مرگ و ماندن؛ روایت مسافری بازگشته از شهر آشوب

وسایلم را جمع کردم؛ چون قصدم این بود که فردا صبح زود به طرف کابل حرکت کنم. شب با قصه‌های خانوادگی گذشت و خوابیدیم. ساعت حدود 2 نیمه‌شب بود که با صداهای مهیبی چون صدای انفجار از خواب پریدم. همه از خواب پریدیم؛ اما صدای انفجار توقف نیافت و لحظه به لحظه بیشتر هم می‌شد.

با وجود این‌که هر لحظه صدای پرتاب راکت و مزاییل بیشتر می‌شد و من می‌توانستم مسیر پرتاب را هم تشخیص دهم، اما باز هم زیاد نگران نبودم؛ زیرا می‌دانستم مدت‌هاست که سکوت از شب غزنی پر کشیده است. خانواده‌ام نیز بر این باور بودند که جنگ تا هنگام اذان صبح بیشتر دوام نخواهد یافت.

با پرتاب هر راکت زمین تکان می‌خورد و صدای لرزش شیشه‌ها در فضا می‌پیچید. صداها آن‌قدر بلند و نزدیک بود که با هر صدا سیب‌های درخت حویلی فرومی‌افتاد. منتظر اذان ماندم تا جنگ تمام شود؛ اما چنین نشد. پس از ساعت دوی نصف شب، برق قطع شد و شبکۀ مخابراتی سلام نیز از کار افتاد. سرانجام صدای اذان از یک مسجد بلند شد و با صدای گلوله‌باران پیچید.

فضا خفقان‌آور بود. نفس همۀ اعضای خانواده در سینه حبس شده بود. ترس و واهمه به جایی رسید که دیگر کسی جرئت رفتن به حویلی را هم نداشت.

هوا کم‌کم روشن می‌شد و دلهرۀ من هم به انتهای درجه رسید: از این‌که جنگ جدی‌تر از چیزی باشد که فکرش را می‌کردم؛ از این‌که در غزنی گیر بمانم و هزاران فکر دیگر.

پنج صبح با یکی از کارمندان فرماندهی پولیس غزنی تماس گرفتیم. با نگرانی پاسخ داد و گفت که در داخل شهر جنگ است و طالبان از چندین سو به شهر یورش آورده‌اند و ممکن است شهر سقوط کند. با شنیدن این حرف‌ها به هر شماره‌یی که ممکن بود وضعیت را بهتر شرح دهد، تماس گرفتیم، اما تمامی شماره‌ها خاموش بودند.

نیم ساعت بعد از بلندگوی یک مسجد فریادی برآمد که: «الحمدالله الحمدالله شهر غزنی به دست مجاهدین فتح شد. مردم از خانه‌های‌شان بیرون نشوند؛ وگرنه خون‌شان به گردن خودشان».

نمی‌دانستم چه کنم. برای یک لحظه جنگ کندز از مقابل چشمانم گذشت و دنیا تاریک‌وتار شد. همه از شر راکت‌پراکنی‌ها به زیرزمین پناه بردیم. با یکی از کارمندان ریاست امنیت ملی تماس گرفتیم و گفت، نیروی کماندو در راه‌اند و طالبان به زودی شکست خواهند خورد. نزدیکی‌های ساعت هشت صبح، صدای شلیک گلوله و راکت کمتر شد و گاهی از دوردست‌ها شنیده می‌شد.

در چنین فرصتی بود که کاکایم به هدف دانستن وضعیت شهر از خانه خارج شد. پس از چند دقیقه بازگشت و گفت، کوچۀ وردکی‌ها ـ که در چند متری خانۀ ما قرار داشت ـ در اختیار طالبان است. این گروه پاسگاه‌های منطقۀ قلعۀ امیرمحمدخان و سر پل حیدرآباد را هم تصرف کرده بودند. در حواشی فرماندهی پولیس، ساختمان ولایت، ریاست امنیت ملی و تمامی اداره‌های دولتی نیز جنگ شدیدی در جریان بود.

با وجود این‌که سخنگویان دولت همواره از رسیدن نیروهای کماندو و قطعات خاص به غزنی خبر می‌دادند، اما ما در وضعیت جنگ هیچ تغییری نمی‌دیدیم. با گذشت تقریباً نیم ساعت، باز هم جنگ شدت گرفت و این بار نیز به زیرزمین پناه بردیم. نزدیک چاشت یکی از همسایه‌ها با رنگی پریده، به خانۀ کاکایم آمد و گفت باید هرچه زودتر از حیدرآباد خارج شویم. طالبان در اکثر خانه‌های مسکونی سنگر گرفته‌اند و جان غیرنظامیان در خطر است.

