چه باعث شد که مرزبانان ایرانی جمعی مهاجر افغان را پس از شکنجه (به گزارش رسانهها) به تهدید تفنگ وادارند با عبور از هریرود و پذیرش خطر غرق شدن به کشورشان بازگردند؟
اگر این اتفاق در مرز میان آمریکا با مکزیک یا کانادا رخ میداد، پاسخ به این سوال روشن بود؛ آن مرزبان خودسرانه اقدام به قتل مهاجرغیرقانونی کرده و بنابراین، بار این مسئولیت بر شانههای او بود و به تنهایی میبایست پاسخگوی جرمش میبود. به این دلیل که نه فرهنگ غالب و نه قانون، قتل مهاجر غیرقانونی را تایید نمیکند.
ولی آیا میتوان شکنجه و مرگ مهاجران غیرقانونی را لب مرز دو کشور همزبان و همفرهنگ ایران و افغانستان، اقدام خودسرانه مرزبانان ایرانی دانست؟ در ظاهر، مسلما چنین است. هیچ قانونی در ایران صریحا نگفته که مرزبانان ایرانی اجازه دارند مهاجران غیرمسلحی را که غیرقانونی وارد خاک ایران میشوند، به ضرب گلوله به قتل برسانند، یا آنها شکنجه کنند و یا به ضرب قنداق تفنگ وادارشان کنند که از رودخانهای عمیق بگذرند، با آنکه میدانند عبور از آن رودخانه میتواند منجر به مرگشان شود.
چندوچون این ماجرا تاکنون بر مشاهدات مهاجرانی که از این حادثه جان بدر بردهاند، استوار است و هیئت حقیقتیاب دولت افغانستان تا حالا تایید کرده که ده نفر از این مهاجران کشته شدهاند و پانزده نفر دیگر مفقودند. هرچند گزارشهای رسانهای حاکی از آن است که شمار جانباختهگان این واقعه هجده نفر است.
شهروندان افغانستان و ایران به وعدههای حکومتهایشان اعتمادی ندارند. نه ایرانیها امیدی دارند که دولت آنها درباره حادثهای (مثلا ساقط شدن هواپیمای مسافربری اوکرایینی) به شکلی شفاف تحقیق کند و گزارش دهد و نه افغانها اطمینان دارند که دولت افغانستان توان لازم (و دولت ایران ارادهٔ لازم) برای تحقیق درباره فاجعه مرزی را خواهد داشت. در نتیجه، صورت ماجرا همین است که تاکنون میدانیم؛ جمعی از مرزبانان ایرانی گروهی از مهاجران افغان را شکنجه کردند و سپس آنها را به تهدید تفنگ وادار کردند که از هریرود عبور کنند و این منجر به مرگ حداقل ۱۸ شهروند افغان شده است.
با اینحال، حتی اگر یافتههای هیئتهای حقیقتیاب ایران و افغانستان ادعای بازماندگان این حادثه را تایید کند، آیا صرفا مجازات مرزبانان ایرانی پاسخ تمام این ماجراست؟
به نظر نگارنده و با توجه به تجربه شخصی من و بسیاری از مهاجران افغان در ایران، اقدام آن مرزبانان ایرانی در شکنجه و قتل مهاجران غیرقانونی ابعادی پیچیدهتر از صرفا یک قانونشکنی دارد. آن جمع تفنگدار قبل از آنکه مرزبان باشند، شهروندان یک کشورند، و خواهی نخواهی، متاثر از فرهنگ و نگاه غالب در جامعهشان نسبت به مهاجران و به ویژه مهاجران افغان.
قتل مهاجران غیرقانونی باید برای شهروندان ایرانی نیز به اندازه شهروندان افغان تکاندهنده باشد؛ بهویژه برای نخبگانی که به دنبال همدلی بیشتر میان ایران و افغانستان و تاجیکستان تلاش میکنند و با برجستهسازی اشتراکات زبانی، فرهنگی و تاریخی میان این کشور به تحقق ایدهٔ «ایران بزرگ» یا «ایران فرهنگی» کمک کنند.
