من از تو هیچ نمی‌خواهم؛ فقط یک‌بار با من باش

سلام‌وطندار در ادامۀ سلسله گزارش‌های اجتماعی‌اش، با شماری از قربانیان آزار و اذیت جنسی در ادارات دولتی و غیردولتی مصاحبه کرده و مجموع این مصاحبه‌ها را در یک پروندۀ ویژه گنجانده است. نام همۀ مصاحبه‌شونده‌ها مستعار است؛ اما روایت‌ها کاملاً حقیقی است.

سکینه: سال گذشته همسرم زندانی شد. برای پیگیری پروندۀ شوهرم به هر دری زدم و از این دفتر به آن اداره رفتم. هر جایی که می‌رفتم فقط ورق‌بازی بود و ذره‌یی کارم راه نمی‌افتاد. هنگامی که مشکلم به دادستانی کشید، روند رسیده‌گی به پرونده نیز تغییر کرد. یکی از دادستان‌ها که بسیار بدخلق و عصبانی بود، با دیدن من به کلی رویه‌اش تغییر کرد و چند بار با خوش‌رویی تمام مرا به دفتر کارش خواست. سرانجام در یکی از روزها لب مطلب را بیان کرد و گفت، ببین من از تو پول و تحفه نمی‌خواهم؛ می‌خواهم برای یک‌بار هم که شده با من باشی؛ منظورم را که می‌فهمی؟ اگر می‌خواهی پروندۀ همسرت به سرانجام برسد و تو هم از این دربه‌دری خلاص شوی، باید با من دوست باشی و دوستی کنی.

مژگان: تازه به پایتخت آمده بودم. با محیط اجتماعی کابل هیچ آشنایی نداشتم. برای خوش‌گذرانی نیامده بودم؛ فقط می‌خواستم هر چه زودتر یک جایی کاری پیدا کنم و به زنده‌گی‌ام سروسامانی بدهم. پسرم دوونیم سالش بود. هر روز او را به کودکستان می‌بردم. یک روز که به دنبال پسرم به کودکستان رفتم، دیدم مردی حدوداً 45 ساله در دفتر کودکستان نشسته است. تا مرا دید احوال‌پرسی را شروع کرد و از من دربارۀ کاروبار و محل بودوباشم پرسید. پس از تعارف‌بازی گفت که من در حال ساختن یک انجمن فرهنگی هستم؛ با توجه به توانایی‌هایی که در شما می‌بینم، فکر می‌کنم می‌توانیم با هم همکاری کنیم. من هم که از بی‌کاری خسته شده بودم، قبول کردم. در دفتر کار تقریباً هفته‌یی دو بار با وکلا و انجمن‌های دیگر نشست داشتیم. یک روز که در حال بازگشت از یکی از نشست‌ها بودیم، رو کرد به من و گفت که تو را به دانشکدۀ پلی‌تخنیک می‌برم تا در آن‌جا کار کنی. حقوق ماهوار 15 هزار افغانی نیز به تو داده می‌شود؛ به شرط آن که با من مهربان باشی. از این حرفش متعجب شدم و گفتم یعنی چی؟ گفت، یعنی مرا دوست داشته باشی؛ مرا به چشم غریبه‌ها نبینی. گفتم مگر شما نمی‌دانید که من متأهل هستم؟ گفت، می‌دانم اما من با این موضوع مشکلی ندارم. من تو را دوست دارم و نمی‌خواهم از دستت بدهم. انگار آب سردی بر روح و روانم ریخته شد. حالم بسیار بد شد. گفتم نه کارت را می‌خواهم، نه خودت را؛ برو کسی مثل خودت پیدا کن. از موتر پیاده شدم. زمین و زمان برایم تیره‌وتار شد. با خود می‌گفتم که چه‌قدر یک انسان می‌تواند پست‌فطرت باشد! سه روز در شوک بودم. مدام حرف‌هایش در ذهنم تکرار می‌شد. از آن روز به بعد متوجه شدم که دنیای ذهنی من چه تفاوت بزرگی با جهان پیرامونم دارد.

شکوفه: سال دوم رشتۀ ژورنالیسم بودم. به خاطر مشکلات اقتصادی به دنبال کار می‌گشتم. روزی یکی از دوستانم مرا برای کار در یک مؤسسه معرفی کرد. مصاحبۀ ابتدایی با مشاور دفتر را از سر گذراندم و از فردای همان روز به کار گماشته شدم. اما مشاور دفتر از همان روز اول کاری، مزاحمت‌هایش را شروع کرد. مدام به من زنگ می‌زد و در تمام روز پیام کتبی می‌فرستاد. مزاحمت‌ها به جایی رسید که به من تصاویر ناپسند و ویدیوهای غیراخلاقی فرستاد. فردای آن روز به دفتر کارش رفتم و گفتم منظورت از این کارها چیست و واقعاً خجالت نمی‌کشی که به همکارت مزاحمت می‌کنی؟ اما او انگار هیچ نشنید و کاملاً کر بود. سرانجام در پاسخ به خشم من گفت، هرچه می‌خواهی برایت فراهم می‌کنم: پول، خانه، موتر و همۀ امکانات یک زنده‌گی مرفه را؛ در ازای همۀ این‌ها فقط از تو می‌خواهم که با من باشی و به من نزدیک شوی. در همان حال که صحبت می‌کرد، چوکی‌اش را نزدیک و نزدیک‌تر می‌کشید. من از این رفتارش هم به شدت به‌هم ریخته و هم بسیار ترسیده بودم. به هر شیوه‌یی که بود خود را از دفترش بیرون کشیدم؛ از آن‌جا گریختم و پشت سرم را هم نگاه نکردم.

به اشتراک بگذارید:
به اشتراک گذاری بر روی facebook
به اشتراک گذاری بر روی twitter
به اشتراک گذاری بر روی telegram
به اشتراک گذاری بر روی whatsapp
به اشتراک گذاری بر روی email
به اشتراک گذاری بر روی print

این مطلب در آرشیو سلام وطندار ذخیره شده است.

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید:

فیسبوک

توییتر

تلگرام