من شاهد ظهور و سقوطِ دیکتاتورها بوده‌ام؛ آمریکا مراقب باش!

من در طول زندگی‌ام شاهد ظهور و سقوط دیکتاتورها بوده‌ام. خاطراتِ گذشتۀ من از این تبارِ زشت، امروز دوباره برایم زنده شده است.

سال ۱۹۷۵ در هندوستان، ایندیرا گاندی که در انتخابات تقلب کرده بود، وضعیتِ اضطراری اعلام کرد، چون اعلامِ وضعیتِ اضطراری به او قدرتی استبدادی می‌بخشید. این وضعِ «اضطراری» وقتی تمام شد که او خواستارِ برگزاریِ انتخابات شد، چون مطمئن بود پیروز خواهد شد، ولی بازنده شد. تکبرِ او عاملِ سقوطش شد. این درسِ عبرتْ بخشی از رمانِ من «بچه‌های نیمه‌شب» بود.

سال ۱۹۷۷ در پاکستان، ژنرال محمد ضیاءالحق علیه ذوالفقار علی بوتو نخست‌وزیر کودتایی ترتیب داد و دو سال بعد او را اعدام کرد. این داستانِ تلخ الهام‌بخشِ من برای نگارش داستانِ «شرم» بود. تجربیاتِ زندگیِ من، درکی از گرایشِ ذهنیِ دیکتاتورها به من بخشیده است.

خودشیفتگیِ افراطی، گسست از واقعیت، علاقه به چاپلوسان و بی‌اعتمادی به حقیقت‌گویان، وسواس نسبت به چهرۀ عمومیِ خود، و نفرت از ژورنالیست‌ها و روحیاتِ یک زورگوی افسارگسیخته: این‌ها برخی از صفاتِ چنین آدم‌هایی‌ست.

ترامپ رئیس‌جمهور آمریکا نمونه‌ای کوچک از این مستبدان است. او زمام‌دارِ کشوری‌ست که به‌لحاظِ تاریخی خود را هواداِر آزادی دانسته است؛ که البته همیشه این‌طور نبوده است. تا امروز، با ساخت‌وپاختِ جمهوریخواهانْ او کمابیش لجام‌گسیخته حکومت کرده است. حالا انتخابات در راه است و او محبوبیتی ندارد، برای همین به‌دنبالِ راهی برای پیروزی دست‌وپا می‌زند. و اگر معنایش پایمال‌کردنِ آزادی‌های آمریکایی باشد، اشکالی هم ندارد.

من ۲۵ سال در آمریکا زندگی کرده‌ام و چهار سال است که شهروندِ آن هستم. یکی از مهم‌ترین دلایلِ شهروندیِ من، تحسینِ آزادی‌های موجود در متممِ اول قانون اساسی آمریکا بود. علاقۀ ترامپ به متممِ دوم کاملا شناخته شده است، ولی باید متمم اول را هم به او یادآوری کرد که می‌گوید «کنگره نباید هیچ قانونی وضع کند که […] آزادی بیان، یا مطبوعات، یا حق مردم برای گردهمایی صلح‌آمیز و حق درخواست از دولت را محدود کند.»

مردی که درنتیجۀ بی‌کفایتی او، همه‌گیریِ کرونا جان ما را هرچه بیشتر تهدید می‌کند، و زبانِ ملتهبِ سرشار از نژادپرستی‌اش نقشِ مهمی در تشدیدِ خودبرترپنداریِ سفیدها علیه ما داشته، درنهایت بی‌شرمی اعلام می‌کند که می‌خواهد از معترضانِ صلح‌جو محافظت کند.

با این‌حال، مردی که درنتیجۀ بی‌کفایتی او، همه‌گیریِ کرونا جان ما را هرچه بیشتر تهدید می‌کند، و زبانِ ملتهبِ سرشار از نژادپرستی‌اش نقشِ مهمی در تشدیدِ خودبرترپنداریِ سفیدها علیه ما داشته، در باغِ گلِ کاخ‌سفید می‌ایستد و درنهایت بی‌شرمی اعلام می‌کند که می‌خواهد از معترضانِ صلح‌جو محافظت کند. در همان زمانْ درست پایینِ خیابانْ نیروهای امنیتی‌اش، بعضی‌های‌شان سوار بر اسب، دارند با گازِ اشک‌آور و گلوله‌های لاستیکی به اعتراضِ مسالمت‌آمیز مردم حمله می‌کنند. لحظه‌ای بعد او معترضان را تروریست و عمل‌شان را جنایت علیه خداوند می‌خواند.

او برای اثباتِ حرفشْ عکس‌هایی هم در اختیار دارد: جوانانِ در حال فرار، تودهای گاز اشک‌آور، و رژۀ اسب‌ها به نام قانون. تنها کاری که ترامپ بلد است، ژستِ دلخواهِ دوربین‌هاست.

این مرد که قبل از تصدیِ شغلِ فعلی‌اش، تقریبا هرگز در پرستشگاهی پا نگذاشته، بیرونِ کلیسایی ایستاده و کتابِ مقدس را در دستش می‌گیرد تا دینداری‌اش را به‌رخ بکشد؛ و هیچ اهمیتی هم ندارد وقتی کشیش محله او را تقبیح می‌کند و به سوءاستفاده از کلیسا برای «مقاصدی خلافِ آموزه‌های حضرت عیسی» متهمش می‌کند. چون او عکس‌های دلخواهش را انداخته که صدایی بلندتر دارند.

