سلاموطندار در ادامۀ سلسله گزارشهای اجتماعیاش، با شماری از قربانیان آزار و اذیت جنسی در ادارات دولتی و غیردولتی مصاحبه کرده و مجموع این مصاحبهها را در یک پروندۀ ویژه گنجانده است. نام همۀ مصاحبهشوندهها مستعار است؛ اما روایتها کاملاً حقیقی است.
ستاره: من قابلهگی خواندهام. برای گذراندن دورۀ ستاژ به یکی از شفاخانههای دولتی رفتم. شفاخانۀ دولتی محیط کاری خوبی نداشت. داکتری که ما را آموزش میداد، به مسایل جنسی خانمها بسیار توجه داشت و کلمات و عبارات را به راحتی و بدون هیچ قیدوبندی به زبان میآورد. در یکی از روزها کاندومی را به دست گرفته و از دانشجویان خواست تا دربارۀ طرز استفاده از کاندوم صحبت کنند. من از شرم سرم را پایین انداخته بودم؛ اما استاد فقط متوجه من بود و نگاههای معناداری داشت. هنگامی که مرا تنها یافت، شمارۀ شخصیاش را به من داد و تأکید کرد که حتماً به مطباش در کوتهسنگی بروم. من که بسیار از وی میترسیدم و همیشه از نگاه سنگینش رنج میبردم، هرگز پیشنهادش را قبول نکردم و به مطباش پا نگذاشتم.
زهرا: در یکی از اتحادیههای خصوصی مشغول کار بودم. یک روز مسؤول اتحادیه دستش را به سمت من دراز کرد تا به وی دست بدهم. من از این کار خودداری کردم. به من گفت که اگر دست ندهی، دفتر ما اربابرجوعهایش را از دست میدهد و این به ضرر ماست. پس از آن روز، کارمندان دفتر بسیار تلاش کردند تا مرا به دست دادن وادار کنند. با این که من فقط سرم در کارم بود و به هیچ کسی کاری نداشتم، اما مسألۀ دستندادن من در داخل دفتر تبدیل به یک بحث کانونی شده بود و هر روز همه بر سر این مسأله با من درگیر میشدند. بحث دست دادن یا دست ندادن تا به آنجا کشید که مجبور شدم از خیر کارم بگذرم و استعفایم را پیش کنم.
شبنم: سخت به دنبال کار بودم. برای مدتی با خانمی که یک نهاد اجتماعی داشت، همکاری کردم؛ اما این خانم نمیتوانست پروژه بگیرد و وضع دفتر اصلاً خوب نبود. سرانجام به این خانم گفتم که تکلیف مرا روشن کن؛ اگر کار نیست بگو که من بروم. او در جواب گفت که تو طرح یک پروژه را آماده کن؛ من دونر آشنا را به تو معرفی میکنم که کارمان راه بیافتد. چند روز بعد یک مرد به دفتر کارمان آمد و همکارم گفت که این آقا قرار است ما را برای گرفتن پروژه یاری کند. چندینبار با این شخص پیرامون کار و پروژه گپ زدم؛ اما کمکم فهمیدم که این خانم مرا فروخته و به آن فرد نیز وعده داده که من با وی حتماً دوست خواهم شد.
فاطمه: برای یک کار درخواستم را فرستادم. هنگامی که مرا برای مصاحبه خواستند، به دفتر رفتم. فردی که از من مصاحبه میگرفت، مدام قدواندامم را برانداز میکرد. وقتی از برنامههای آیندهام میپرسید و من جواب میدادم، با لحن تمسخرآمیزی میگفت عجب! پشتوانۀ تحصیلیام خوب بود؛ اما در آنجا دختران بسیار زیبا و خوشلباس حضور داشتند و من فکرش را هم نمیکردم که مرا به عنوان کارمند بپذیرند. به همین دلیل دیگر پیگیر نشدم. اما فردی که از من مصاحبه گرفته بود، به من زنگ زد و گفت که مصاحبۀ شما عالی بود، اما در دفتر ما قد و قواره و طرز لباسپوشیدن معیار است؛ متأسفانه ما نمیتوانیم شما را استخدام کنیم. پس از این حرفها چیزهای دیگری گفت و در کل منظورش این بود که میتوانیم با هم دوست باشیم. صحبتهای این مرد بسیار روحیهام را خراب کرد و از آن روز به بعد اعتمادبهنفسم را از دست دادم.