نزدیک به سه ماه از آغاز گفتوگوهای صلح بینالافغانی میگذرد. هدف از این گفتوگوها صلح و برقراری آتشبس در کشور است.
در این گفتوگوها دولت و جامعۀ جهانی به طور باورنکردنی امتیازات فوقالعادهای را برای طالبان قایل شدند، اما این گروه همچنان از موضعش که ادامۀ جنگ برای امتیازگیری است، دست نکشیده است.
درست از زمان آغاز گفتوگوهای صلح بینالافغانی، خشونتها در بزرگ شهرهای کشور نیز افزایش یافته است در حالیکه یکی از پیششرطهای آغاز این گفتوگوها، حمله نکردن به بزرگ شهرها بود. به دنبال اینکه با آغاز این گفتوگوها خشونتها نه تنها کاهش نیافت بلکه افزایش پیدا کرد، شهروندان اعتراضهایی کردند. این شهروندان میگویند که هرگز نمیخواهند طالبان زمام امور را به دست بگیرند یا در قدرت شریک شوند، زیرا کارهای این گروه نشان میدهد آنان تغییر نکردهاند و هنوز هم مفکورۀ سابق را دارند.
برخی از شهروندان با بازگویی خاطرات تلخ دوران طالبان میخواهند، دولت از گفتوگو با این گروه «تروریست» دست بکشد و اگر در صورتیکه گفتوگوها ادامه پیدا میکند، دستاوردهای دو دهۀ شهروندان حفظ شود و صدای قربانیان شنیده شود.
کلاهی گاهی برسر و گاهی بر جیب
خاطرهای از ظفرشاه رویی، خبرنگار
ظفرشاه رویی، چندین سال تجربۀ کار خبرنگاری در کابل را دارد و فعلا ویب سایتی به نام «کودک نیوز» دارد که در بارۀ کودکان مینویسد. ظفرشاه رویی در بارۀ خاطرۀ تلخی از دوران طالبان مینویسد: ولسوالی بالای یک تپه قرار داشت، در دامنۀ تپه بازار بود. در مسیری که بازار را به ولسوالی وصل میکرد، یک دکان کوچک داشتیم و من دکانداری میکردم. در دکان کمی لباسهای لیلامی هم داشتیم.
فصل خزان بود و هوا سرد شده بود. اوج قدرت طالبان در منطقۀ ما بود. در اوایل حضور طالبان به منطقه، نظامیان تفنگدار با موهای کثیف و دراز، بوتهای سلیپر و پسقات شده، زیاد در داخل بازار رفتوآمد میکردند.
در آن موقع که یک کودک نوجوان بودم، تلاش میکردم تا با طالب روبهرو نشوم و در داخل دکان نیز، در کنجی مینشستم تا از چشم آنان غایب بمانم.
در تشکیلات اداری ولسوالی، چند تن از باشندهگان محل نیز حضور داشتند، اما نقششان زیاد منفی نبود و به نحوی تلاش داشتند تا بالای طالبان اصلی که بیشتر از مناطق اجرستان و ارزگان، در همسایهگی ولسوالی مالستان، به این ولسوالی آمده بودند، نفوذ کنند و اینطوری جلو آزار و اذیت مردم را بگیرند. حضور این افراد در تشکیلات ولسوالی باعث شد تا طالبان با رفتن دختران به مکتب دست از مخالفت بکشند. در اوج قدرت طالبان در منطقه، دختران در میرآدینه، مرکز ولسوالی مالستان، به مکتب میرفتند. البته، مدت زیادی در منطقه نماندم و نزدیک به پنج ماه زیر حاکمیت طالبان در زادگاه خود حضور داشتم. پس از آن، افغانستان را ترک کردم و به پاکستان و ایران برای کار رفتم و اطلاعات زیادی هم از منطقه به دلیل نبود وسایل ارتباطی نداشتم و نمیدانم که پس از آن وضعیت چهگونه ادامه یافت.
