«حتا به ناکامیام راضی هستم؛ به خاطری که میخواهم یک سال دیگر هم مکتب بروم»
بهار میگوید که مکتب، همصنفان و آموزگارانش را چنان دوست دارد که حاضر است حتا روزهای جمعه نیز به مکتب برود. با گفتن این حرف، بغض گلوی بهار را میفشارد و اشک محوطهی چشمهایش را که داد از معصومیت کودکانه میزند، احاطه میکند و میگوید نمیداند پس از دو ماه آینده جای خالی مکتبش را با چه پر کند.