درویش پنجم آخرین رمان رهنورد زریاب اخیراً در کابل از سوی نشر زریاب چاپ و پخش شد. این نبشته در تلاش است تا درویش پنجم را از جهت محتوایی تحلیل کرده و به نقد آن بپردازد. یک دیدگاه کلاسیک وجود دارد که رسالت و وظیفۀ اصلی رمان و نویسندۀ آن را آموزش فلسفه و طرح مسألههای مهم فلسفی و اجتماعی میداند، رهنورد زریاب نیز در درویش پنجم تا حدی چنین تلاشی داشته است. درویش پنجم با سبک رئالیسم جادویی نوشته شده، چنانی که گهگاهی رابطۀ علتومعلول به نحوی با اتفاقات جادویی توجیه مییابد. داستان در نیمۀ دوم قرن بیست در افغانستان و در خانوادهیی که یک رگ آن ترکمن است، اتفاق میافتد. برای فهم رمان، از جهات ذکرشده بهتر است به آن نگاه کرد.
داستان رمان
داستان روایتی از زبان نزدیکترین دوست درویش پنجم – شخصیت اصلی رمان و کسی که در کتاب نامی از او برده نشده – است. راوی از روزهای گذشتهیی که با درویش پنجم یکجا گذشتانده حکایت میکند؛ از ویژهگیهای منحصر به فرد درویش پنجم، از بحثها و گفتوگوها و درد دلهایشان، از طرحهایی که درویش برای ساختن فیلم و سرودن نظمی در ذهن داشت، از این که چهگونه درویش پنجم برای فرار از خودش – این موجود شوم و نگونبخت – قصد سفر میکند، از نامههایی که شخصیت اصلی برای راوی از دیگر کشورها – پس از آنکه سفر میکند – میفرستد، از این که درویش پنجم در نامههای خود در مورد خانواده و چهار درویش دیگر چه میگوید، از این که چهگونه درویش پنجم زنش را از دست میدهد و بالاخره از این که چهگونه پسر درویش پنجم برای گرفتن انتقام خون چهگوارا به چریکها و راهروان او میپیوندد.
نگاهِ به انسان
انسان – دستکم انسان امروزی -، در درویش پنجم موجودیست شوم و نگونبخت. در این رمان از انسان به عنوان جانور بیشاخ و دمی یاد میشود که همواره در پی قتل و کشتار، شرآفرینی و شرارت و استعمار دیگران است. اما آنچه قابل تأمل و اندیشه است، ذاتینبودن این شر در وجود ادمیست. از منظر این کتاب انسان ذاتاً شریر و نگونبخت نیست بلکه این شرارت و نگونبختی پیامد تکامل و منحصر به دورۀ خاصی از تاریخ – دورهیی که سرمایه به عنوان استعمارگر مسلط است – میباشد. درویش پنجم از این دورۀ خاص تاریخی به نام دور کالییگا یاد میکند. کالییگا دورهای است که فساد بر همهجا و همهکس چیره شده و شرارتها در این دوره بیداد میکند. کالییگا چهارصدوسیودوهزار سال ادامه خواهد داشت. «در این دوره آدمیان در شرارت و فساد غرق میشوند و درازی عمر آدمیان هم روشن نیست.» (ص. 176)
از آنجایی که محتوای هر رمانی، رسالت و پایبندی آن را به تفکر خاصی تعیین میکند، درویش پنجم نیز برای خود رسالت روشنفکرانه و انتقادی قایل است، بناً بر این وجود اسطورهها و چسپیدن و رجوع به سنت – سنت بودایی – آیا خود نوعی زیر پاگذاشتن این تفکر روشنفکرانه و انتقادی نیست؟
جوهر ناب آدمیان از نظر این کتاب شرارت، استبداد و فساد است. آدمیان، این جانورهای بیشاخ و دم همواره فسادورزی میکنند. لویی شانزدهم، قارون، کالیگیولا، نرون، شاه اسماعیل، سلطان علاءالدین غوری و در نهایت سرمایه و نظامیان و سیاستگران نمونههایی اند که در طول تاریخ بشر، جوهر ناب آدمی – شرارت، استبداد و فساد – را به نمایش گذاشتهاند.