یکی از روزهای خزانی که در دکان بودم، متوجه شدم که رئیس امر به معروف طالبان که یک ملایی از باشندهگان محل بود، به تنهایی از ولسوالی به سمت بازار میآمد. دکان ما هم در مسیر رفتوآمد طالبان به ولسوالی بود. مشاهدۀ آن ملا، باعث نگرانیام شد، چون کلاه و لنگی بر سر نداشتم و میترسیدم که مرا به این دلیل مورد مجازات قرار بدهد. از چانس بد او مستقیم به دکان آمد، اما چیزی از اینکه چرا کلاه و لنگی ندارم، نگفت و مصروف پالیدن لباس در میان لباسهای لیلامی شد. چند دقیقهیی نگذشته بود که چند تن از تفنگداران طالب که اکثراً از اجرستان و ارزگان بودند، وارد بازار شدند و آنان نیز با دیدن مسئول امر به معروف، مستقیم به سمت دکان آمدند. ملایی که مسئول امر به معروف طالبان بود، با دستپاچهگی فوراً به سمت من آمد و مویم را کشید و گفت چرا دراز است و چرا کلاه و لنگی ندارم. البته برایم قابل درک بود که چرا اینکار را کرد و چرا چنین تظاهری میکند. او ناگزیر بود تا نشان بدهد مسئولیتاش را به خوبی انجام میدهد تا این مسئولیت به دست خود طالبان نیفتد. طالبان تفنگدار چیزی نگفتند اما تهدید کردند که اگر بار دیگر مویم دراز باشد و سرم را بدون کلاه و لنگی ببینند، مجازات خواهند کرد. پس از آن مجبور بودم که یک کلاه با خود داشته باشم، زمانی که به دکان میرفتم به سرم بود و دیگر موقعها در جیب.
کابل پایتخت سفیدپوشان سیهدل
خاطرهای از مریم جدیر، ناروی
مریم جدیر، یکی از کسانیست که در زمان ورود طالبان به کابل، اینجا زندهگی میکرد. او از چهگونگی سقوط شهر و خاطرات تلخی که در آن دوران دیده را بازگویی کرده است. مریم پس از ورود طالبان به کابل، کابل را ترک میکند و تاکنون نتوانسته است به کشور برگردد.
خاطره: کودک درون من با واژهٔ صلح بیگانه است. تا جایی که به خاطر دارم، واژههای ترس، زندان، مرگ، جنگ و مهاجرت دنیایم را احاطه کرده بود. شامگاهان پنجم میزان ۱۳۷۵ خورشیدی، شاهد بودم که دسته دسته نظامیان و خانوادهها شهر کابل ویرانشده را ترک میکردند. باور کردنی نبود، اما واقعیت همین بود که لشکر طالبان در چند قدمی شهر کابل مستقر بودند. آوایی در اذهان میچرخید : فردا چه خواهد شد؟ حسی بر روح و روان غلبه داشت، حس ترس و خطر.
چشمهایم را میبستم و جرأت اندیشیدن به فردا را نداشتم. از درد میترسیدم، از فقدان و هجران اجتنابناپذیر. برای ندیدن این بدیها چشمهایم را بستم. اما این فردا رسیدنی بود. ششم میزان همان سال کابل پایگاه ارواح و سپیدپوشان سیهدل و سیاه دستار که سرمه به چشم داشتند؛ و از جهان متفاوت، بود.
مردم خسته از جنگ میکوشیدند تا حالت عصبی خویش را پنهان کنند. در انتظار سرنوشت محتوم دیدهها به هم خیره میشد و واژۀ امید در حلقوم خشک بود. از گوشۀ پنجره به بیرون نظر انداختم. واقعاً آنجا بودند جنگجویان مزدوری که حاضر بودند به خاطر عقیدۀشان بکشند و بمیرند. با لباسهای کمرچین و چشمان خشمگین در کوچهها در جستوجوی شکار قدم میزدند.
شعری از شاعر انگلیسی زبان به ذهنم خطور کرد: «همان جا بذر رویاهایم را میافشانم که تو اینک گام برمیداری آهسته گام بردار، که رویاهای مرا لگد مال میکنی.» بعد از آن روز حق زندهگیکردن زنها در گرو طالبان بود. دلم میخواست خانه را ترک کنم و به تماشای طبیعت بروم. اما من و هزاران چون من محکوم به زندهگیکردن به شیوۀ طالبانی بودیم. مناظر پیرامون ما درختانی بود که در شاخههایشان نوارهای صوتی و ویدیویی به دار آویخته شده بودند. تلویزیونهای شکسته و زنان و مردان شلاق خورده و چرکین تصویر دنیایی بود که در آن نفس میکشیدیم.