ما آن‌قدر به رفتارهای این مرد عادت کرده‌ایم، و دروغ‌ها و خودبزرگ‌پنداریِ پایان‌ناپذیرِ او آن‌قدر برای‌مان عادی شده که شاید این اوضاع را امری معمول در ترامپ‌آباد فرض کنیم. اما این‌بار ماجرایی متفاوت درجریان است. شورشی که با قتل جورج فلوید شروع شد، رو به کاهش نیست بلکه دارد بالا می‌گیرد. مردی که در کاخ سفید نشسته، ترسیده است و حتی گاهی در زیرزمین پناه می‌گیرد و چراغ‌ها را خاموش می‌کند. چنین آدمی در چنین زمانی، چه‌کاری قرار است بکند؟

اگر او با کمکِ اقلیتی از تبهکاران و نفوذی‌های افراطیِ سفیدپوست بتواند اعتراضِ قابل‌احترامِ اکثریتِ مطلق را که علیهِ قتلِ فلوید و خشونتِ پلیس نسبت به جامعۀ سیاهان و قدرتِ ریشه‌دارِ نژادپرستیِ آمریکا شکل گرفته است سرکوب کند، آن‌وقت دیگر در مسیرِ استبداد گام برخواهد داشت. او تهدید کرده است که ارتش آمریکا را علیه شهروندان آمریکا به‌کار خواهد گرفت؛ تهدیدی که از رهبرانِ شورویِ سابق انتظار می‌رفت، و نه رهبر آمریکا.

من در جدیدترین رمانِ خودم «کیشوت» اوضاع و احوالِ امروز را بسانِ عصری توصیف کرده‌ام در آن «هرچیزی ممکن است.» امروز من می‌گویم، آمریکا مراقب باش. فکر نکن این‌جا چنین چیزی رخ نخواهد داد.

 

چگونه حکومت‌های استبدادی، شیوع جهانی ویروس کرونا را تسریع می‌کنند؟

در آن‌سوی دنیا، یکی از بدترین ویروس‌های تاریخِ مدرن در حال گسترش است.  از روز جمعه، آن‌چه که «ویروس کرونا» خوانده شده، بیش از ۷۵۰۰۰ نفر را در چین مبتلا کرده، که از این شمار ۲۰۰۰ تن در نتیجه آن جان باخته‌اند. کرونا نامِ یک خانواده از ویروس‌هاست که شامل سرماخوردگی هم می‌شود؛ متخصصانِ پزشکیْ ویروسِ موردبحث را کووید- ۱۹ (COVID-19) می‌نامند. در خارج از چین و در ۲۶ کشورِ دیگر، بیش از ۱۰۰۰ مورد ابتلا گزارش شده که منجربه مرگِ هشت نفر شده است؛ این شامل همه‌گیری‌هایی در کرۀ جنوبی و ایران هم هست. دکتر تدروس ادهانوم، مدیرکل سازمان بهداشت جهانی، روز جمعه گفت: «فرصتِ ما [برای مقابله با این بیماری] دارد از دست می‌رود.»

هرچند هنوز باید منتظر ماند و دید که آیا چین و دیگر کشورها قادر به مهارِ این بیماری هستند یا خیر، اما یک موضوع روشن است: نظام‌های سیاسیِ استبدادی، موقع شیوعِ گستردۀ بیماری‌ها خیلی بد عمل می‌کنند. ما این را امروز در چین و همین‌طور در آمریکا می‌بینیم.

کووید- ۱۹ از شهر ووهان در چین شروع شد و آن‌طور که لوری گرت در نشریۀ فارینپالسی می‌نویسد، حزب کمونیست چین (یا سی‌سی‌پی) در پاسخِ اولیه به شیوعِ ویروس کرونا، به شدت بد عمل کرد. گرت می‌نویسد: «حالا چین در معرضِ اتهاماتِ بین‌المللی و شورش‌های داخلی قرار دارد، چون دست به مخفی‌کاری، دروغ، و سرکوب‌های متعددی زده و نه تنها نتوانسته این ویروس را مهار کند، بلکه عملکرد چین ممکن است به انتشار بیشتر این ویروس دامن بزند.»

یکی از دلایل اصلیِ ناتوانیِ دولتِ چین در مهارِ این بیماری، این است که فساد و بی‌کفایتیْ مشخصۀ ذاتیِ حکومت‌های خودکامه است. حزب کمونیست چین نمی‌تواند به انتخابات دموکراتیک دست بزند تا رضایتِ حکومت‌شوندگان را کسب کند، پس برای ایجاد وفاداری، به نظام حمایتِ توده‌ای متکی‌ست. یکی از شرط‌های اصلی برای کسبِ مقام در بوروکراسیِ عظیم و چندمیلیونیِ چین، اعتمادپذیریِ سیاسی‌ست که معمولا یعنی فرهنگِ فرمان‌برداریِ کور: یعنی به مافوق‌هایت آن‌چه را که می‌خواهند بشنوند بگو، و به‌خاطر منفعتِ شخصی از مقامِ خود سوءاستفاده کن.