آدمها زشتیها و پلیدیهای خودشان را با تظاهر و فریب و دروغ پنهان میکنند یا به عبارت دیگر آدمها پس از این که وارد زندهگی اجتماعی میشوند، برای خود شخصیت دیگری با استفاده از ابزار تظاهر و فریب و دروغ میسازند و همچون نقاب هرازگاهی به روی خود میبندند و چنین است که جهان پر از شر و فساد و دروغ میشود.
هر چند از وجود آدمهای شریف و خوبی مثل بودا و جلالالدین محمد بلخی نیز در این رمان یاد شده، اما به صورت اغلب در این اثر نگاهِ به انسان بدبینانه است.
اسطورهشناسی در درویش پنجم
در مورد حضور و عدم حضور اسطورهها در رمان به صورت خاص و در ادبیات به صورت عام دو نظر مسلط وجود دارد. گروهی اعتقاد دارند که اسطوره و ذهن اسطورهیی که به فهم اسطورهیی از پدیدهها میانجامد با عقلانیت متمدن بشر در تضاد بوده و نمادی از خرافات و نادانی بشر محسوب میشود. اما نظر دیگر که بیشتر از جهت روانشناختی به مسأله نگاه دارد، اسطورههایی که خلق میشوند را آیینۀ تمامنمای ذهن ناخودآگاه نویسنده میداند. در این نظر اسطورهها فُرمهایی اند که ذهن ناخودآگاه و روان نویسنده – که در صورت عادی نمیتوان با آن ارتباط برقرار کرد – در آن تجلی مییابد و زنده میشود و این تجلی برای گشودن و رمزگشایی مسألههای پنهان ذهن نویسنده خیلی مؤثر و کمککننده است.
بودا اسطورۀ اصلی درویش پنجم است که در اسطورههای کوچک دیگر – درویش اول، دوم، سوم و چهارم – تجلی مییابد. این اسطورهها واقعیت جهان امروزی را شرارتبار دانسته و از آن شکوه دارند. اسطورههای درویش پنجم، همواره در جستوجو اند؛ در جستوجوی کسانی که فاسد و شریر و ستمگر نشده باشند. در لابهلای سطرهای این رمان ذهن ناخودآگاه نویسنده وارد هر یک از این اسطورهها میشود و از شرارت و فساد و ستمگری جهان امروز که نتیجۀ تسلط سرمایه استعمارگر بر دیگران است، شکایت دارد. در نتیجه چنین وضعی به نوعی پوچگرایی حکیمانه میانجامد؛ پوچگرایییی که همه چیز این جهان را مضحک و بیمعنی میپندارد.
در حقیقت زریاب در رمان درویش پنجم کیمیاگری کرده تا فرایند پالایش و تربیت انسان را که راوی نماد آن است، به نمایش بگذارد، یا به معنای دیگر او حکایت پنج درویش را در ذهن راوی جا میدهد تا او خود درویش ششم شود و این درویش به قول مولانا خام بوده، پخته شده و سوخته.
