ما او را از مفاخر سرزمین خود میدانیم. دلیل هم داریم: زادۀ بلخ بوده و به زبان فارسی سخن میگفته است. ایرانیها نظر دیگری دارند؛ میگویند از شاعران بزرگ ایران زمین بوده و همین که به زبانی شعر مینوشته که امروز تنها زبان رسمی ایران است، حجت را بر همه تمام میکند. ترکها سند دیگری رو میکنند تا وی را بیش از هر جای دیگری به خود منتسب کنند: سالهای بسیاری در قونیه زندهگی کرده، سخنی اگر گفته و شعری هم اگر نوشته ـ که امروز نامش بر سر زبانهاست ـ در همین شهر بوده، و در همین شهر خرقه تهی کرده و مزارش نیز در این شهر است. همه حق و حقیقت را از خود میدانند و کافیست آن دیگری حرف تازهیی به میان آورد؛ آن وقت است که باز دعوایی درمیگیرد؛ آن هم بر سر نام کسی که جهانیان او را به نام شاعر صلح و دوستی میشناسند.
مولانا جلالالدین محمد که ما او را بلخی میدانیم و ایرانیها صرفاً به «مولوی» خواندن او رضایت میدهند و ترکها رومی صدایش میزنند، روزگارِ غریبی را در عصر دولت ـ ملتها میگذراند. بخت و اقبال با او یار بوده که پای دولت تاجیکستان به این دعوا باز نشده، اما همین اکنون هم گرفتاریهای صاحبِ دیوان شمس و مثنوی معنوی کم نیست. در حالی که مولانا بدون شناسنامه، گذرنامه و ویزا به هر کجای دنیا که دلش پر میکشد، سفر میکند و هیچ سدی جلودار شعرها و نوشتههایش نیست، سه کشور افغانستان، ایران و ترکیه مدتهاست که میخواهند مهر رسمی خود را پای آثار او بنهند.
تا همین صد ـ صدوپنجاه سال پیش مولانا مولانا بود؛ برای همه بود؛ برای همۀ کسانی که آثار او را میخواندند و با افق فکری او نزدیکی میکردند. آن روزها کسی به فکر تذکره گرفتن برای مولانا نبود و مهری که پای شعرها و نوشتههای او به چشم میخورد، مهر زبان دری/فارسی/تاجیکی بود. روزگاری بود که گسترۀ تمدنیِ این زبان تجزیه نشده بود و دربارهای کوچک و بزرگی که هر یک به نامِ خاندانی در گوشه و کنار این گسترۀ تمدنی برای چند صباحی حکم میراندند، ادعای تملک همۀ داشتهها و نداشتههای آن را نداشتند. دری/فارسی/تاجیکی زبانی بود متعلق به مردمی که بدان سخن میگفتند. این که دربارها آن را برای امور دیوانی خود برگزیدند، صورت مسأله را تغییر نمیداد. حتا شاعرانی هم که به این دربارها رفتوآمد میکردند و از آنها صله میگرفتند و دیوان خود را به نام آنها منقش میکردند، باز هم شاعرانِ زبان فارسی بودند و به همۀ کسانی تعلق داشتند که به این زبان سخن میگفتند. مولانا البته از این دسته از شاعران هم نبود و بیش از هر شاعر دیگری در عهد قدیم آزاده میزیست و همین آزادهگی بود که نام او را بیش از هر کس دیگری به زبان فارسی پیوند میزد.
دعوا بر سر ملیتِ شاعران بزرگ گذشته و از جمله مولانا، از زمانی آغاز شد که دولت ـ ملتها شکل گرفتند. شکلگیری دولت ـ ملتها پدیدهیی کاملاً مدرن است و همیشه از نوعی نگاه ایدیولوژیک به جامعه، به تاریخ و به فرهنگ برمیخیزد. در چارچوب این نگاه ایدیولوژیک، اولاً همۀ تفاوتهای قومی و زبانی و مذهبی و فرهنگیِ مردمانی که در یک محدودۀ سرزمینی زندهگی میکنند، زدوده میشود و رنگی واحد ـ و درست از همین رو جعلی ـ به خود میگیرد و در ثانی، گذشتۀ این مردمان نیز به همین رنگ واحد در میآید و در جهت تقویت حس یگانهگی میان مردمانی که بعضاً تفاوتهای بسیاری با یکدیگر دارند، تلاش میشود مفاخر و میراث فرهنگی گذشته بیش از پیش در کانون توجه قرار گیرد؛ تا چیزی به نام غرور ملی در همهگان شکل بگیرد. این اتفاقی است که از دورۀ نوزایی در اروپا با زوال فیودالیسم از یکسو و تشکیل دولت ـ شهرهایی همانند ونیز از سوی دیگر آغاز شد و رفتهرفته وسعت بیشتری به خود گرفت و با توسعۀ طبقۀ بورژوازی و سرمایهداری، به صورتی درآمد که امروز شاهدِ آن هستیم.