حال هیچکس خوب نبود. تمامی حوادث اینچنینی آنگاه که از دور دیده شوند، کوچک مینمایند. اما وقتی از نزدیک با آن مواجه شویم به بزرگی کوهها هستند. طاقتفرسا و سهمگین. دیگر انگیزهیی برای بودن در آنجا وجود نداشت. از کابل عزیز، از شهر ما عزم سفر کردیم. تنها چیزی که با خود داشتم، یک دل پر درد، آرزوهای ناتمام و خاطراتم بود. در مسیر راه چندین جا با ایست نیروهای طالب روبهرو شدیم. برقهها توانایی نفس کشیدن را از ما گرفته بود. پسرهای هفت هشت ساله طالب اجازه داشتند تا زنان را تلاشی بدنی نمایند.
با من چه کرده بودند که از این پسر بچۀ کوچک میترسیدم. با نفرت و خشم به من مینگریست و با زبان من حرف نمیزد. بزرگترهایشان چنان با تحکم با ما حرف میزدند که گویی خدای سرنوشت ما بودند. شبانه داخل سرویس میخوابیدیم چنانکه به هیچصورت حق بیرونشدن از سرویس را در طول شب نداشتیم. بعد از دو شبانه روز از منطقه تحت سلطه طالبان خارج شدیم. مردان کلاهها را با نفرت بر زمین کوفتند که از مجبوریت به سر داشتند. زنان هم از زندان برقهها آزاد گشتند. چهار شب و چهار روز طول کشید تا از شهر کابل به شهر مزار شریف برسیم. هرگز تصور نمیکردم که این آخرین دیدارم با کابل باشد.
از شهر عزیزم بیرونم کردند و در اخیر بیوطنم ساختند. اما دلم آنجاست. گاهی ناخودآگاه در پسکوچههای کابل پرسه میزنم. در دانشگاه، در همان صنف با همان یاران همدل رویای آینده را میبینم. در کتابخانۀ پدرم میایستم و جای دستان او را لمس میکنم. در کنار پنجره به شام کابل چشم میدوزم و صبحگاهان با وزش نسیم فرحبخش صبحگاهی کابل به روی زندهگی چشم میگشایم. کابل من، وطن من را گرفتند، اما رویاهایم از من است . میترسم دو باره همان تاریخ تکرار شود و باز هم دختر جوانی چو من آرزوهایش را در گور بینام دفن کند و هر از گاهی بر سر آن گور اشک بریزد. آه، به راستی روزی کابل من – کابل ما آزاد خواهد بود؟
روایتهایی از دوران طالبان؛ سفیدپوشان سیهدل
مریم مهتر، خبرنگار
تصمیم بستهشدن انستیتیوتهای طبی؛ ازدسترفتن فرصتهای آموزشی یا تهدید سلامت جامعه
مرگ تدریجی؛ آلودگی روزافزون هوا چه تأثیری بر سلامت پایتختنشینان دارد؟
وزارت تحصیلات روند توزیع بورسیهها به بیرون از کشور را متوقف کرده است
ملل متحد از آمادهسازی ۲۰۰۰ هکتار زمین در افغانستان برای کاشت زعفران و میوه خبر داد
آمار مبتلایان به دیابت در بلخ افزایش یافته است
سویدن نُه میلیون دالر به افغانستان کمک کرد
آلودگی هوا در کابل؛ باشندگان: ادارهی محیط زیست کنترل کند
نزدیک به سه ماه از آغاز گفتوگوهای صلح بینالافغانی میگذرد. هدف از این گفتوگوها صلح و برقراری آتشبس در کشور است.
در این گفتوگوها دولت و جامعۀ جهانی به طور باورنکردنی امتیازات فوقالعادهای را برای طالبان قایل شدند، اما این گروه همچنان از موضعش که ادامۀ جنگ برای امتیازگیری است، دست نکشیده است.
