200 سال پس از تولد مارکس، هنوز هم فهم اندیشه و جریانهای منسوب و مرتبط به وی برای ما ارزشمند است. از این رو، تلاش میکنیم تا در سلسلهنوشتههایی، به مفاهیم و نظریاتی که در فهم مارکس و مارکسیسم به دانشجویان و دانشآموزان کمک میکنند، بپردازیم. بنابراین، این نوشتهها به هیچوجه مقدمۀ کاملی برای فهم مارکسیسم نیستند
.
کمونیسم مشترکات زیادی با سوسیالیسم دارد. سوسیالیسم را میتوان مفهومی کلانتر قلمداد کرد که در کنار زیرجریانهای دیگر شامل کمونیسم نیز میشود. به همین دلیل کمونیستهای زیادی به وفاداری صادقانه به آرمانهای سوسیالیسم باور داشته و دارند. بجا یا بیجا بودن این باورها برای نوشتۀ کنونی مهم نیست.
کمونیسم به لغو مالکیت شخصی حکم میکند و همچنان به لغو سلسلهمراتب سیاسی. ارزش و هدف اساسی آن برابری اقتصادی، اجتماعی و سیاسی است. هدف این پروژه تحقق زندگی در بستر انجمنها و اتحادیههای محلی و خودمختار (مستقل از حاکمیت بالاتر) است. برای مارکس که نویسندۀ مانیفست کمونیسم (1848) بود، نظام سرمایهداری فاقد مشروعیت اخلاقی بود. به این دلیل که در این نظام فرآیند تولید به شکلی تنظیم میشود که ابزار تولید (ماشینآلات…) و همچنان محصول تولیدشده با مشروعیت قانونی از مالکیت کارگر خارج شده و در تملک شخصی سرمایهدار قرار میگیرد. و این بدان معناست که این مناسبات قانونی و اقتصادی بر اساس استثمار یا بهرهجویی لجام گسیخته از طبقۀ کارگر بنا شده. کمونیسم در کنار سرمایهداری، به لغو مالکیت شخصی ابزار تولید اقتصادی نیز حکم میکند. مارکس و بسیاری از کمونیستهای بعد از او، کارگران را تشویق به انقلاب میکردند تا مقدمات نظام بعدی چیده شود.
مارکس و بسیاری از کمونیستها باور داشتند که تاریخ مسیر خاصی را به سوی پیشرفت طی میکند. کاپیتالیسم بالآخره آنقدر شکاف بین طبقات را فراخ خواهد کرد که به گسست اجتماعی و شورش سراسری طبقات فرودست خواهد انجامید؛ به عبارتی دیگر انقلابی بزرگ رخ خواهد داد. در قسمت آنچه بعد از این انقلاب باید رخ بدهد، بین کمونیستها اختلاف است. در کل میتوان با یک سادهسازی گفت که دو نوع برداشت برجسته از کمونیسم وجود داشته و نقطۀ تفاوتشان در نقش دستگاه دولت بعد از انقلاب است. برای کسانی چون خود مارکس، بعد از انقلاب کمونیستی ابتدا یک دیکتاتوری از طرف طبقۀ کارگر ایجاد میشود تا بقای انقلاب را تأمین و تضمین کند. ولی با رفع خطرات اصلی، تمام دستگاه دولت باید منحل شده و اتحادیههای محلی خودمختار شوند. یعنی خودشان بر خود حکومت کنند. هرچند باید گفت که خود مارکس با جزئیات به وضع سیاسی مطلوب بعد از انقلاب نپرداخته.
برداشت دوم از این واژه، متأثر از تجربۀ تاریخی اتحاد شوروی در روسیه و رژیمهایی مانند چین زمان مائو است. اینجا کمونیسم به معنای تسلط دولت بر حوزۀ اقتصاد و دستکاری اجتماعی و سیاسی جامعه برای بردنش به سوی آنچه «پیشرفت» تلقی میشود است. طوری که گفتیم، بسیاری از این مفاهیم با هم مشترکاتی دارند و روی مرزها و تعاریفشان هنوز اختلافنظر وجود دارد. لنین و استالین چنین ساختارهایی بجا گذاشتند. اما بعضی چون الکس کاللینیکوس به این باورند که تعریف دوم طوری که با دوران استالین و بعد از او در اتحاد شوروی تجربه شده – یعنی با نقش اساسی دولتی مستبد و متمرکز – در واقع تعریفی استالینیستی است؛ زیرا خود مارکس یا لنین چنین چیزی را قصد نداشتند.