یکی از دلایل اصلیِ ناتوانیِ دولتِ چین در مهارِ این بیماری، این است که فساد و بی‌کفایتیْ مشخصۀ ذاتیِ حکومت‌های خودکامه است.

درعین‌حال حزب کمونیست چین هم مثل هر نظامِ خودکامۀ دیگری، برای ترساندنِ مردم و ممانعت از مخالفت‌شان، به سرکوب سیاسیِ خشونت‌آمیز دست می‌زند. در این کشور، هم آزادی بیان و هم آزادی مطبوعات شدیدا محدود است؛ هرکس که برای حزب کمونیست چین تهدیدی محسوب شود، شبیه رُمانِ ۱۹۸۴ [اثر جورج اورول] به خدمتش می‌رسند. مطابق گزارش‌ها، حدود یک میلیون مسلمانِ اویغور در اردوگاه‌های بازآموزیِ مخوف در غرب چین نگهداری می‌شوند؛ اساسا حزب کمونیست چین به پارنویای حادی دچار شده و قصد دارد دست به پاکسازیِ فرهنگی بزند.

اولین شخصی که از شیوعِ کووید- ۱۹ خبر داد، پزشکی به‌نامِ لی ونلیانگ بود؛ او ازطریق شبکه‌های اجتماعی به همکارانش گفته بود که این شبیهِ بیماری سارس است. این همان صداقتِ حرفه‌ای‌ست که در واکنش به شیوعِ هر بیماری‌ای، از اهمیتِ مطلق برخوردار است، اما حکومت‌های استبدادی معمولا به‌جای این‌که به حل مسئله بپردازند، سعی می‌کنند اخبارِ منفی را خفه کنند. گرت می‌نویسد، «دکتر لی و هفت پزشکِ دیگر توسط پلیس امنیت چین، به‌جرمِ شایعه‌پراکنی مجبور شدند تا با امضای سندی، به نشرِ اکاذیب اقرار کنند.»

حکومت ایران نیز در مورد گسترش ویروس کرونا در این کشور به پنهانکاری شدید متوسل شد و عملا به گسترش ویروس به شهرهای مختلف این کشور و حتی کشورهای دیگر کمک کرد.

در چند هفتۀ اول که خیلی حیاتی بود و قرنطینۀ شَدید می‌توانست از شیوعِ بیماری جلوگیری کند، حکومتِ چین اول اصرار داشت که هیچ ویروسِ جدیدی درکار نیست، و بعد گفتند که اوضاع را کاملا تحت کنترل دارند؛ درحالی‌که تمامِ این مدت کرونا در حال گسترش بود. وقتی شیوعِ مرض غیرقابل‌انکار شد، حزب کمونیست چین طبق معمول دروغگو از آب درآمد و شهروندانِ چینی دچار وحشت شدند، چون نمی‌دانستند که عمق فاجعه چه‌قدر است. وقتی خودِ دکتر لی به ویروسِ کرونا مبتلا شد و (درحالی‌که تا پایان، قهرمانانه به دیگران هشدار می‌داد) روزِ ششمِ فوریه درگذشت، شعلۀ بی‌اعتمادی و خشم بدتر هم شد، و دولت‌های خارجی معقولانه به این فکر افتادند که دیگر نمی‌توانند به اعداد و ارقامی که از چین می‌آید، اعتماد کنند.

در واکنش به هرنوع بیماری‌ای، اعتماد یک مولفۀ حیاتی‌ست. مردم باید مطمئن باشند درموردِ واقعه‌ای که درجریان است، دولت به آن‌ها دروغ نمی‌گوید، و این‌که اقداماتِ دولت برمبنای علم و منطق است؛ خصوصا برای این‌که مردم وحشت نکنند و دست به فرار نزنند، چون این احتمالِ انتشار تصادفیِ بیماری را افزایش می‌دهد. حزب کمونیست چین، بی‌شک ثابت کرده که قابل‌اعتماد نیست، و بیشتر بر سرکوبِ وحشیانه و بستنِ کاملِ شهرها و جمع‌کردنِ هزاران نفر در قرنطینه‌های بی‌کیفیت متکی است. تا الان که این اقدامات نتوانسته جلوی انتشار ویروس کرونا را بگیرد.

در واکنش به هرنوع بیماری‌ای، اعتماد یک مولفۀ حیاتی‌ست. مردم باید مطمئن باشند درموردِ واقعه‌ای که درجریان است، دولت به آن‌ها دروغ نمی‌گوید، و این‌که اقداماتِ دولت برمبنای علم و منطق است.

 البته آمریکایی‌ها هم در نظامِ کمترِ استبدادی‌شان، نباید خیلی احساس امنیت کنند. سبکِ حکومتیِ رژیم ترامپ، همۀ مشخصاتِ حکومت‌های استبدادی را دارد: بوروکراسیِ انباشته از دلقک‌های ابلهِ فاسد، نظام حقوقیِ فاسد برای محافظت از رئیس‌جمهور و رفقایش دربرابر اتهامات کیفری، و اطلاعاتِ دردسرساز که با کمکِ یک پروپاگاندای پرهیاهو انکار می‌شود.