درست از زمان آغاز گفتوگوهای صلح بینالافغانی، خشونتها در بزرگ شهرهای کشور نیز افزایش یافته است در حالیکه یکی از پیششرطهای آغاز این گفتوگوها، حمله نکردن به بزرگ شهرها بود. به دنبال اینکه با آغاز این گفتوگوها خشونتها نه تنها کاهش نیافت بلکه افزایش پیدا کرد، شهروندان اعتراضهایی کردند. این شهروندان میگویند که هرگز نمیخواهند طالبان زمام امور را به دست بگیرند یا در قدرت شریک شوند، زیرا کارهای این گروه نشان میدهد آنان تغییر نکردهاند و هنوز هم مفکورۀ سابق را دارند.
برخی از شهروندان با بازگویی خاطرات تلخ دوران طالبان میخواهند، دولت از گفتوگو با این گروه «تروریست» دست بکشد و اگر در صورتیکه گفتوگوها ادامه پیدا میکند، دستاوردهای دو دهۀ شهروندان حفظ شود و صدای قربانیان شنیده شود.
کلاهی گاهی برسر و گاهی بر جیب
خاطرهای از ظفرشاه رویی، خبرنگار
ظفرشاه رویی، چندین سال تجربۀ کار خبرنگاری در کابل را دارد و فعلا ویب سایتی به نام «کودک نیوز» دارد که در بارۀ کودکان مینویسد. ظفرشاه رویی در بارۀ خاطرۀ تلخی از دوران طالبان مینویسد: ولسوالی بالای یک تپه قرار داشت، در دامنۀ تپه بازار بود. در مسیری که بازار را به ولسوالی وصل میکرد، یک دکان کوچک داشتیم و من دکانداری میکردم. در دکان کمی لباسهای لیلامی هم داشتیم.
فصل خزان بود و هوا سرد شده بود. اوج قدرت طالبان در منطقۀ ما بود. در اوایل حضور طالبان به منطقه، نظامیان تفنگدار با موهای کثیف و دراز، بوتهای سلیپر و پسقات شده، زیاد در داخل بازار رفتوآمد میکردند.
در آن موقع که یک کودک نوجوان بودم، تلاش میکردم تا با طالب روبهرو نشوم و در داخل دکان نیز، در کنجی مینشستم تا از چشم آنان غایب بمانم.
در تشکیلات اداری ولسوالی، چند تن از باشندهگان محل نیز حضور داشتند، اما نقششان زیاد منفی نبود و به نحوی تلاش داشتند تا بالای طالبان اصلی که بیشتر از مناطق اجرستان و ارزگان، در همسایهگی ولسوالی مالستان، به این ولسوالی آمده بودند، نفوذ کنند و اینطوری جلو آزار و اذیت مردم را بگیرند. حضور این افراد در تشکیلات ولسوالی باعث شد تا طالبان با رفتن دختران به مکتب دست از مخالفت بکشند. در اوج قدرت طالبان در منطقه، دختران در میرآدینه، مرکز ولسوالی مالستان، به مکتب میرفتند. البته، مدت زیادی در منطقه نماندم و نزدیک به پنج ماه زیر حاکمیت طالبان در زادگاه خود حضور داشتم. پس از آن، افغانستان را ترک کردم و به پاکستان و ایران برای کار رفتم و اطلاعات زیادی هم از منطقه به دلیل نبود وسایل ارتباطی نداشتم و نمیدانم که پس از آن وضعیت چهگونه ادامه یافت.