اینجا خوب است که خیلی کوتاه به مراد خود از استالینیسم بپردازیم. حکومت ژوزف استالین تفاوتهای و تمایزهای مهمی با تئوریهای وابسته به مارکس قبل از خود داشت و حتی از گرایشهای لنین نیز متفاوت بود. به این تفاوتها در نوبت بعد پرداخته خواهد شد؛ اما برای فعلاً میتوان گفت که هرچند ایدئولوژیهای استالین و لنین از یک ریشهاند، استالینیسم نمونۀ اقتدارطلبتر و به مراتب مستبدانهتر از لنینیسم بود: با تأکید ایدئولوژیکاش بر اهمیت خانواده به عنوان واحد جامعه، همگانیسازی و اشتراکیسازی تولید اقتصادی و کمونیسم در یک «کشور» یعنی دست شستن از کمونیسم بینالمللی.
دوران حکومتداری استالین در اتحاد شوروی را میتوان مصداقی از استالینیسم دانست. در چنین دولتی، تمام اقتصاد زیر کنترل قرار دارد، ساختار سیاسی در دست یک طبقۀ نخبه است (پولیتبورو)، و هرگونه مخالفت، با خشونت سرکوب میشود. تکلیف را دولت و طبقۀ حاکم تعیین میکنند و آزادی بازار، رسانهها و فعالیت سیاسی وجود ندارد. سرویس استخباراتی و پولیس مخفی در تمامی دولتهای استالینیستی نقش مهمی دارد. دوران حکومت استالین با اجرای پروژههای عظیم صنعتیسازی و عمومیسازی فرآیندهای اقتصادی تولید در روسیه شروع شد. اما نهادهایی که اقتصاد را کنترل میکردند، بعد از ایجاد یک بخش صنعتی با جمود و محافظهکاری خود جلوی نوآوری بیشتر را گرفتند و در دهههای 60 و 70 قرن بیستم رشد اقتصادی به شدت تضعیف شد. از سوی دیگر فساد و ناکارآمدی در دستگاه دولتی همهجایی و همگانی شد. این تجربۀ تاریخی هم به برچسب استالینیسم معنی میبخشد و هم به کمونیسم. در کنار این تجربه، تجربۀ چین در زمان مائو نیز مثالی از حکومتهای بزرگی است که به ادعای خود، کمونیست بودهاند.
در نتیجه میتوان گفت که در بعد مفهومی، کمونیسم را با تاکید ارزشیاش بر برابری اقتصادی، اشتراک در ابزار تولید و لغو سلسلهمراتب سیاسی تعریف کردیم. سپس به دو منبع معنایی برای این مفهوم و برچسپ پرداختیم. اولیاش نوشتههای خود مارکس و تئوریسینهای دیگر بود که مثلاً به لغو و انحلال دستگاه دولتی برای تحقق کمونیسم باور داشتند. دومیاش تجربۀ تاریخی رژیمهای کمونیست بود که طبیعتاً بر خلاف مارکس به سوسیالیسم و کمونیسم دولت – محور باور داشتند و به برچسبهای زیادی به محتوای این تجربه اشاره دارند. مثلاً لنینیسم، استالینیسم و مائوئیسم. نفوذ استالین بر اتحاد شوروی بیشتر بود و بعد از وی ساختار رژیم تا زمان گورباچف دستخوش تغییرات جدی نشد. همچنان دولتهای زیادی یا مستقیم یا بدون کمک مستقیم شوروی از این ساختار تقلید کردند. این و تجربههای مشابه آن (مثلاً در چین) یکی از منابع معنایی کمونیسم شده. یعنی وقتی بگوییم کمونیسم، به احتمال قوی شنونده به نوع استالینیستی کمونیسم فکر کند.
در کل هدف این بود تا بگوییم که روی معنای کمونیسم اختلافهای بسیاری وجود دارد و در عمل پیروانش به راههای گوناگونی رفتهاند و بین خودشان اختلافات شدیدی دارند. اما خواستیم به دو منبع معنایی مهم یعنی نظریات مارکس و مارکسیستها وتجربۀ تاریخی اتحاد شوروی اشاره کنیم. در نوبت بعد به شباهتهای لنینیسم و استالینیسم با جزئیات بیشتر میپردازیم.