البته که میتوان استدلال کرد که فاجعه هریرود لکهای بر دامان جمهوری اسلامی است و نه مردم ایران و این استدلال بجایی است؛ اما اقدام خودسرانه مرزبانان ایرانی در قتل مهاجران افغان چه تفاوتی با اقدامات خودسرانه فراوانی در تاریخ چهل ساله جمهوری اسلامی دارد که طی آن صدها شهروند خود ایران به قتل رسیدهاند؟ چگونه میتوان از دولتی گلایه کرد که شهروندان خود را به شکلی حتی فجیعتر به قتل میرساند؟ قتل چند مهاجر افغان چه تفاوتی با کشتار کوی دانشگاه و یا سرکوب مرگبار اعتراضات آبانماه و یا اعتراضات انتخاباتی سال ۸۸ دارد؟
اقدام مرزبانان ایرانی در شکنجه و قتل مهاجران غیرقانونی ابعادی پیچیدهتر از صرفا یک قانونشکنی دارد. آن جمع تفنگدار قبل از آنکه مرزبان باشند، شهروندان یک کشورند، و خواهی نخواهی، متاثر از فرهنگ و نگاه غالب در جامعهشان نسبت به مهاجران و به ویژه مهاجران افغان.
به عبارت دیگر، منِ شهروند افغان، چگونه میتوانم از حکومتی انتظار عدالت و رسیدگی به قضیه قتل مهاجران هموطن خود داشته باشم، که رهبر جنبش مخالف خود را یک دهه در حصر خانگی نگهمیدارد، شهروندان دگراندایش خود را زندانی و شکنجه میکند و حتی به قتل میرساند و هواپیمای مسافربری پر از شهروندان خود را ساقط میکند، و سه روز منکر آن میشود؟ و همه اینها نه در نهان و خفاء، که در روز روشن و به عنوان بخشی از سیاستهای رسمی دولتداری خود؟
من شهروند افغان، حکومت ایران را به همان شکل در قضیه مهاجران افغان مقصر میبینم که در قتل ندا آقاسلطان، شهروند معترضی که در روز روشن در خیابان به ضرب گلوله کشته شد. و در قتل ندا و دیگر قربانیان به همان اندازه غمگینم که در قتل همشهریهای خودم.
بنابراین، گلایه نخواهم داشت اگر حکومت ایران به فاجعه هریرود رسیدگی نکند.
از حکومت خودمان هم انتظار نه پاسخگویی دارم و نه تحقیق و گزارشدهی درست. در نزدیک به بیست سال حاکمیت تکنوکراتهای تحت حمایت غرب، حتی یک وعده حکومت ما برای تحقیق درباره کشتارهایی حتی بزرگتر از فاجعه هریرود عملی نشده است؛ فساد و بلاهت چنان در حکومت افغانستان ریشه دوانده که کمتر شهروندی به کارآیی این اختاپوس فلج امیدی دارد.
البته که روی کاغذ همه چیز به خوبی پیش میرود؛ دیدارهایی انجام میشود، اعتراضهای محتاطانه و مودبانه دیپلماتهای افغان با توجیهات نه چندان مستدل و وعدههای توخالی دیپلماتهای ایرانی دست به دست هم میدهند تا فقط زمان بخرند؛ هر دو طرف به خوبی میدانند که آنچه نیاز دارند نه تحقیق واقعی و تلاش برای اجرای عدالت، که خرید زمان است. گذر زمان سوهانی است که تیغ هر خشمی را کُند میکند. خون چند مهاجر گرسنهٔ افغان که لب مرز ایران فرهنگی به قتل رسیدند، تیرهتر از خون هزاران انسان دیگر نیست که در این دو مُلک قربانی ستم و بلاهت شدند. و این واقعیت تلخی است.
از سوی دیگر، نخبهگان ایرانی و حامیان ایده «ایران بزرگ» هم میتوانند دامن خود را از این تقصیر پاک نگهدارند و وِزوِز سمج و گنگی را که وجدانشان را به اضطراب میاندازد، زیر استدلالهای فراوانی از این دست دفن کنند؛ بر اشتراکات فرهنگی و تاریخی میان دو ملت تاکید کنند و تقصیر همه چیز را به گردن دولت ناکامشان بیندازند تا ایدهٔ «ایران بزرگ فرهنگی» مخدوش نشود. اما این نخبگان هم بیتقصیر نیستند.
اجازه دهید یک بار دیگر این پرسش را مطرح کنم: چه باعث شد مرزبانان ایرانی به خود اجازه دهند که جمعی مهاجر بیپناه و بیسلاح را شکنجه کنند و به رودخانه اندازند؟
من شهروند افغان، حکومت ایران را به همان شکل در قضیه مهاجران افغان مقصر میبینم که در قتل ندا آقاسلطان، شهروند معترضی که در روز روشن در خیابان به ضرب گلوله کشته شد.