یکی از روزهای خزانی که در دکان بودم، متوجه شدم که رئیس امر به معروف طالبان که یک ملایی از باشندهگان محل بود، به تنهایی از ولسوالی به سمت بازار میآمد. دکان ما هم در مسیر رفتوآمد طالبان به ولسوالی بود. مشاهدۀ آن ملا، باعث نگرانیام شد، چون کلاه و لنگی بر سر نداشتم و میترسیدم که مرا به این دلیل مورد مجازات قرار بدهد. از چانس بد او مستقیم به دکان آمد، اما چیزی از اینکه چرا کلاه و لنگی ندارم، نگفت و مصروف پالیدن لباس در میان لباسهای لیلامی شد. چند دقیقهیی نگذشته بود که چند تن از تفنگداران طالب که اکثراً از اجرستان و ارزگان بودند، وارد بازار شدند و آنان نیز با دیدن مسئول امر به معروف، مستقیم به سمت دکان آمدند. ملایی که مسئول امر به معروف طالبان بود، با دستپاچهگی فوراً به سمت من آمد و مویم را کشید و گفت چرا دراز است و چرا کلاه و لنگی ندارم. البته برایم قابل درک بود که چرا اینکار را کرد و چرا چنین تظاهری میکند. او ناگزیر بود تا نشان بدهد مسئولیتاش را به خوبی انجام میدهد تا این مسئولیت به دست خود طالبان نیفتد. طالبان تفنگدار چیزی نگفتند اما تهدید کردند که اگر بار دیگر مویم دراز باشد و سرم را بدون کلاه و لنگی ببینند، مجازات خواهند کرد. پس از آن مجبور بودم که یک کلاه با خود داشته باشم، زمانی که به دکان میرفتم به سرم بود و دیگر موقعها در جیب.
کابل پایتخت سفیدپوشان سیهدل
خاطرهای از مریم جدیر، ناروی
مریم جدیر، یکی از کسانیست که در زمان ورود طالبان به کابل، اینجا زندهگی میکرد. او از چهگونگی سقوط شهر و خاطرات تلخی که در آن دوران دیده را بازگویی کرده است. مریم پس از ورود طالبان به کابل، کابل را ترک میکند و تاکنون نتوانسته است به کشور برگردد.
خاطره: کودک درون من با واژهٔ صلح بیگانه است. تا جایی که به خاطر دارم، واژههای ترس، زندان، مرگ، جنگ و مهاجرت دنیایم را احاطه کرده بود. شامگاهان پنجم میزان ۱۳۷۵ خورشیدی، شاهد بودم که دسته دسته نظامیان و خانوادهها شهر کابل ویرانشده را ترک میکردند. باور کردنی نبود، اما واقعیت همین بود که لشکر طالبان در چند قدمی شهر کابل مستقر بودند. آوایی در اذهان میچرخید : فردا چه خواهد شد؟ حسی بر روح و روان غلبه داشت، حس ترس و خطر.
چشمهایم را میبستم و جرأت اندیشیدن به فردا را نداشتم. از درد میترسیدم، از فقدان و هجران اجتنابناپذیر. برای ندیدن این بدیها چشمهایم را بستم. اما این فردا رسیدنی بود. ششم میزان همان سال کابل پایگاه ارواح و سپیدپوشان سیهدل و سیاه دستار که سرمه به چشم داشتند؛ و از جهان متفاوت، بود.
مردم خسته از جنگ میکوشیدند تا حالت عصبی خویش را پنهان کنند. در انتظار سرنوشت محتوم دیدهها به هم خیره میشد و واژۀ امید در حلقوم خشک بود. از گوشۀ پنجره به بیرون نظر انداختم. واقعاً آنجا بودند جنگجویان مزدوری که حاضر بودند به خاطر عقیدۀشان بکشند و بمیرند. با لباسهای کمرچین و چشمان خشمگین در کوچهها در جستوجوی شکار قدم میزدند.
شعری از شاعر انگلیسی زبان به ذهنم خطور کرد: «همان جا بذر رویاهایم را میافشانم که تو اینک گام برمیداری آهسته گام بردار، که رویاهای مرا لگد مال میکنی.» بعد از آن روز حق زندهگیکردن زنها در گرو طالبان بود. دلم میخواست خانه را ترک کنم و به تماشای طبیعت بروم. اما من و هزاران چون من محکوم به زندهگیکردن به شیوۀ طالبانی بودیم. مناظر پیرامون ما درختانی بود که در شاخههایشان نوارهای صوتی و ویدیویی به دار آویخته شده بودند. تلویزیونهای شکسته و زنان و مردان شلاق خورده و چرکین تصویر دنیایی بود که در آن نفس میکشیدیم.