همان‌طور که مایکل لوئیس در کتابش «ریسکِ پنجم» نوشته است، تمامِ بوروکراسیِ فدرال در دورۀ زمامداریِ ترامپ فاسد شده است، چون او نه بلد است و نه می‌خواهد که ساده‌ترین اقدامات را برای ادارۀ صحیح دولت انجام دهد. بیشترِ کسانی که در دولتِ آمریکا باقی مانده‌اند، یا پیروان ایدئولوژیک متعهد (مثل استیفن میلر، نژادپرستِ کینه‌جو) هستند، یا احزاب ذی‌نفع، یا کارمندان دولتی معمولی که بدون هیچ مدیرِ رسمی دارند کار می‌کنند. فقط ۳۵ درصدِ پُست‌های مهم در وزارت امنیت داخلی آمریکا که نیازمند تاییدِ سنا هستند، الان پُر شده‌اند. این وزارتخانه حتی برای پُست‌های ریاست، معاون رئیس، و مشاورِ کلْ کاندیدایی ندارد. همچنین، سازمان مدیریت بحران آمریکا برای دو پُستِ کلیدیِ خود، نامزدی ندارد.

گرت در مقالۀ دیگری می‌نویسد، «سال ۲۰۱۸، دولتِ ترامپ کلِ سلسله‌مراتبِ مربوط به شیوعِ بیماری‌ها، من‌جمله آن‌هایی را که در مدیریتِ کاخ سفید نقش داشتند، اخراج کرد.» برای همین هم، واکنشِ دولتِ ترامپ به شیوعِ کرونا، با ناتوانی و شکست روبه‌رو شد. گرت می‌نویسد، «من تماس‌های تلفنی و ایمیل‌های زیادی با اداراتِ مهمِ دولتِ آمریکا داشتم؛ تنها پاسخی که دریافت کردم، تشویش و سردرگمی بود.» طبق گزارشِ اخیرِ واشنگتن‌پست، متخصصانِ مرکز کنترل بیماری‌ها گفته‌اند که ۱۴ آمریکاییِ مبتلاشده که در یک کشتیِ تفریحی به ویروس کرونا مبتلا شدند، فعلا باید در ژاپن بمانند، نه این‌که همراهِ صدها نفرِ دیگر با هواپیما برگردانده شوند و ریسکِ انتشارِ ویروس را افزایش دهند. اما دولت ترامپ روی دستِ حزب کمونیست چین بلند شده و همۀ مسافران را به کالیفرنیا و تگزاس برگردانده است؛ این مبتلایان، در پشت پرده‌های پلاستیکی قرنطینه شده‌اند، اما هنوز ریسک انتشار بیماری را با خود دارند.

مرتجعان معمولا استدلال می‌کنند که حکومتِ استبدادیِ بی‌رحم، از دموکراسی کارآمدتر است، اما تجربهٔ تلخی که جهان این‌روزها از سر می‌گذراند دروغِ این برهان را بار دیگر ثابت می‌کند.. ‏‏همان‌طور که در دورانِ ایتالیای فاشیست و فاجعۀ آلمان نازی (که هرج‌ومرجی از فساد و بی‌کفایتی بود) این ادعایی باطل بیش نبود، امروز هم این ادعاها باطل است. مشروعیتِ دموکراتیک، و بوروکراسیِ شایسته و شفاف، هیچ جایگزینی ندارد. حماقتِ مستبدانۀ دونالد ترامپ و دیکتاتوریِ کمونیستِ چین، ممکن است میلیون‌ها انسان را به کشتن دهد.

 

چرا مردم از رهبران مستبد استقبال می‌کنند؟

افلاطون یکی از نخستین و تأثیرگذارترین اندیشمندانی است که به مسئله‌ی «استبداد» پرداخته است. او در کتاب جمهور (حدود ۳۸۰ قبل از میلاد) استدلال می‌کند که سرنوشت دولت‌های دموکراتیک این است که به ورطه‌ی استبداد فرو غلتند. افلاطون هوادار دموکراسی نبود، شاید به این علت که دموکراسیِ آتنی استادِ محبوب او، سقراط، را به مرگ محکوم کرده بود. به باور او، حکومت دموکراتیک مردمی بی‌بندوبار و نامنضبط پدید می‌آورد. این افراد طعمه‌ی خوبی برای سیاستمداران چرب‌زبانی‌اند که هنرشان دامن زدن به امیال و خواسته‌های آنان است. در رساله‌ی گرگیاس، که تقریباً همزمان با جمهور تألیف شده است، افلاطون می‌گوید چنین سیاستمدارانی، به جای آن که در فکر خیر همگانی باشند، با وعده‌هایی ناسالم توده‌ها را اغوا می‌کنند. افلاطون با تحقیر می‌نویسد: «شیرینی‌پزی نقاب پزشکی زده است و وانمود می‌کند می‌داند کدام غذا برای بدن مناسب است، و در نتیجه اگر قرار باشد شیرینی‌پز و پزشک در برابر کودکان، یا مردانی که چون کودکان نادان‌اند، با یکدیگر مسابقه دهند تا معلوم شود کدام‌یک از آن‌ها در شناخت غذای خوب و بد تخصص دارد، پزشک از گرسنگی خواهد مرد.»

