند؛ چون تمام مغارهها جزء آبدههای تاریخی بوده و در ساحات باستانی موقعیت دارند؛ اما بنابر مشکلات موجود؛ چون فقر و بیسرپناهی بعضی مردم به صورت غیرقانونی در مغارهها زندگی میکنند.»
این تناقض عمیق است. از یک سو، این خانوادهها به خاطر فقر مجبور به زیستن در مغارهها هستند. از سوی دیگر، حضور شان غیرقانونی است و حتا ممکن است سبب تخریب میراث تاریخی شود.
شمار خانوادههایی که در مغارهها زندگی میکنند، به ۵۰ یا بیش از ۵۰ خانواده میرسد. با این حال، کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان در سال گذشتهی میلادی از ساخت سرپناه به بیش از ۱۴۰ خانوادهی مغارهنشین خبر داده بود. اما با گذشت بیش از یک سال، خبری از ساخت این سرپناهها نیست.
شب در بامیان زود فرا میرسد. آرزو با بشکهی آب بر دوش به مغاره برمیگردد. فاطمه چراغ هریکین را خاموش میکند تا روغنش تمام نشود. نرگس کودک بیمارش را در آغوش میگیرد و دعا میکند که تبش پایین بیاید. زهرا به دیوارهی سنگی مغاره خیره میشود و رؤیای خانهای با دیوار را میبیند.
در قرن ۲۱، در سرزمینی که زمانی میزبان بزرگترین پیکرههای بودا بود، هنوز زنانی اند که بزرگترین آرزوی شان داشتن یک خانه است؛ چیزی که باید ابتداییترین حق هر انسانی باشد. اما شب که فرا میرسد، آنان به خواب میروند. در تاریکی مغارهها، جایی که سنگ و تاریکی تنها نگهبان شان است.