در کنار دلایلی که ذکر آن رفت، یک دلیل اصلی این است آن مهاجران افغان بودند. آیا اگر آن مهاجران از مرز غربی ایران از ترکیه یا عراق به شکل غیرقانونی وارد ایران میشدند، با آنها چنین رفتاری میشد؟ مرزبانان ایرانی متاثر از فرهنگ غالب در ایران افغانها را به دیده تحقیر نگریستند و ترس چندانی از بدرفتاری با مهاجران افغان در دل نداشتند. سیاستهای تبعیضآمیز حکومت ایران در قبال حتی شهروندان کرد و ترک و عرب این کشور هم بر کسی پوشیده نیست، چه رسد به «افاغنه.» ولی ریشه این تبعیض فقط در سیاست نیست، در فرهنگ مردم نیز هست، در نگرش نخبگان ایرانی و بخصوص در تفکر طرفداران «ایران بزرگ فرهنگی» نیز هست.
هیچ تردیدی نیست که ایجاد همدلی و اتحاد بیشتر و روابط مستحکمتر میان ملتهای حوزه زبان فارسی تنها راه به سوی آیندهای بهتر است. ولی راهبرد «ایران فرهنگی» به شکل نگرانکنندهای به نهادینهشدن هر چه بیشتر افتراق و خصومت میانجامد. این ایده هنوز ناپخته و ناروشن است و در شکل فعلی فقط میتوان آن را روی دیگر سکهٔ «صدور انقلاب اسلامی» تعریف کرد. تا جایی که از نخبگان حامی «ایران فرهنگی» شنیدهایم، راه حل گویا این است که افغانستان (و تاجیکستان)، با بازگشت به ریشههای فرهنگی و زبانی و تاریخی خود بخشی از ایران بزرگ فرهنگی باشند تا همدلی به وجود آید. برجستهترین استدلالی هم که تا بحال به تکرار شنیدهایم این است که افغانستان زمانی بخشی از ایران بوده و حالا هم حداقل از نظر فرهنگی باید به ایران بزرگ متعلق باشد تا همدلی به میان آید.
از بسیاری از نخبگان ایرانی شنیدهایم که با ژستی عمومآبانه و خیرخواهانه گفتهاند، بله! افغانستان که از خودمان است. ما فرهنگ و تاریخ و زبان مشترکی با برادران افغان خود داریم. پس بیایید روی مرزهایی که ما را از هم جدا کرده پل بزنیم و همه بشویم یک «ایران بزرگ!»
اما رژیم ایران و سپاه پاسداران هم، در حمایت خود از گروههای شیعی در خاورمیانه و در خود افغانستان دلیل مشابهی دارد؛ اینکه شیعیان از نظر مذهبی و تاریخی اشتراکات فراوانی دارند و برای اتحاد همه باید زیر پرچم جمهوری اسلامی جمع شوند و لابُد یک امپراطوری شیعه تشکیل دهند. صدور انقلاب اسلامی چه معنایی جز این دارد؟
این دو راهبرد با وجود اهداف متفاوت، تفکر مشابهی دارد. هر دو راهبرد هویتهای سیاسی و جغرافیایی و پارهفرهنگی را به شکل شگفتانگیزی نادیده میگیرد و صرفا بر اشتراکاتی تاکید میکند که هویتها و پارهفرهنگها از فرهنگ مادر دارند. و اتفاقا دقیقا به دلیل همین نگرش محکوم به شکست است.
حامیان ایده «ایران فرهنگی» گویا چنان محو تصور خود از عظمت فرهنگ ایرانی هستند، که ذوب شدن دیگران در آن را نه تنها اجتنابناپذیر، که سعادتی میدانند که شامل حالشان میشود؛ همانطور که رژیم مذهبی ایران «ذوب شدن» همه شیعیان در ولایت فقیه را تنها راه رستگاری آنها میداند.
وقتی روشنفکر و نخبه ایرانی به بهانهٔ همدلی هویت سیاسی مرا سلب میکند، از مرزبانش چه گلایه که مرا بیخانمان بیکس و کاری پندارد که میتواند در رودخانه غرق کند و آب از آب تکان نخورد؟
آنچه حامیان «ایران بزرگ» تبلیغ میکنند، وحدت میان سه ملت نیست، بلکه سلطه و هژمونی به قیمت حذف و نابودی پارهفرهنگهاست. این کاملا درست است که ایران و افغانستان و حتی بخشهایی از سرزمینهای امروزی عراق و ترکیه و سوریه و مصر هم در دورههای تاریخی بخشی از امپراطوری فارس بودهاند و مرکز این امپراطوری گاهی در ایران امروز واقع بوده و گاهی در افغانستان امروزی. ولی اگر قرار باشد اشتراکات تاریخی و حکومتهای باستان را ملاک قرار دهیم، ایتالیایی نیز باید ادعا کنند که تا منتهیالیه اروپا که ترکیه باشد، از یک سو، و تا بریتانیا از سوی دیگر، متعلق به آنهاست.
