خواهرم خون‌بهای کسی شد که به من تجاوز کرده بود

در یکی از قریه‌های ولسوالی حضرت‌سلطان ولایت سمنگان زندگی می‌کردیم. وضعیت اقتصادی خانوادۀ ما چندان بد نبود و این سبب شد که من بتوانم به مکتب بروم. یک هفته مانده به امتحان سالانۀ مکتب‌ها، اول صبح، معلم ضیاءالدین (نام مستعار) به خانۀ ما آمد و از پدرم خواست که بگذارد آن روز را من با او در کار خانه کمک کنم.

ضیاءالدین به من گفت که بروم و ظرف‌های پخش‌وپلاشدۀ مهمانخانه را جمع کنم. اما وقتی وارد مهمانخانه شدم، دیدم جز یک بوتل آب چیز دیگری در اتاق نیست. در این فاصله، معلم ضیاءالدین نیز وارد اتاق شده بود. گفتم: «معلم صاحب این‌جا هیچ ظرفی نیست.» معلم گفت: «شوخی کردم. برو آن آب را بنوش که برویم بیرون کار کنیم. تشنه می‌شوی.» به هر حال، من آب را نوشیدم، ننوشیدم، بلکه سرکشیدم و درونم سراپا سوخت یا فروریخت. پس از چند دقیقه متوجه شدم که سرم گیج می‌رود. اما کاش به همان حالت باقی می‌ماندم.

نمی‌دانم پس از چه مدتی، اما زمانی‌که بیدار شدم، خودم را رها و بی‌پناه در وسط اتاق یافتم. تنبانم در دوقدمی من روی فرش افتاده بود و لکه‌هایی از خون نیمه-خشکیده بر آن به چشم می‌خورد.

با گذشت لحظه‌هایی از این اتفاق، لحظه‌هایی تلخ و ناامیدکننده، معلم ضیاءالدین به اتاق آمد و احساس کردم که جرقه‌های شادی و پیروزی را در چشمانش می‌بینم. با لحنی آمرانه به من گفت: «حق نداری از این ماجرا به کسی بگویی وگرنه تمام خانواده‌ات را می‌کشم.» اما من نتوانستم به حرف او گوش بدهم. رنگم پریده بود، بدنم بر خود می‌لرزید و نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. همین‌که به خانه برگشتم و مادرم با قهر و عتاب دلیل آن وضعیتم را از من پرسید، تمام ماجرا را با او گفتم و مادرم نیز به نوبۀ خود همۀ آن را شب با پدرم قصه کرد.

هنوز چند ساعتی از شب مانده بود که پدرم تفنگش را برداشت و بی‌درنگ به خانۀ معلم ضیاءالدین رفت. روز تلخ و دردناکی را گذرانده بودم، اما آن شب هم چیزی از تلخی و دردناکی روز کم نداشت. پدرم ضیاءالدین را کشته و فردای آن شب خودش توسط پولیس دستگیر شده بود.

به جرم قتل اعدامش می‌کردند، تمام خانه و زندگی‌اش را از دست می‌داد، بقیه عمرش را در زندان سپری می‌کرد… سزایش چه بود؟ کدام سزا؟ شاید سزای دفاع از عزت و وقار یا… نمی‌دانم. اما هیچ‌یک از این اتفاق‌ها نیفتاد و مردم فیصله کردند که تهمینه (نام مستعار) خواهرم را به‌عنوان خون‌بها به برادر معلم ضیاءالدین بدهیم، تنها خواهر معصوم و غافل از رنج‌های روزگارم را. او فقط دو سال از من بزرگ‌تر بود و تازه به دهۀ دوم عمرش پا گذاشته بود.

به اشتراک بگذارید:
به اشتراک گذاری بر روی facebook
به اشتراک گذاری بر روی twitter
به اشتراک گذاری بر روی telegram
به اشتراک گذاری بر روی whatsapp
به اشتراک گذاری بر روی email
به اشتراک گذاری بر روی print

این مطلب در آرشیو سلام وطندار ذخیره شده است.

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید:

فیسبوک

توییتر

تلگرام