چه سِری در این صداست که هنوز درمی‌نوردد!

کودک که بودم در ایران به آهنگ‌هایش گوش می‌دادم. وقتی در انتره‌ها صدایش را بالا می‌کشید، ترس تمام وجودم را می‌گرفت. همیشه از چهره‌اش تصویر رازآلودی در ذهن داشتم تا آن زمان که عکسش را دیدم. دلم نمی‌خواست باور کنم که این شخص احمدظاهر است. دوست داشتم آن طور می‌بود که تصورش کرده بودم.

صدا و آوازه‌اش همواره در خانۀ ما می‌پیچید. ما تازه یک تیپ خریده بودیم. مادر و پدر و کاکازاده‌هایم، همه احمدظاهر گوش می‌دادند. اما من و مادرم بیش از همه به این صدا خو کرده بودیم. آوازش باعث می‌شد که فکر کنم؛ نه به متن ترانه بل‌که به این که چه‌طور می‌‎خواند.

از همان کودکی دوست داشتم هنرمند شوم. آواز بخوانم. به همین بهانه تقریباً در همه‌جا صدایم را روی سرم می‌انداختم و با دادوفریاد می‌خواندم؛ در وقت ظرف‌شستن، در داخل حمام، هنگام تمیز کردن خانه.

شنیدم که نظام طالبانی فروریخته و در کابل حکومت موقت پا گرفته و کسی به نام حامد کرزی زمام امور را به دست گرفته است. ما اما هنوز در تهران بودیم. یکی از تیترهای خبری که هرگز از یادم نمی‌رود، این بود: «صدای احمدظاهر دوباره در کوچه‌های کابل طنین انداخت». با شنیدن این خبر اشک در چشمان مادرم حلقه زد. پدرم آرام و متین تنها نگاه می‌کرد؛ انگار داشت به گذشته‌ها فکر می‌کرد. روزنامه‌یی عکسی از دریای کابل و بازارک لب دریا و خانه‌های خراب خیابان تیمورشاهی را چاپ کرده بود. نمی‌دانم چرا وقتی که عکس را دیدم و تیتر را خواندم، حس عجیبی تمام وجودم را گرفت. گریه‌ام گرفته بود. شاید زیر تأثیر مادرم رفته بودم؛ چون او فقط گریه می‌کرد.

اکنون سال‌ها از آن روزها و از آن حس و حال‌ها می‌گذرد. من حالا در کابلم. یک دختر بیست‌و‌چندساله‌ام و مادرم نیز چین و چروک‌های صورتش بیشتر شده است. اما هنوز هم با تمامی دغدغه‌هایش زیر لب احمدظاهر زمزمه می‌کند.

مادرم در میان نعره‌های مستانهٔ «درخت فروردین» و «پیری رسید و فصل جوانی دگر گذشت» چای دم می‌کند؛ جارو می‌کند و گاهی هم از خودش و جوانی‌هایش و صدای ظاهرجان صحبت می‌کند. من اما نمی‌دانم چه سری در این صداست که جوانی دختر و مادر را به گروگان گرفته است! پدر هم شب‌ها گاهی وقتی خوش‌احوال است، ظاهر را روی موج می‌گذارد و سر روی بالش.

در اوایل فقط به عاشقانه‌هایش گوش می‌دادم. اکنون این شعرهای که خوانده، چه عرض کنم شعر نه، آب روان و آرام جان است. گاهی در تنهایی محض وقتی احمدظاهر می‌شنوم، به خودم می‌گویم کاش یک بار از نزدیک این حنجرۀ سبز را می‌دیدم. مصاحبه‌هایش خوانده‌ام. او دقیقاً شبیه آهنگ‌هایش است. گاهی فکر می‌کنم دلیل شهرت جهانی‌اش همین یک‌رنگی و اصالتش می‌باشد. یک انسان ساده، خوش‌پوش و خنده‌روی؛ کسی که خوشی‌هایش با دیگران تقسیم و غم‌هایش در درون حنجره صدا می‌شدند.

احمدظاهر، احمدظاهر ماند نه پسرک وزیر. او برای من هنرمند همۀ فصل‌هاست؛ با ترانه‌های استخوان‌سوزی چون «در ساغر تو چیست که با جرعۀ نخست» و «گر زلف پریشانت». امکان ندارد در کابل باشی و در آستانهٔ بهار «ای بلبل خوش‌الحان» را در کوچه‌پس‌کوچه‌ها نشنوی.

آن‌قدر هنرمند بوده که می‌دانسته چه ترانه‌یی برگزیند تا ماندگار باشد و بر سر زبان‌ها زمزمۀ خاص و عام شود. برای من او هنرمند جولان و جوانی‌هایم است. من از موسیقی حرفه‌یی چیزی نمی‌دانم؛ ولی این‌قدر می‌فهمم که او ظاهرجان است. ظاهرجانی که می‌شود دغدغه‌های عاطفی و عاشقی، خسته‌گی و کسالت، بی‌حوصله‌گی و دربه‌دری و در کل تنهایی‌ات را با وی تقسیم کنی.

 حال که جوانم، دوست دارم به اندازهٔ طعم جوانی‌های مادر پرشور آن روزهایم که یک‌سو چرخ می‌زد و لباس می‌دوخت و چرخ زنده‌گی را می‌راند و از سوی دیگر احمدظاهر می‌شنید، مزه کنم و لذت ببرم. او را بشنوم و بفهمم.

احمدظاهر از اندک هنرمندانی‌ست که چندین نسل از صدایش خاطره دارد و خاطره‌اش را به گور برده است. او را می‌شود یک عمر با همین نوارها، با همین شعرها، زیست و گریست و خندید. این حنجره سبز است و سبز می‌ماند.

به اشتراک بگذارید:
به اشتراک گذاری بر روی facebook
به اشتراک گذاری بر روی twitter
به اشتراک گذاری بر روی telegram
به اشتراک گذاری بر روی whatsapp
به اشتراک گذاری بر روی email
به اشتراک گذاری بر روی print

این مطلب در آرشیو سلام وطندار ذخیره شده است.

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید:

فیسبوک

توییتر

تلگرام