از آنجایی که محتوای هر رمانی، رسالت و پایبندی آن را به تفکر خاصی تعیین میکند، درویش پنجم نیز برای خود رسالت روشنفکرانه و انتقادی قایل است، بنابراین وجود اسطورهها و چسپیدن و رجوع به سنت – سنت بودایی – آیا خود نوعی زیر پاگذاشتن این تفکر روشنفکرانه و انتقادی نیست؟
مسأله اصلی درویش پنجم
رمان با دو مسألۀ اصلی، در دو سطح فردی و اجتماعی برخورد و کشمکش دارد. در سطح فردی مسألۀ اصلی آن چهگونه رسیدن انسان به کمال و پختهگی است. و یا هم به معنای دیگر انسان چهگونه در طول زمان در برخورد با پدیدهها و وقایعی که همانند تلنگر کارآیی دارند، تغییر و تکامل مییابد. این موضوع را میتوان در سیر تکامل شخصیت راوی در داستان کشف کرد. داستان با همان راوییی که آغاز میشود، به پایان نیز میرسد. آغاز داستان چنین است: «چه روزهایی بودند آن روزها! چه روزهایی بودند آن روزها که تو همیشه میگفتی: من درویش پنجم استم… درویش پنجم استم!. و میخندیدی و چه خندههایی داشتی! چه خندۀ عجیبی بود آن خندهات! خنده هم که نبود؛ یک تبسم-خنده بود. نمیشد فهمید که تبسم است یا خنده. در واقع، هر دو بودند – هم تبسم بود و هم خنده. و در میان آن تبسم-خندهات، برق شیطنتی در چشمهایت میدرخشید. در آن لحظهها به نظرم میآمد که میگویی: در این جهان، همهچیز مضحک و بیمعنی است! خندهات، آن تبسم-خندۀ رندانهات، با آن برق شیطنتی که در چشمهایت میدرخشید برای من همین معنی را داشت و من در دلم میگفتم: نکند که به راستی همهچیز در این جهان، مضحک و بیمعنی باشد.» (ص. 7)
این آغاز نوستالوژیکی است که نشان میدهد راوی – نزدیکترین دوست درویش پنجم – هنوز در شک به سر میبرد. در شک است که نکند واقعاً این جهان مضحک و بیمعنی باشد. راوی از آن روزها با دریغ و حسرت یاد میکند؛ روزهایی که به پوچی این جهان هنوز شک داشت. این نمادی از انسانیست که هنوز خام است و تازه جرأت میکند و به چیستی جهان میاندیشد. البته این نوستالوژی که دریغنگاشتیست در مورد مضحکبودن و بیمعنیبودن همهچیز این جهان، نتیجۀ تجربۀ شهودی راوی در گذشته نیست، بل پیامد نوعی فهم است که بیشتر غیرشهودی بوده و برخورد با درویش پنجم مهمترین ابزار این نوع فهم انگاشته میشود.
«قلبم به شدت میتپید. عرق کرده بودم. چشمهایم همچنان بسته بودند. آواز قطع شده بود. ها، آن آواز رازناک و شگفتیانگیز قطع شده بود؛ دیگر شنیده نمیشد. خاموشی سنگینی بر اتاق چیره شده بود. در همین حال و ناگهان… ها، در همین حال و ناگهان، آواز بسیار آهسته و گرم دیگری را شنیدم: «او…م!» لختی صبر کردم، پس از لحظهیی، باز هم همان آواز آهسته را شنیدم: «او…م». همین که سومینبار این آواز سحرآلود را که بسیار به من نزدیک بود، شنیدم – در حالی که سخت میلرزیدم – تصمیم گرفتم که چشمهایم را باز کنم. ها، تصمیم گرفتم که چشمهایم را باز کنم. با خودم گفتم: هرچه بادا، باد… هر چه بادا باد!. ها، در دلم گفتم: هرچه بادا، باد… هرچه بادا، باد. و… چشمهایم را باز کردم!» (ص. 207) این هم از جملاتی که رمان با آن به پایان میرسد.
از شروع تا ختم داستان اندیشههای حکیمانه و عارفانۀ مولانا، نهیلیسم شوپنهاور و نیچه، سنت و تفکر بودا، آموزههای مایاکوفسکی و آیزنشتاین و تفکر مارکس باهم در شنا اند.
این انجام زمانی است که راوی چشم باز میکند و به نحوی به آگاهی رسیده است. راوی با خود میگوید که تصمیم گرفتم چشمهایم را باز کنم و هرچه بادا، باد، یعنی که او دیگر به پوچی و مضحکبودن این جهان ایمان آورده و ترس و هراسی از آن ندارد. اینجا دیگر راوی به پختهگی رسیده است و نوع تفکر و اندیشهاش در باب جهان کاملاً مانند درویشهای اول، دوم، سوم، چهارم و پنجم واضح و روشن است.
در حقیقت زریاب در رمان درویش پنجم کیمیاگری کرده تا فرایند پالایش و تربیت انسان را که راوی نماد آن است، به نمایش بگذارد، یا به معنای دیگر او حکایت پنج درویش را در ذهن راوی جا میدهد تا او خود درویش ششم شود و این درویش به قول مولانا خام بوده، پخته شده و سوخته.