حال هیچکس خوب نبود. تمامی حوادث اینچنینی آنگاه که از دور دیده شوند، کوچک مینمایند. اما وقتی از نزدیک با آن مواجه شویم به بزرگی کوهها هستند. طاقتفرسا و سهمگین. دیگر انگیزهیی برای بودن در آنجا وجود نداشت. از کابل عزیز، از شهر ما عزم سفر کردیم. تنها چیزی که با خود داشتم، یک دل پر درد، آرزوهای ناتمام و خاطراتم بود. در مسیر راه چندین جا با ایست نیروهای طالب روبهرو شدیم. برقهها توانایی نفس کشیدن را از ما گرفته بود. پسرهای هفت هشت ساله طالب اجازه داشتند تا زنان را تلاشی بدنی نمایند.
با من چه کرده بودند که از این پسر بچۀ کوچک میترسیدم. با نفرت و خشم به من مینگریست و با زبان من حرف نمیزد. بزرگترهایشان چنان با تحکم با ما حرف میزدند که گویی خدای سرنوشت ما بودند. شبانه داخل سرویس میخوابیدیم چنانکه به هیچصورت حق بیرونشدن از سرویس را در طول شب نداشتیم. بعد از دو شبانه روز از منطقه تحت سلطه طالبان خارج شدیم. مردان کلاهها را با نفرت بر زمین کوفتند که از مجبوریت به سر داشتند. زنان هم از زندان برقهها آزاد گشتند. چهار شب و چهار روز طول کشید تا از شهر کابل به شهر مزار شریف برسیم. هرگز تصور نمیکردم که این آخرین دیدارم با کابل باشد.
از شهر عزیزم بیرونم کردند و در اخیر بیوطنم ساختند. اما دلم آنجاست. گاهی ناخودآگاه در پسکوچههای کابل پرسه میزنم. در دانشگاه، در همان صنف با همان یاران همدل رویای آینده را میبینم. در کتابخانۀ پدرم میایستم و جای دستان او را لمس میکنم. در کنار پنجره به شام کابل چشم میدوزم و صبحگاهان با وزش نسیم فرحبخش صبحگاهی کابل به روی زندهگی چشم میگشایم. کابل من، وطن من را گرفتند، اما رویاهایم از من است . میترسم دو باره همان تاریخ تکرار شود و باز هم دختر جوانی چو من آرزوهایش را در گور بینام دفن کند و هر از گاهی بر سر آن گور اشک بریزد. آه، به راستی روزی کابل من – کابل ما آزاد خواهد بود؟
مرتبط با این خبر:
— طالبان، چاه آب و اسلحه؛ خاطرهیی از یک معجزه
کلیدواژهها: سفیدپوشان سیهدل // روایتها // دوران طالبان
تحلیل و گزارش
اوچا: مداخلهی ا.ا در روند کمکرسانی، سبب تعلیق یا توقف شماری از پروژهها شده است
شهرداری کابل روند توزیع زغالسنگ را به بهای پایین آغاز کرده است
دو رویداد ترافیکی در غزنی ۵۲ کشته و ۶۵ زخمی برجا گذاشت
۲۲ تن در پاکستان در اثر گرما جان باختند
انفولانزای مرغی؛ جاپان واردات مرغ از برزیل را به حالت تعلیق درآورد
زمینهی فراگیری خبرنگاری حرفهای برای زنان فراهم میشود
یک معدن گاز مایع در بادغیس کشف شد
افراد مسلح ناشناس یک زن را در تخار کشتند
ریاست پاسپورت شمار توزیع گذرنامه را به ۴۰۰۰ در روز افزایش داد
سرپرست وزارت معارف: امریکا آموزش آنلاین را در افغانستان راهاندازی میکند
دزدان مسلح یک غیرنظامی را در هلمند کشتند
اوچا: مداخلهی ا.ا در روند کمکرسانی، سبب تعلیق یا توقف شماری از پروژهها شده است
شهرداری کابل روند توزیع زغالسنگ را به بهای پایین آغاز کرده است
دو رویداد ترافیکی در غزنی ۵۲ کشته و ۶۵ زخمی برجا گذاشت
۱۲۰ تن در دو رویداد ترافیکی در غزنی جان باخته و زخمی شده اند
اخبار و گزارشهای سلام وطندار را از شبکههای اجتماعی دنبال کنید:
فیسبوک
توییتر
تلگرام