دو هزار و پانصد سال در زمان جلو می‌رویم و آثار ماکس وبر، جامعه‌شناس آلمانی در ابتدای قرن بیستم، را بررسی می‌کنیم. وبر، یکی از بنیان‌گذاران جامعه‌شناسی، مفهوم «اقتدار فرهمند (کاریزماتیک)» را مطرح کرد: «خصیصه‌ای شخصیتی که به واسطه‌ی آن فرد از انسان‌های عادی متمایز می‌شود، و با او به عنوان کسی که قدرت‌ها یا ویژگی‌های فراطبیعی، ابرانسانی، یا دست کم استثنایی دارد برخورد می‌شود.» رهبران کاریزماتیک یا فرهمند الهام‌بخشِ ایثار و فداکاری‌اند، و از نظر پیروان‌شان خصایصی پیامبرگونه دارند. دیدگاهِ وبر روایتِ اجمالیِ افلاطون را غنای بیشتری می‌بخشد. مستبدانی که به قدرت می‌رسند روحیاتی خاص و حتی می‌توان گفت جادویی دارند: پیروان‌شان باور دارند که آن‌ها می‌توانند معجزه کنند و زندگی آن‌ها را متحول سازند. اما چه چیز باعث می‌شود افرادی که از سایر جهات عقلانی رفتار می‌کنند، چنین دیدگاه‌های غیرواقعی و خطرناکی اتخاذ کنند؟

درست در همان زمانی که وبر در برلین مشغول کار بر روی نظریه‌ی کاریزما یا فرهمندی بود، زیگموند فروید نیز در وین با ایده‌ی مشابهی دست و پنجه نرم می‌کرد. تلاش فکری او در قالب کتابی با عنوان روان‌شناسی توده‌ها و تحلیل «من» (۱۹۱۱) انتشار یافت. این کتاب به طور مشخص سازوکارِ روان‌شناختی در ذهن افراد دنباله‌رو را بررسی می‌کند. کتاب حاوی دو نکته‌ی برجسته است. نخست، کسانی که جذب رهبران تمامیت‌خواه می‌شوند، در ذهن خود از او بت می‌سازند. در نظر آنان، وی انسانی درخور پیروی و متهور و عاری از هرگونه نقص جدی است. دوم، بنا بر استدلال فروید، دنباله‌روها و پیروانِ رهبر مستبد وی را جایگزین «منِ آرمانیِ» خود می‌کنند. «من آرمانی» بازنماییِ ذهنیِ ارزش‌های اساسیِ هر فرد است، و شامل باورهایی درباره‌ی کارهای درست و نادرست و امور الزامی و ناروا می‌شود. «منِ آرمانی» قطب‌نمای اخلاقی فرد است و در واقع همان وجدان فردی است. رهبر اقتدارگرا زمانی که جای «منِ آرمانیِ» افراد را می‌گیرد، به وجدان آنان مبدل می‌شود و آرای او به ندای وجدان آنان تبدیل می‌شود. به این ترتیب، هر آن‌چه رهبر اراده کند، درست و خیر به نظر می‌رسد.

نظریه‌ی فروید با آن‌چه در آلمان دوران هیتلر روی داد به خوبی همخوانی دارد. برای مثال، آلفونس هِک را در نظر بگیرید. وی در دوران نوجوانی عضو گروه «جوانان هیتلری» بود. کلودیا کونز در کتاب وجدان نازی‌ها (۲۰۰۳) می‌نویسد زمانی که هک دید گشتاپو مشغول جمع‌آوری یهودیان روستای او، از جمله بهترین دوستش هاینز، است تا آن‌ها را به اردوگاه بفرستد، با خودش نگفت: «دستگیر کردن یهودیان چه کار وحشتناکی است.» او که تبلیغات درباره‌ی «بلای یهودیان» را کاملاً پذیرفته بود، با خود گفت: «چقدر حیف شد که هاینز یهودی است.» هک در دوران بزرگ‌سالی به یاد می‌آورد که در آن زمان اعزام یهودیان به اردوگاه را عادلانه می‌دانست.

حس سکرآورِ وحدت و قربانی کردن منافع شخصی در پای هدفی بزرگ‌تر، جزئی بسیار مهم از نظام‌های تمامیت‌خواه است. این مسئله در گفتار اقتدارگرا، که نمونه‌ی بارز آن خطابه‌ها و سخنرانی‌های رایش سوم است، به وفور یافت می‌شود.

این واقعیت که عموم پیروان در همذات‌پنداری با رهبر تمامیت‌خواه با یکدیگر اشتراک دارند، پیامد مهم دیگری نیز دارد. پیروان با یکدیگر به عنوان اجزای یک «جنبش» احساس نزدیکی می‌کنند، و مبدل شدن به یک مجموعه‌ی کلی را تجربه می‌کنند. این حس سکرآورِ وحدت و قربانی کردن منافع شخصی در پای هدفی بزرگ‌تر، جزئی بسیار مهم از نظام‌های تمامیت‌خواه است. این مسئله در گفتار اقتدارگرا، که نمونه‌ی بارز آن خطابه‌ها و سخنرانی‌های رایش سوم است، به وفور یافت می‌شود. این ایده که انسان تنها در مقام حامل نژاد (یا جزئی از مردم) اهمیت دارد، و این که وظایف او در برابر این روحِ بزرگ‌تر و متعالی‌ بر منافع شخصی و محدود وی برتری دارد، در آلمانِ دوران هیتلر بسیار رواج داشت. به کودکان آلمانی یاد داده می‌شد که از «خلوص» خونی خود محافظت کنند – یعنی از ازدواج با سایر نژادها خودداری کنند. به آن‌ها گفته می‌شد، این خون به آن‌ها تعلق ندارد بلکه متعلق به نژاد آلمانی (در گذشته، اکنون، و آینده) است و به واسطه‌ی برخورداری از آن می‌توانند به زندگی ابدی دست بیابند.

