موقع حرف زدن نمیدانست چه بگوید و کدامین دردش را بازگو کند. حال و احوال خوبی نداشت. گفتمتش: از روزهای خوب زندهگی بگو. گفت: «تازه عروس شده بودم و با خانواده شوهرم در زادگاهم زندهگی میکردم. اوضاع امنیتی کشور نابهسامان بود. آن زمان طالبان بر تمامی بخشهای کشور حکمروایی میکردند و مردمان کشور در جستوجوی راهی برای فرار بودند.»
میگوید، تازه سه ماهی از عروسیام گذشته بود که خانواده شوهرم قصد کردند خودشان را زنده به کشوری و دیار دیگری برسانند. سفر ناخواستۀ راضیه و خانوادهاش کلید میخورد و راهی ایران میشوند. به گفته او، زندهگی در ایران، کشوری که طالب در آن وجود نداشت، با خوشی میگذشت.
او که مادر چهار فرزند پسر و دختر است، میگوید که مهاجرت زندهگیاش را دگرگون کرده است. به قول او، شوهرش پس از مدتی ماندن در ایران، به مواد مخدر رو میآورد و بنیاد خانواده به مرور زمان از هم میپاشد.
آنان پس از چهارده سال به کشور بر میگردند. راضیه میگوید: «وقتی به افغانستان برگشتیم، شوهرم دنبال کار میگشت و این روند تا ماهها ادامه پیدا کرد و او صاحب کار نشد.»
میگوید، شوهرم درد بیروزگاری و بیکاری را با سیگار میگذراند تا اینکه به جای سیگار، مواد مخدر مصرف میکرد. «با گذشت هر روز، شوهرم مصرف مواد را بیشتر میکرد، بیشتر از آنچه که در ایران استفاده میکرد. سرانجام کاری برایش پیدا شد و او به دلیل اینکه تواناییاش را از دست داده بود، نتوانست به کار ادامه دهد.»
راضیه میگوید، زندهگی با گذشت هر روز و هر ماه، روی بدش را به ما نشان میداد و شوهرم خودش را از دست داده بود.
راضیه پس از چندی خودش دنبال کار میگردد و با درآمد اندکی روزگار میگذرانند تا اینکه پسرش در حمله انتحاری کشته میشود.
میگوید: «سال نو بود. همه در کنار هم با خوشی از روز اول سال تجلیل کردیم. چاشت روز بود که پسرانم برای تفریح از خانه بیرون شدند. ساعتی نگذشته بود که صدای وحشتناکی به گوش رسید. تازه میخواستیم غذای چاشت را بخوریم. بعضیها میگفتند، انتحاری شده است. عدهیی میگفتند که تایر موتر ترکیده است. نمیدانستیم چه شده است. ضربان قلبم تند و نامنظم شده بود. احساس میکردم اتفاق بدی افتاده است. کوشش کردم با پسرم به تماس شوم، اما تلفنش خاموش بود. قلبم داشت از جا کنده میشد.»
راضیه میگوید، دقایقی پس از انفجار، عکس کشتهشدهها در فیسبوک نشر شد. به گفته او، بستهگانش از کشته شدن فرزنش آگهی پیدا کرده بودند ولی چیزی را با او در میان نگذاشتند. راضیه میگوید: «وقتی عکس فرزندم را دیدم، دست و پایش نبود. با دیدن آن عکس، دست و دل من نیز از جا کنده شد.»
میگوید، با عجله به شفاخانههای سر زدیم که زخمیان رویدادهای انتحاری و انفجاری را میبردند. «پسرم را در میان کشتهشدهگان و زخمیان رویداد جستوجو میکردیم. هوا کمکم تاریک شده بود و جسد پسرم را آوردند.»
راضیه میگوید از آن اتفاق شوم سه سال گذشته است. او در این سه سال پیوسته کار کرده و روی پای خودش ایستاده است. راضیه در این سه سال از جادهیی گذر میکند که پسرش در آن کشته شده است. او آرزو دارد در افغانستان صلح بیاید و دیگر هیچ مادری فرزندش را در جادهها از دست ندهد.