نگاهاش به جایی خیره شده بود؛ نگاهاش را تعقیب کردم و فهمیدم که شریف را میبیند. اندکی مکث کرد و بعد با صدای بلند گفت: یک دقیقه گوش کنید. همه ساکت شدند و نگاهها به سوی او کشیده شد؛ دست شریف را گرفت و با چهرهیی که از خجالت گُل انداخته بود، به شریف پیشنهاد ازدواج داد. نگاهاش آنقدر عمیق بود که باور انسان به عشق دوباره جان میگرفت.
دیرزمانی از آشنایی من و زهرا نمیگذرد. زهرا گرفتار عشق عمیقی بود؛ عشق به یک عکاس.
دقیقن 14 فبروری سال گذشته بود که زهرا و شریف برای اولینبار همدیگر را دیدند. زهرا دنبال کسی بود تا عکساش را بگیرد. یکبهیک سر تا پای تمام افراد دوروبرش را پایید. پسری با کُت آبی و شالگردن سیاه نظرش را جلب کرد. زهرا با قدمهای آرام و حسابشده به او نزدیک شد و پس از گفتوگویی کوتاه، اندکی از او دور شد و ژست خلاقانهیی بهخود گرفت. این عکس سرنوشتاش را رقم زد.
پس از آن روز ارتباط و مکالمههای زهرا و شریف بیشتر شد. آنها هرازگاهی در مسابقات عکاسی یا برنامههای خبری همدیگر را میدیدند؛ چون زهرا خبرنگار بود و شریف هم عکاس.
این دیدارها و دوستیها ادامه داشت و کمکم شگوفههای عشق در دل شریف نیز جوانه زد. شریف نمیدانست زهرا چه حسی به وی دارد؛ شاید از اینکه احساساش برملا شود میترسید. سرکوبها کارساز نیافتاد و سرانجام عشق دامن هر دو را گرفت. داشتن عادتهای مشترک، شخصیت نیک اجتماعی و از همه مهمتر همحرفهبودن، سبب شد تا این دو جوان به هم علاقهمند شوند.
زهرا از اولین حرفهای عاشقانهاش میگوید؛ شریف هر بار که از او دور میشد، میگفت: مواظب خودت باش. اما داستان به اینجا ختم نمیشود. شریف و زهرا باید پلههای دیگری را طی میکردند و با سنتهای متعدد و دستوپاگیر مبارزه میکردند. هر دو مردد بودند که چگونه موضوع را با خانوادههای خود در میان بگذارند. مخصوصن برای دختری مثل زهرا که زادهی یک جامعه و خانوادهی سنتی است، عاشق شدن چیزی کمتر از صدور حکم مرگ نخواهد بود. زهرا باید جاناش را در دست گرفته و برای دوام داستان عاشقانهاش مبارزه میکرد.
معرفی به خانوادهها
اما برای شریف وضعیت نامناسب مالی و دغدغهی اتمام دانشگاه اصل بود. هفتهها با خودش کلنجار رفت و بالاخره تصمیم گرفت موضوع را با خانوادهاش در میان بگذارد. با این حال و به باور خانوادهی شریف، او ابتدا باید درساش را تمام کرده و از نظر مالی مستقل شود، پس از آن از ازدواج دم بزند. با وجود تمامی مشکلات، شریف متوجه شد که خانوادهاش با زهرا و احساسات دوطرفهی آنها هیچ مشکلی ندارند. بنابراین زهرا با دنیایی از نگرانی و دلهره به خانوادهی شریف معرفی شد.
این جفت جوان اکنون باید پلهی دیگری را میپیمودند و آن آگاهسازی خانوادهی زهرا از این پیوند بود. زهرا موضوع را با برادرش در میان گذاشت، برادری که به نظر زهرا با شنیدن این حرف شاید به یکباره رگ غیرتاش میجهید و او را در خانه حبس میکرد. پس از چند روز انتظار، برادر زهرا سرانجام راضی شد تا شریف را از نزدیک ببیند. دیدار با شریف بهخوبی پایان یافت و خانوادهی زهرا نیز پس از اصرارهای مکرر شریف را پسندیدند.
اکنون زهرا و شریف به محض اینکه فرصت پیدا کنند، همدیگر را میبینند. آنها منتظر فرصتی مناسباند تا رابطهیشان رسمی شود. خانوادهها اکنون از این رابطهی عاشقانه کاملن آگاهاند و به باور آنها خوشبختی بچههایشان مهمتر از هر چیز دیگریست.
زهرا و شریف تصمیم دارند امروز (چهاردهم فبروری) که دقیقن یک سال از آشناییشان میگذرد، به رابطهی عاشقانهشان اسم جدید بدهند و وارد زندگی جدیدی بشوند.
در جامعهی سنتی افغانستان حتا صحبت پیرامون عشق میتواند خطرساز باشد. اما اندک اندک با خانوادههایی مواجه میشویم که به فرزندان خود حق انتخاب میدهند. به آنها اجازه میدهند تا با شخص مورد نظرشان دوست باشند و همدیگر را بشناسند.