بی‌شک، مشارکت در نظام‌های اقتدارگرا رنگ و لعاب دینی و مذهبی دارد. چنین مشارکتی عبارت است از تسلیم کردن خویشتن در برابر قدرتی والاتر، و چشم‌پوشی از محدودیت‌های نفسانی به خاطر رسیدن به خلوص و پاک‌دامنی. این نظام به مفاهیمی مانند حیات ابدی، تولد دوباره، و رستگاری متوسل می‌شود. لارنس ریس در کتاب خود جذبه‌ی ظلمانی آدولف هیتلر (۲۰۱۲) توصیفی از ماهیت نیمه‌مذهبیِ پدیده‌ای به دست می‌دهد که به قدرت گرفتن هیتلر منجر شد: انبوهی از آلمانی‌ها به سمت خانه‌ی هیتلر در برشتِسگادن ره‌سپار می‌شدند (تقریباً مانند زائران) تا به او ادای احترام کنند؛ هزاران عریضه‌ی شخصی برای هیتلر به دفتر صدراعظم فرستاده می‌شد؛ تصویرپردازی‌های شبه‌مذهبی از راه‌پیمایی‌های نورنبرگ؛ این واقعیت که به کودکان آلمانی می‌آموختند که هیتلر «فرستاده‌ی خداوند» و «نور» و «ایمانِ» آنان است؛ این‌ها همه نشان می‌دهد که هیتلر بیشتر پیامبری الاهی محسوب می‌شد تا سیاستمداری عادی.

کتاب دیگر فروید، آینده‌ی یک پندار (۱۹۲۷)، می‌تواند به فهم بیشتر این وضعیت کمک کند. این کتاب بیشتر به روان‌شناسی دین می‌پردازد، اما نباید محتوا و زمینه‌ی سیاسی آن را نادیده گرفت. فروید یک سال پیش از انتشار این کتاب در مصاحبه‌ای گفته بود: «زبان من آلمانی است. فرهنگ من و دستاوردهایم آلمانی است. من خودم را از نظر فکری آلمانی به حساب می‌آوردم، تا این که متوجه رشد تعصبات ضدیهودی در آلمان و اتریش شدم. از آن زمان، ترجیح می‌دهم خود را یهودی بدانم.» فروید با اقتدا به سنت فیلسوفان آلمانی، لودویگ فویرباخ و کارل مارکس، استدلال می‌کرد که باورهای دینی توهم و پندارند. با این حال، برداشت وی منحصر به فرد بود: به گفته‌ی او، وجه تمایز پندارها از نا-پندارها نه در درست یا غلط بودن آن‌ها بلکه در نحوه‌ی پدید آمدن آن‌ها است. «پندار» باوری است که ما به آن اعتقاد داریم زیرا مایل‌ایم که درست باشد. چنین باورهایی معمولاً نادرست‌اند، اما گاهی نیز درست از آب در می‌آیند. فرض کنید شما صبح با این باور راسخ از خواب بیدار می‌شوید که برنده‌ی بخت‌آزمایی خواهید شد و به همین علت بلیت بخت‌آزمایی می‌خرید. فرض کنید از روی تصادف واقعاً برنده‌ی بخت‌آزمایی می‌شوید. به رغم آن که باور شما مبنی بر این که برنده خواهید شد در واقع درست بوده، اما چنین باوری نوعی پندار فرویدی محسوب می‌شود.

توهم‌ها قوی‌ترین و گیراترین پندارها هستند. توهم پنداری است که هم نادرست است و هم در برابر بازبینی و تصحیح عقلانی از خود مقاومت نشان می‌دهد، زیرا ریشه در خواسته‌هایی بسیار قدرتمند دارد. از نظر فروید، اعتقادات راسخ مذهبی عالی‌ترین نمونه‌های توهم محسوب می‌شوند. به گفته‌ی او، این اعتقادات «تحقق قدیمی‌ترین، قوی‌ترین، و مبرم‌ترین امیال و خواسته‌های بشری‌اند. قدرت و توان آن‌ها ریشه در قدرت و توان این امیال و خواسته‌ها دارد.» امیال و خواسته‌هایی که شالوده‌ی باور دینی را تشکیل می‌دهند به رهایی از عجز و درماندگی نوع بشر مربوط می‌شوند. ما در برابر نیروهای طبیعی (مانند بیماری، حوادث طبیعی، و مرگ) و همچنین در برابر اقدامات انسان‌های دیگر (که می‌توانند به ما آسیب بزنند، ما را بکشند، یا رفتاری ناعادلانه با ما داشته باشند) آسیب‌پذیر هستیم. به باور فروید، زمانی که به درماندگی خود پی می‌بریم، به ناچار به الگوی نخستینِ نوزادی متوسل می‌شویم: خاطرات تجربه‌ی درماندگی مطلق در دوران نوزادی – یعنی وابستگی کامل و ترحم‌آور به بزرگ‌سالانی که مراقبت از ما را بر عهده داشتند. به گفته‌ی فروید، دینداران با تمسک به پندارِ خداوندی قدرتمند و حمایتگر، که «آخرت» را به آنان ارزانی خواهد داشت، با احساس درماندگی خود مقابله می‌کنند. 