شاید برای کسانی که خود را ناسیونالیست میدانند و مدام بر عِرق ملی تأکید میکنند، شنیدنِ این حرف تلخ باشد، اما مراجعه به تاریخ گویای این حقیقت است که دولت ـ ملتها، برخلافِ تصور عموم که ریشههای خود را در سدهها و هزارههای پیشین میجویند، پدیدههایی نسبتاً جدید در گذشتۀ دور و دراز بشر روی کرۀ زمین به شمار میآیند. باید بپذیریم: خاستگاه احساس ملی و غرور تاریخی دولت ـ ملتها، اروپای عصر مدرن بوده و به تدریج، همچون چیزهای دیگری که از آنجا به سایر نقاط جهان صادر شده، به دست ما رسیده است.
بگذارید صریح باشیم: دولت ـ ملتهای کشورهای افغانستان، ایران و ترکیه همچون دولت ـ ملتهای دیگر مثلاً ایتالیا، یونان، فرانسه و بریتانیا، پدیدههایی نوظهور هستند و به عصر مدرن و گاه به همین دورۀ معاصر تعلق دارند. دربارۀ هر سه کشور میتوان نشان داد که از چه تاریخی به بعد به این نام خوانده شدهاند. روند شکلگیری آنها چهگونه بوده و چه تلاشهایی برای نیل به چنین مقصودی شده است. تاریخ کشور ما پیش روی ما گشوده است. اگر نخواهیم به بعضی احساسات ناسیونالیستی میدان بدهیم و افسار تعقل و خردورزی را به دست چنین احساساتی بسپاریم. سرنوشتِ ایران و ترکیه نیز بدون رضاشاه و آتاترک به کلی چیز دیگری میشد و نیازی به بازگفتن تاریخ نیست. و نکته همین جاست: عمر مولانا از عمر دولت ـ ملتهایی که سنگِ آن را به سینه میزنند، بیشتر است.
هفتۀ گذشته وقتی خبر رسید که دولتهای ایران و ترکیه در تلاشند تا کتاب مثنوی معنوی را به عنوان میراث فرهنگی مشترک ایران و ترکیه به ثبت رسانند، فرهنگیان و نویسندهگان کشور به این موضوع واکنش نشان دادند. به نظر میرسید حقی پایمال شده است، چیزی جابهجا شده است، سخنی کذب به میان آمده است، حرفی نگفته باقی مانده است. اما در میان همۀ این واکنشها جای یک اشاره خالی بود: مثنوی معنوی را به عنوان میراث فرهنگی مشترک ثبت میکنند، که چه بشود؟ اگر ما پیش قدم میشدیم و آن را به عنوان میراث فرهنگی خودمان ثبت میکردیم، جز ارضای غرور ملیمان چه اتفاق دیگری میافتاد؟
مسأله فقط مولانا نیست. شاعران و نویسندهگانی هستند که عمرشان کمتر از عمرِ دولت ـ ملتهاست. احمد شاملو و فروغ فرخزاد در ایران و ناظم حکمت و اورهان پاموک در ترکیه از آن جملهاند. هر چهار نفر از یک سو صاحب آوازهیی جهانیاند و از سویی دیگر حضورشان در حافظۀ تاریخی و فرهنگی ملت چندان به مذاق دولتهایشان خوش نمیآید. حکمت و پاموک به زبان ترکی استانبولی مینویسند و ممکن است فاصلۀ بیشتری با ما داشته باشند؛ اما شعرهای شاملو و فرخزاد به همان زبانیست که ما با آن حرف میزنیم. گیرم که زبان «رسمی» ما دری و زبان «رسمی» آنها فارسی باشد. واکنش ما به شیوۀ ثبت جهانی مثنوی معنوی تنها زمانی از جنجالهای روزمره و احساسات ناسیونالیستی و رسمیتِ زبان «رسمی» فراتر میرود که شاملو و فرخزاد را دریابیم. آیا میتوانیم همانگونه که مولانا را جزو مفاخر ملی خود به شمار میآوریم، شاملو و فرخزاد را نیز بیگانه با خویش نبینیم؟ مسأله این است: ادبیات مرز و دولت نمیشناسد و ربطی به ثبت فرهنگی آثار این نویسنده و آن شاعر ندارد؛ چه ما ثبت کرده باشیم، چه دیگران.