اسماعیل هستم (نام مستعار)، یکی از بیشمار کودکان بیپناه و زخمخوردهی این سرزمین که قربانی تجاوز جنسی شدهاند. از دیگران شنیدم که تولدم در یکی از آن شبهای سرد زمستان 1381 خورشیدی، در شهر کهنۀ بغلان اتفاق افتاده. بدون شک نه من –که از بنیاد با این دنیا بیگانه بودم – و نه پدر و مادرم در آن شب، نمیدانستیم که بهقول معروف، روزگار در خورجین خود چه چیزی برای ما دارد.
اما هنوز سه سال از زندگیام در این جهان آکنده از تناقض نگذشته بود که مادرم بر اثر سرطان سینه مرد و پدرم نیز در جنگ با نیروهای امنیتی کشته شد، چون طالب شده بود اگرچه من آن زمان هیچ چیزی از این مسائل نمیدانستم. به هر حال، این بود که من تبدیل به یک کودک یتیم و درمانده شدم.
بعد از آن اتفاقها من با خانوادۀ کاکایم زندگی میکردم و آنها مرا به مدرسه فرستادند. روزی قومندان عنایت (نام مستعار) پس از اینکه چند بار در راه مدرسه مرا با سؤالهای مبهمش سردرگم کرد و دستش را به سر و تنم مالید، به کاکایم پیشنهاد کرد که مرا به مدرسهیی بفرستد که امکانات بیشتری دارد.
حقیقت اما این بود که منظور قومندان عنایت از آن مدرسۀ بهتر، جایی جز خانۀ خودش نبود. با این حال، کجا بود راه فرار؟ تصور میکنم که کاکایم احساس خوشحالی میکرد، چون با رفتن من از خانهاش، از مسئولیتهایی که او در قبال من داشت نیز کاسته میشد. بدین ترتیب، من سه سال در خانۀ قومندان ماندم و لباس زنانه بر تن کردم.
اندک اندک قومندان تمام گوشهها و جوانب زندگیام را درنوردید و من تبدیل شدم به موجودی خنثا و منفعل که وظیفهام صرفاً گویا این بود که آن غریزۀ حیوانی و خشونتآمیز قومندان را فروبنشانم. آن داغهای ناشی از آتش سیگار برتنم کافی بود تا باور کنم که چارهیی هم جز این کار ندارم. اینگونه بود که قومندان عنایت بارها و هر زمانیکه میخواست، بر من تجاوز کرد و من لب فروبستم.
با گذشت سه سال از آن روزگار جهنمی، سرانجام موفق شدم از خانۀ قومندان عنایت فرار کنم.