پیوندهای آشکاری بین تحلیل فروید از گرایش‌ها و امیال مذهبی و نیروهای روان‌شناختیِ مؤثر در سپهر سیاست وجود دارد. سیاست پاسخی به آسیب‌پذیریِ انسان است. عرصه‌ی سیاست مملو از ژرف‌ترین آرزوها و ترس‌های بشری است، و همین امر بروز پندارهای سیاسی را تقویت می‌کند. تمسک به این پندارها با چنان شور و حرارتی همراه است، و این پندارها چنان مقاومتی در برابر استدلال منطقی از خود نشان می‌دهند، که با ویژگی‌های توهم از نظر فروید تطابق دارند. از این نظر، نظام‌های سیاسی اقتدارگرا با ادیان یکتاپرست شباهت دارند. رهبر، همانند خداوند، عالم، قادر، و رحیم است. حقیقت از افق سخنان او طالع می‌شود. او را باید ستایش کرد و در پی خشنودی‌اش بود، اما هرگز نباید او را به چالش کشید. دشمنان او، بنا به تعریف، به دار و دسته‌ی نیروهای شیطانی تعلق دارند.

اگر ادیان صرفاً به برآورده شدن رؤیاها مربوط بودند، همه چیز بر وفق مراد بود. اما چنین نیست. وعده‌ی شیرین بهشت تنها در تقابل با تهدید جهنم معنا دارد، و برای رستگار شدن باید چیزی وجود داشته باشد که فرد از آن رهایی بیابد، حتی اگر بهای این آزادی ریاضت، رنج، و (در مورد شهیدان راه مذهب) شکنجه و مرگ باشد. همین امر درباره‌ی گفتمان سیاسی اقتدارگرا نیز صادق است. در این‌جا، با استفاده از آثار روان‌کاوی نه چندان معروف به نام راجر مانی-کارل، به بررسی این جنبه‌ی تاریک‌ترِ ذهنیت اقتدارگرا می‌پردازم. او در سال ۱۹۳۲ به دعوت دوست دیپلماتش آرتور ینکن (بعدها نازی‌ها با کار گذاشتن بمب ساعتی در هواپیمایش او را کشتند) وارد برلین شد. ینکن او را به یکی از گرهمایی‌های حزب نازی برد که در آن یوزف گوبلز و هیتلر سخنرانی داشتند. چیزهایی که مانی-کارل در آن‌جا ‌دید و ‌شنید او را حیرت‌زده و نگران کرد، و کوشید از منظر روان‌کاوی به بررسی سخنرانی‌ها و جنب‌وجوش جمعیت بپردازد. نتیجه‌ی این تلاش مقاله‌ای بود با عنوان «روان‌شناسی تبلیغات» (۱۹۴۱).

مانی-کارل در دوران حضورش در آلمان، تحت تأثیر ملانی کلاین، روان‌کاو انگلیسیِ مجارستانی‌تبار، قرار داشت. به باور کلاین، تمام انسان‌ها گرفتار ترس‌هایی ژرف و هولناک‌اند، حالاتی که وی آن‌ها را «اضطراب‌های روان‌پریشانه» می‌خواند. وی عقیده داشت که این اضطراب‌ها و واکنش‌های ما به آن‌ها انگیزاننده‌ی بسیاری از رفتارهای بشری است. در اندیشه‌ی کلاین، اضطراب‌های روان‌پریشانه دو شکل عمده دارند: «اضطراب هراس‌آور» (وحشت از آزار دیدن از اشخاص شریر) و «اضطراب افسرده‌ساز» (احساس گناه به خاطر از بین بردن چیزی که فرد دوستش دارد و برایش ارزش قائل است). همچنین، کلاین تعریفی از «دفاعِ شیدایانه» ارائه می‌کند: انکار درماندگی و وابستگی به دیگران، که ناشی از توهم قدرت، عظمت، و خودبسندگی است، و خود را در گرایش به استیلا، کنترل، و تحقیر نشان می‌دهد.

مانی-کارل با استفاده از چارچوب کلاین به دنبال آن بود تا علت قدرت و اثرگذاری شعارهای نازی‌ها را دریابد. او چنین نتیجه‌گیری کرد که هیتلر و گوبلز در مخاطبان خود چیزی شبیه به روان‌پریشیِ جمعی و توده‌ای ایجاد می‌کنند، و برای مقاصد سیاسی خود از آن بهره‌برداری می‌کنند. او می‌نویسد: «خود سخنرانی‌ها باشکوه و پرجاذبه نبودند، اما جمعیت به‌‌یادماندنی بود. به نظر می‌رسید مردم به تدریج فردیت خود را از دست می‌دادند و، بر اثر پیوستن به یکدگیر، به هیولایی مبدل می‌شدند که خیلی هوشمند نبود اما قدرت عظیمی داشت … این هیولا به طور کامل در اختیار سخنران بود و وی به راحتی ‌می‌توانست احساسات آن را بر انگیزاند یا دگرگون کند، درست مانند آن که بر روی اُرگی غول‌پیکر نت‌هایی را می‌نوازد.»