«ایران فرهنگی» یک ایده ناپخته است و همین باعث میشود که هر کسی تعریف خود را از آن داشته باشد. وجه مشترک همه این تعریفها، تقریبا بدون استثنا، اشتراکات فرهنگی و زبانی افغانستان و تاجیکستان «با ایران» است و این استدلال خام که، بنابراین، برای نجات از این وضعیت باید چیزی شبیه امپراطوری فارس باستان را احیاء کرد.
این نگرش در بطن خود تبعیض و خصومت میپروراند. تعریفهای رایج از «ایران بزرگ» یا «ایران فرهنگی» نه تنها تبعیض در مقابل افغانها و کوچکپنداری آنها را در میان عوام، که در بین نخبگان ایرانی نیز نهادینه میکند. روشنفکر ایرانیای که به زعم خود برای مهاجران افغان دلسوزی میکند و میگوید «اینها که از خودمان هستند» (بارها جملات مشابه شنیدهام) گویا از درک این واقعیت عاجز است که همین سخن او هویت سیاسی و فرهنگی منِ شهروند افغان را نادیده میگیرد.
خیلیها مثل من کودکی و نوجوانیشان را در ایران گذراندهاند، آنجا بزرگ شدهاند، مدرسه رفتهاند، دوستانی داشتهاند. برای من شخصا، ایرانِ بزرگ «آقای باباولیان» است. معلم کلاس چهارمم که وقتی فهمید به خاطر زخمی شدن پدرم در افغانستان باید به جای مدرسه رفتن، کارگری کنم، از من مزدم را پرسید و وقتی گفتم روزی صد تومان به من میدهند، پیشنهاد کرد به مدرسه برگردم و بعد ازظهرها در مغازه کفشفروشیاش کار کنم و او روزی صدتومان به من خواهد داد. ایران، از این لحاظ، وطن من هم هست. ولی دوست دارم هموطنان ایرانی من مرا به عنوان یک شهروند افغان با هویتی مستقل و مشخص بپذیرند.
مرزبانی که مهاجران افغان را لب مرز ایران بزرگ شکنجه کرد و باعث مرگشان شد، مجرم است اما ما هم دستی در جرم او داشتهایم. شاید آن مرزبان هیچوقت ندیده که دولتش به مهاجران افغان به چشم انسان نگاه کند، شاید هیچ وقت ندیده که مردم کوچه و بازار با مهاجر افغان رفتاری انسانی داشته باشند. برای او مهاجر افغان در بدترین حالت «افغانی پدرسوخته»ای بوده که همیشه مجرم است و در بهترین حالت، آدمهای بیهویتی که در سرزمینی زندگی میکنند که زمانی بخشی از ایران بوده است. وقتی روشنفکر و نخبه ایرانی به بهانهٔ همدلی هویت سیاسی مرا سلب میکند، از مرزبانش چه گلایه که مرا بیخانمان بیکس و کاری پندارد که میتواند در رودخانه غرق کند و آب از آب تکان نخورد؟
ما نیز همدلی و اتحاد میان ملتهای حوزه زبان فارسی را تنها راه برای آیندهای بهتر میدانیم. اما این هدف با قربانی کردن هویت سیاسی و فرهنگی ما به دست نمیآید. وقتش رسیده که داعیان «ایران بزرگ» بپذیرند که حذف و نادیدهگرفتن هویت مستقل سیاسی و جغرافیایی مردمان افغانستان نه تنها راهکاری برای ایجاد همدلی و اتحاد نیست، بلکه عملا به همان خصومت و تبعیض زشتی دامن میزند که از دلایل اصلی فاجعه هریرود بود.
ما افغانها در مقایسه با ایرانیها خیلی چیزها نداریم؛ تعداد کل کتابفروشیها در کشور ما احتمالا کمتر از تعداد کتابفروشیهای خیابان انقلاب تهران است. تعداد دانشگاهیان و جمیت باسواد ما کمتر است. خیابانهای ما اسفالت نیست. برق و انترنت درست و درمانی نداریم. فقر بیداد میکند. نظام سیاسی ما کمتر از رژیم ایران فاسد نیست. چهل سال جنگ نفس ما را بریده است. اما از افغان بودن خود خسته نشدهایم.
من افغان هستم. به انتخاب من احترام بگذارید. اجازه دهید افغان بمانم و همزبانان ایرانیام را دوست بدارم.