نانآوران کوچک و غم بزرگ؛ «پدرم معتاد است، مجبورم کار کنم»
ساعت از دوی پس از چاشت گذشته، هوا ابری و سرد است، در جادهای در شهرنو کابل، چشمم به کودکی میافتد که بوریای از بتریهای پلاستیکی را روی پشتش انداخته و برای یافتن بتریهای بیشتر، خریطههای درون زبالهدانی را زیرورو میکند. او، خودش را وارث معرفی میکند و میگوید که پدرش معتاد است؛ چیزی که ناچارش کرده، با دو برادر کوچکتر از خودش، بار تأمین نیازهای خانوادهی ۱۰ نفرهاش را به دوش بکشد.