اگرچه روشنفکران جامعۀ ما مدتهاست که پیوسته به ما میگویند کلیشهها را رها کنیم و به سنتهایی که دیگر چیز تازهیی برای عرضهکردن ندارد، پشتپا بزنیم، لیکن بهنظر میرسد زرادخانۀ سنت و کلیشهها آنقدر هم یکباره تهی و پوچ نشده است. این را ما زنها میتوانیم بهتر درک کنیم. مثلاٌ خود همین واژۀ «زن» امروزه بیشتر از آنکه چیز زیادی از دنیای معاصر و روابط انسانها در این دنیا بگوید، مستقیماٌ بر سنت تکیه میکند، سنتی که نوع خاصی از روابط اجتماعی و نحوۀ برخورد انسانها نسبت به همدیگر را در دل خودش پرورده است. «زن» از این منظر یک استعاره است، بدین معنا که همواره به چیزی بیشتر از خودش اشاره میکند: زن نه بهمعنای موجودی انسانی دارای جنسیت یا وضعیت زیستشناختی خاصی، بلکه بهمعنای انبوهی از موانع، ناگزیریها و سرانجام فلاکتهایی که یک موجود بهرغم انسانبودنش آنها را با خود حمل میکند و یا به بیان درستتر، بر او تحمیل میشود. بیجهت نیست که از این منظر، روشنفکران ما بیشتر از دیگران خودشان را وابسته به کلیشههایی مییابند که دوست دارند رهایی از آنها را برای دیگران تبلیغ کنند.
فکر میکنم یک مثال ساده و در عینحال کلیدی میتواند منظور ما روشنتر کند: سخنگفتن از تن زن در متن سنت ما یک تابو و مانع عبورناپذیر شمرده میشود. بگذریم از اینکه نفس تابو شمردهشدن تن زن با آن آموزۀ مشهور قرآنی، یعنی «زنان شما کشتزار شما هستند و هر طور که میل دارید به کشتزارتان درآیید»، در تناقض قرار میگیرد، چرا که حرفزدن از کشتزار را دیگر نباید تابو و کاری نادرست پنداشت –هرچند که از دسترس دیگران آن را همیشه باید دور نگهداشت! اما این تابو هم برای خودش حدود و ثغوری دارد: اگر حرفزدن از تن زن بتواند لذت یا سعادتی از سعادتهایی را که سنت دینی ما دستیافتن به آنها را برای مرد فرض دانسته برآورده کند، در آنصورت دیگر نهفقط تابو نیست که واردشدن به آن هیچ ممنوعیتی ندارد. اما در اینجا نیز باید روشن کرد که چگونه زنی مدنظر ماست و نسبت آن با مردی که از تن او حرف میزند چیست. یعنی مرد مبادا از تن زنی حرف بزند که با او رابطۀ محرمآمیزی یا خانوادگی دارد. برای اینکه سوءتفاهمی ایجاد نشود، باید بگویم که در این مورد منظورم همین جماعت روشنفکر مخالف سنت و کلیشههاست که بهقول معروف «دموکراسی را صرفاٌ برای زن و دختر همسایه میخواهند.» پس مسئله تا حدی صورتبندی شده است: اول اینکه زن همیشه یک استعاره است برای تمام بدبختیهایی که یک سنت قضیبسالار بر او تحمیل میکند؛ دوم اینکه زن نباید از خود و مشخصاٌ، از تن خودش حرف بزند، اگرچه در این زمینه مردان با او موافقاند که تن بخشی از واقعیت و خیال ماست؛ سوم هم اینکه، از آنجا که زن برای مرد منزلت یک «کشتزار» را دارد، مرد مکلف است در برابر دخالتها و دستدرازیهای همنوعان خودش از او حفاظت کند و تنها راه موفقیت نیز این است که کشتزارش را از برابر دید دیگران دور نگهدارد. اما چون حق این را دارد که بر قلمرو حاکمیتش بیفزاید، این حق را نیز دارد که بر سر تصرف کشتزارهای دیگران بجنگد.
من واقعاٌ با ماتئی وسنییک موافقم که گفت «تن زن همچون میدان نبرد»، میدان نبرد نهفقط میان ناگزیریهایی که از آدرس طبیعت و جنسیت خودش متحمل میشود، بلکه بیشتر از آن میدان نبرد میان مردانی که میکوشند خود آن ناگزیریها و تکه-پارچهشدنها را امری طبیعی معرفی کنند و بر شدت آنها بیفزایند. ما حق نداریم برای خود آرزویی بپرورانیم و از خواستهای کاملاٌ طبیعی و عادی خویش سخن بگوییم، چون این چیزی است که مردان آن را نمیپسندند وگرنه لقب «فاحشه» را بر ما برخواهند گزید. بدشانس بودهایم که دارای جنسیت زنانه متولد شدیم، اما برادر و پدر و شوهر ما اینگونه نیستند؛ بنابراین آنها میتوانند ما را کنترل و قلمروبندی کنند. با این حال، تناقضی که در دل این سنت هنوز هم به قوت خود باقی است، این است که بهرغم ورود بازیهای زبانی و ترجیعبندهای خوشنما برای بازتعریف این دنیا، ما نهتنها به جایگاه متفاوتی دست نیافتهایم که اغلب فکر میکنم بیچارهتر هم شدهایم: از یکسو جایگاه ما بهعنوان کشتزار تبدیل به قلمرو عمومی شده است که جز خودمان، دیگران بدون هیچ قیدوشرطی میتوانند بر آن مسلط شوند و از سوی دیگر نباید بر این وضع اعتراض کنیم چون سنتزده و زندانی کلیشهها معرفی میشویم و دیگر نمیتوانیم از «رهایی» سخن بگوییم. «دنیای غریبی است نازنین.»