آغامحمد ۲۳ساله، باشندهی سرپل، هنوز لحظهای را که زندگیاش در چند ساعت دگرگون شد، با صدای لرزان روایت میکند. پدرش نکرالدین و تنها نانآور خانوادهاش، ۳۵ روز پیش برای جمعآوری شالی به بغلان رفته بود تا نیازهای زمستان خانوادهی ۹نفرهاش را فراهم کند؛ اما روز بازگشت او همزمان با زلزله و ریزش سنگ در تنگی تاشقرغان، به تراژدی بدل شد؛ رویدادی که شماری از رهگذران در آن کشته و زخمی شدند.
آغامحمد، میگوید که هنگام وقوع زمینلرزه در مدرسه و از وضعیت بیخبر بود. یکی از آموزگارانش خبر داد که پدرش در رویداد تنگی تاشقرغان زخمی و به شفاخانهی ملکی بلخ منتقل شده است. «ما هیچی نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده است؛ برایم خبر داد که پدرم در زلزلهی شب گذشته در تنگی تاشقرغان زخمی شده است. وقتی رسیدیم، پدرم در شفاخانهی ملکی بلخ زخمی بود.»
زخمهای نکرالدین اما عمیقتر از آن بود که خانواده میپنداشت. پس از معاینه مشخص شد که سمت چپ بدنش به طور کامل سیاه شده و سه قبرغهاش شکسته است. به گفتهی آغامحمد، پزشکان سه روز پس از انتقال پدرش به شفاخانه گفتند که تداوی او از توان شان نیست و او باید برای درمان به کابل منتقل شود؛ اما همان لحظهها، نکرالدین در برابر چشمان فرزندش جان داد.
آغامحمد که در لحظهی ازدنیارفتن پدرش کنار بستر او بوده، میگوید: «وقتی دیدم پدرم نفس نمیکشد، وارخطا شدم؛ ضعف کردم هیچکس انتظار مرگش را نداشت. داکتران میگفتند مشکل جدی نیست؛ اما یک باره همه چیز تمام شد.»
این آسیبدیدهی زمینلرزه از سردرگمی و نبود تشخیص دقیق از سوی پزشکان شکایت و باور دارد اگر وضعیت پدرش بهدرستی تشخیص میشد، شاید سرنوشت طور دیگری رقم میخورد. «اگر توان درمان ندارند، باید از همان نخست بگویند، نه این که مریض و خانواده را روزها در امید نگه دارند.»
با مرگ پدر، ستون اصلی یک خانواده فروریخت و بار سنگین مسئولیت بر شانههای آغامحمد افتاد. «پدرم برای ما همه چیز بود؛ حالا درسهای مدرسه و مشکلات خانه هر دو روی دوش من افتاده. زندگی یکباره سخت شد.»
خانوادهی نکرالدین تا اکنون تنها ۲۰ هزار افغانی کمک از سوی ریاست آمادگی مبارزه با حوادث سرپل دریافت کرده است؛ پولی که حتا هزینهی مراسم تدفین را کفایت نکرد. «این پول هیچ مشکل ما را حل نمیکند. ما میخواهیم کمکها درست و مطابق ضرورت خانوادههای آسیبدیده باشد.»
آغامحمد در میان روایتش، بارها به خاطرات واپسین روزهای زندگی پدرش اشاره میکند؛ مردی که باوجود درد شدید، هر بار از خانوادهاش احوال میگرفت و بیشتر دلتنگ فرزند خردسالش، انصارالله، بود. «به مادرم زنگ میزد و میگفت تلفن را به صبرالله یا محمد بده. آنها را خیلی دوست داشت. هیچ تصور نمیکردیم که این آخرین حرفهایش باشد.»
آغامحمد اکنون با واقعیت تلخ روبهرو است: خانوادهی بیسرپرست، قرضهای سنگین، نامعلومبودن آینده و درد فقدانی که هر روز در ذهنش تکرار میشود. با این حال میگوید که تلاش میکند از مسیر درس و کار، مسئولیتی را که پدرش برجا گذاشته، به دوش بکشد.






