«حتا به ناکامی‌ام راضی هستم؛ به خاطری که می‌خواهم یک سال دیگر هم مکتب بروم»

بهار می‌گوید که مکتب، هم‌صنفان و آموزگارانش را چنان دوست دارد که حاضر است حتا روزهای جمعه نیز به مکتب برود. با گفتن این حرف، بغض گلوی بهار را می‌فشارد و اشک محوطه‌ی چشم‌هایش را که داد از معصومیت کودکانه می‌زند، احاطه می‌کند و می‌گوید نمی‌داند پس از دو ماه آینده جای خالی مکتبش را با چه پر کند.

«کاش بخت بلندی داشتم، چشم‌های آهویی کارساز نیست»

به یکی از جاده‌های پایتخت رفتم، زنی را از دور دیدم و به زیبایی چشمانش خیره شدم؛ البته چشمانش مرا به سویش کشاند. نزدیکش شدم و در پهلویش نشستم. برایش گفتم «چشمانت چه‌قدر قشنگ است همانند آهو.» برایم گفت، «ای کاش بخت بلندی می‌داشتم، نه چشم‌هایی به مثل آهو.»