مانی-کارل با مشاهده‌ی اقدامات هیتلر و گوبلز به این نتیجه رسید که سخنران، برای آن که تبلیغات سیاسی‌اش تأثیرگذار باشد، باید در مخاطبان حس درماندگی ایجاد کند و سپس راه‌حلی جادویی در اختیارشان بگذارد. نخست، مخاطب را افسرده می‌کنند: در آن‎ها این احساس را به وجود می‌آورند که چیزی بسیار خوب و باارزش را از دست داده‌اند یا نابود کرده‌اند. حال، آنان به زانو در آمده‌اند. مایه‌ی خنده و مضحکه شده‌اند. آنان به سرنوشت عظیم مردم آلمان خیانت کرده‌اند. بنا بر توصیف مانی-کارل، «به مدت ده دقیقه درباره‌ی آلام و مصیبت‌هایی که آلمان پس از دوران جنگ متحمل شده است، سخنرانی کردند. به نظر می‌رسید عیش دلسوزی به حالِ خود آن هیولا را فرا گرفته است.»

گام دوم این بود که اقلیتی یا گروهی از بیگانگان را به عنوان عامل این مصیبت‌ها معرفی کنند. آن‌ها نیروهایی اهریمنی‌اند که یا از بیرون مشغول آزار ما هستند یا از درون ما را نابود می‌کنند. مانی-کارل می‌نویسد: «سپس برای ده دقیقه‌ هولناک‌ترین سرزنش‌ها را نثار یهودیان و سوسیال‌-دموکرات‌ها کردند، و آنان را تنها عامل این مصیبت‌ها معرفی کردند. نفرت جای دلسوزی به حال خود را گرفت؛ به نظر می‌رسید هیولا در شُرف تبدیل شدن به یک قاتل است. گام سوم این بود که برای وحشت‌ ناشی از درماندگی، دارویی شیدایانه ارائه شود: دلسوزی به حال خود و نفرت کافی نبودند. ترس نیز باید زایل می‌شد … سخنران از ناسزاگویی به خودستایی روی آورد. حزب در آغاز ضعیف و کوچک بود، اما به تدریج شکست‌ناپذیر شده بود. هریک از حاضران جزئی از قدرت مطلق حزب را در خود احساس می‌کرد. آن‌ها به سطح جدیدی از روان‌پریشی رسیده بودند. افسردگی به پارانویا و سپس به خودبزرگ‌بینی تبدیل شده بود.»

نقطه‌ی اوجِ مرحله‌ی پایانی و شیدایانه‌ی سخنرانی هیتلر توسل به وحدت بود، امری که از نظر مانی-کارل برای موفقیت تبلیغات اقتدارگرا ضروری است، زیرا «اگر او چیزی جز هیاهو برای عرضه نداشت، نمی‌توانست در مقام خدایی خود باقی بماند.» هیتلر با تحریک احساس قوی و مثبت وحدت، به حاضران وعده‌ی بهشتی زمینی را می‌داد: «با این حال، این بهشت تنها به آلمانی‌های واقعی و نازی‌های واقعی تعلق دارد. هرکس بیرون از این دایره باشد آزاردهنده است، و در نتیجه باید از او متنفر بود.» تحلیل‌های مانی-کارل مبتنی بر مشاهداتش از سخنرانی‌های نازی‌ها بود، اما کاربست آن‌ها محدود به نازی‌ها نیست. در جریان کارزار انتخاباتی سال ۲۰۱۶، روزنامه‌نگاری به نام گوین گیلفورد در بسیاری از گردهمایی‌های دونالد ترامپ شرکت کرد و کوشید با استفاده از مشاهدات خود  نظرات مانی-کارل را بیازماید. وی در مقاله‌‌ای جذاب در مجله‌ی اینترنتی کوارتز نتایج کار خود را منتشر کرد: «هزاران یادداشتی را که در زمان حضور در گردهمایی‌های ترامپ تند و تند نوشته بودم، مرور کردم. تقریباً هر پاراگراف با مراحل مانی-کارل مطابقت داشت.»

تشخیص روان‌کاوانه‌ی جذابیت چنین رهبرانی درست باشد یا نه، به هر رو تحلیل سرچشمه‌های روان‌شناختی جذابیت رهبران اقتدارگرا ضرورت دارد. فهم علت تمایل شدید به پندارهای اقتدارگرا می‌تواند ما را در برابر آن‌ها بیمه کند، تا بار دیگر به چنین مغاکی فرو نیافتیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برگردان: هامون نیشابوری

دیوید لیوینگستون اسمیت پژوهشگر و استاد فلسفه در دانشگاه نیوانگلند در استرالیا است. آن‌چه خواندید برگردان بخش‌هایی از این نوشته‌ی اوست:

David Livingstone Smith, ‘Why We Love Tyrants,’ Aeon, 12 February 2018