در سطح اجتماعی نیز مسألۀ درویش پنجم بیان واقعیت ستمگر جهان امروزی – نتیجۀ استعماری که سرمایه به وجود آورده – است. امروزه جهان در دست استعمارگران زمینخوار است که حتا به نحوی نمیتوان با آنها جنگید. جنگهای توره (یکی از شخصیتهای رمان) که بالاخره شکست میخور و کشته میشود، فریادهای چلپاسههایی که خانههایشان ویران شده و… همه نمادهایی اند که نویسنده به نحوی خواننده را به مبارزه در برابر سرمایهداری فرا میخواند؛ مبارزهیی که چندان هم امید پیروزی آن وجود ندارد. در جایی از کتاب، از مارکس – که بزرگترین منتقد سرمایهداری محسوب میشود – با آه و حسرت فقط نام برده شده و مارکس در ذهن خواننده همچون حکیمی که به تمام پستیهای جهان واقف است و تلاشهایش نیز برای از میانبرداشتن این پستیها نتیجه نداده و شکست خورده است، متبادر میشود.
نقد سرمایهداری در درویش پنجم بیشتر از این که تلاش کند تا بنیادهای فکری و تئوریک سرمایهداری را به چالش بکشد، فقط با به تصویرکشیدن و ارایۀ گزارشی از لایههای زیرین اجتماعِ سرمایهداری، در تلاش است تا روح استعمارگر و مستبد و خشن آن را به نمایش بگذارد.
در قسمتی از کتاب، تاریخ بشری بنابر سنت بودایی به چهار دور تقسیم میشود؛ دور کرتهیگا به عنوان دور طلایی، دور تریتایگا، دوری که آدمیان زندهگی ساده و بیآلایش را رها کردند و کمتر پرهیزگار بودند، دور دوهپرهیگا، که دور تنزل و انحطاط است و در نهایت دور چهارم؛ دور کالییگا، دوری که فساد بر همهجا و همهکس چیره شده است.
در جریان داستان سوالی در این مورد مطرح میشود که آیا این دورهها، با دورههای تاریخی مارکس، همانندی دارند؟ این پرسشیست که به نحوی در لایه زیرین تمام داستان در جریان است و بالاخره هم بیپاسخ میماند تا خواننده خود به مقایسه این دورهها بپردازد و پاسخ را بیابد.
نقدی که بر این مسأله وارد است را میتوان این چنین باز کرد: بحث ماتریالیسم تاریخی مارکس و تقسیمبندی تاریخ بشری به چند دورۀ متفاوت بیشتر صورت تئوری و نظری دارد که بر بنیاد دیدگاههای فلسفی مارکس استوار است و در بسا موارد مارکس از مصداقهای تاریخی نیز برای اثبات نظر خود استفاده میکند. اما تقسیمبندی تاریخ بشر بنابر سنت بودایی که در بالا از آن یاد شد، بیشتر نگاه اسطورهیی و سنتیست که مبنای نظری و علمی ندارد. حال پرسشی که مطرح میشود این است که تا چه حد ایجاد پیوند میان این دو درست است – حتا در سطح ایجاد پرسش – به ویژه که محتوای این رمان نیز نشانگر تفکر انتقادیست. در نهایت طرح پرسشِ همانندی میان این دوره با دورههای تاریخی مارکس – حتا به عنوان یک سوال – چهقدر مناسب است؟
به صورت خلاصه از شروع تا ختم داستان اندیشههای حکیمانه و عارفانۀ مولانا، نهیلیسم شوپنهاور و نیچه، سنت و تفکر بودا، آموزههای مایاکوفسکی و آیزنشتاین و تفکر مارکس باهم در شنا اند.
این نبشته ویژۀ دیدگاه منتقد به رمان درویش پنجم است و به صورت حتم که کمیوکاستیهای خود را دارد. بناً امیدوارم تا دیگران با نقد بیشتر این اثر به ویژه از منظر ساختار و تکنیک رمان، این نبشته را تکمیل سازند.