داستان مهاجرت ذکی رسولی، تنها درد یک پناهجوی افغانستانی نیست، روایتیست که قاچاقبران انسان پیش از بازشدن مرزها در سال ۲۰۱۵ میلادی، چهگونه پناهجویان را به اروپا میرساندند.
ذکی در تابستان ۲۰۱۴ زمانی که دعوت طالبان برای خدمت به این گروه در ولایت بغلان را رد کرد، شتابان خود را به کابل رسانده و بامداد روز بعد از کابل راهی کندهار شد سفری که بعداً از طریق مرز ولایت نیمروز عزمش را برای ترک افغانستان و رسیدن به اروپا جزم کرد.
ذکی میگوید، وقتی که به ایستگاه موترهای ولایت کندهار پیاده شد، فکر میکرد همۀ شهروندان افغانستان را ترک کردهاند. به گفتۀ او، جوانان زیادی با اشکوآه از خانوادهها و بستهگانشان خداحافظی میکردند و گروه گروه سوار موترهای مسافربری شده و در مسیر نامعلومی گام بر میداشتند.
ذکی و همسفرانش از مرز بلوچستان-پاکستان، زمانی که مقدار پولی به طالبان باج میدهند، رد شده و وارد خاک ایران میشوند.
ذکی میگوید، آنجا دیده که طالبان با نظامیان پاکستانی یکجا ایست بازرسی ایجاد کرده بودند و از هر پناهجو 5 تا 10 هزار ریال ایرانی یا کلدار پاکستانی میگرفتند و سپس به آنان اجازۀ عبور میدادند.
با عبور از مرز، قاچاقبران ایرانی ذکی و همراهانش را تحویل میگیرند. جوانان عمدتا بلوچ و با چهرههای بیمناک. در حالیکه سیاهی شب همهجا را فرا گرفته و جز صدای حیوانات درنده، چیزی دیگر از بیابانهای بیپایان به گوش نمیرسید. قاچاقبران چندین موتر را آماده کرده و در تاریکی شب و با سرعت چند برابر در مسیر ایران راه افتادند، کاری که آب را در گلوی ذکی و همراهانش خشک کرده و امید به زندهگی را از آنها گرفته بود.
سرانجام آنها پس از چند روز اقامت در ایران راهی ترکیه میشوند. ذکی میگوید، مرزهای ایران با ترکیه توسط دوربینهای مداربسته و روشن اندازها به شدت نظارت میشد. به گفتۀ او، رابطۀ خوب میان پولیس و قاچاقبران، سبب شد که آنها به آسانی وارد خاک ترکیه شوند.
ذکی میگوید، در استانبول سرایها و مسافرخانهها پر از مسافران و پناهجویانی بودند که از ایران وارد ترکیه میشدند. پولیس ترکیه با ملایمت رفتار میکرد و تاحد ممکن حتی ورود غیرقانونی آنها را نیز نادیده میگرفت.
ذکی پس از 9 روز اقامت در استانبول، با عبور از مرز ترکیه وارد خاک بلغارستان میشود. قاچاقبران بر مسیرهایی که خودشان تعریف کردند، حاکم بودند. هرچند او و همراهانش ساعتها در میان جنگلها پیاده راه رفتند و به کلی عذاب کشیدند، اما سرانجام به نشانییی رسیدند که از پیش برای آنها داده شده است، «کلپ شانه» در دل شهر.
ذکی میگوید، آنجا به ظاهر یک کلپ مینمود، اما در واقع مکان پر جنبوجوش بود که قاچاقبران برای مسافران آماده کرده بودند، صدها پناهجوی خسته از راه خودشان را آنجا میرساندند و در میان نور تاریک و صدای بلند برخاسته از موسیقی رفع خستهگی میکردند.
حاکمیت قاچاقبران بر این راهها برخی وقتها سبب تنش میان آنان میشد، چیزی که زجر آن را پناهجویان بیخبر و فریبخورده متحمل میشدند. البته تنش میان قاچاقبران بیشتر بر سر پرداخت پول پناهجویان بوده است.
ذکی میگوید، زمانی که گروه آنها میخواستند از صربستان راهی هنگری شوند، قاچاقبر به آنها گفته تا زمانی که دعوایش را با قاچاقبر قبلی که آنها را تا اینجا رسانده بود پاک نکنند، هیچیک از خانۀ او بیرون رفته نمیتوانند. یکی از همراهان او به دلیل نافرمانی از دستور قاچاقبر به گونۀ وحشتناک در برابر چشمان همهگان لتوکوب میشود.
ذکی در نهایت با توقفهای کوتاه، گاه خوشایند و بعضاً هم رنجدهنده، سرانجام پس از یکماه به آلمان میرسد. اندکی بعد مرزها نیز باز شده و سیلی از پناهجویان با داستانهای غمانگیز وارد اروپا میشوند. حالا پنج سال است که او در آلمان زندهگی میکند. پروندهاش همانند هزاران پناهجوی دیگر با وجود سپریکردن این همه خطرها، دو باره از سوی دادگاه رد شده است. هرچند او زبان آلمانی را نیز آموخته و برخی حرفهها را نیز یاد گرفته، اما هنوز قناعت ادارۀ مهاجرت را برای قبولی پروندهاش فراهم نکرده است و در سرنوشت نامعلومی به سر میبرد.