تا ساعت یک پس از چاشت، همۀ شبکه‌های مخابراتی به استثنای سلام فعال بودند. حرف‌وحدیث‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی ردوبدل می‌شد، همه حاکی از وضعیت بد امنیتی در غزنی بود. ساعت یک‌ونیم پس از چاشت سه شبکۀ مخابراتی دیگر نیز قطع شد.

در شب دوم، بازهم جنگ خوابید و صدای گلوله از دوردست‌ها به گوش می‌رسید. ساعت 6 صبح روز دوم جنگ، کاکایم برای احوال‌گیری به شهر رفت. این بار اما نگران‌تر به خانه بازگشت و گفت، جنگ کوچه به کوچه جریان دارد و طالبان محلی راه را برای طالبان خارجی باز می‌کنند. به همین دلیل از ما خواست که هرچه زودتر خانه را ترک کرده و به خانۀ عمه‌ام در منطقۀ قلعه قدم ـ که 15 دقیقه پیاده‌روی داشت ـ برویم. گفته می‌شد که مردم کوچۀ وردکی‌ها نیز به طالبان پیوسته‌اند و در شناسایی اماکن دولتی و افراد متشخص با آن‌ها همکاری می‌کنند.

به هر حال با عجله وسایل ضروری‌مان را برداشته و به سوی قلعۀ قدم رفتیم. قلعۀ قدم از شهر دور است و صدای راکت‌پراکنی و شلیک گلوله نیز کمتر به گوش می‌رسد. در بلندی‌ها نیز قرار دارد و می‌توان تمام شهر را از آن‌جا زیر نظر گرفت. آن‌جا که رسیدم به عقبم نگاهی انداختم؛ از تمامی شهر دود و آتش بلند شده بود و با صدای شلیک هر راکت، نقطه‌یی دیگر از شهر در آتش می‌سوخت.

من اما نگران گیر ماندنم در غزنی بودم. هر لحظه کسی را به ایستگاه موترهای کابل می‌فرستادم تا دربارۀ راه غزنی ـ کابل خبری بدهد. اما خبرها همه تکراری بودند: گردش گلوله و جاده‌های فرش‌شده با ماین و منفجر شدن تنها پل مسیر غزنی ـ کابل و چیزهایی از این دست.

شب سوم هم گذشت و در روز سوم، یکی از راننده‌های مسیر با ما تماس گرفت و گفت که چند موتر از کابل رسیده و قرار است دوباره به طرف کابل حرکت کنند. دل را به دریا زده و گفتم حرکت می‌کنم. در مسیر، جسد 7 یا 8 طالب را دیدم. اما اجساد نظامیان و غیرنظامیان دیده نمی‌شد. تمامی پاسگاه‌های شاهراه خالی از سربازان پولیس یا ارتش بودند.

تا منطقۀ سیدآباد بدون هیچ مانعی آمدیم. اما در سیدآباد موترهای زیادی توقف کرده بودند. طالبان موترهای باری را به‌صورت افقی چیده بودند تا دولت نتواند نیروی کمکی و تجهیزات مورد نیاز را وارد غزنی کند. حدود یک ساعت انتظار کشیدیم تا این‌که یکی از راننده‌ها آمد و گفت که به مردم محل اجازه داده‌اند تا از میان روستاها گذشته و خود را به کابل برسانند.

جاده‌های روستاها در دامنۀ کوه‌ها کشیده شده و بسیار باریک بودند. در برخی از نقاط فقط یک موتر می‌توانست عبور کند. این مسئله سبب ایجاد ترافیک سنگینی در مسیر راه شد. آشفتگی ذهنی مسافران و رانندگان به حدی بود که هیچ راه‌حلی به ذهن‌ هیچ‌کس نمی‌رسید.

در تمام مسیر طالبان حضور داشتند؛ در دسته‌های 5 تا 10 نفری. آن‌ها مدام از سرنشینان موترها می‌پرسیدند که به چه دلیل به کابل می‌روید. هر بار که طالبان موتری را توقف می‌داد، شدیداً دلهره می‌گرفتم. ذهنم به سوی تبسم و خانواده‌اش کشیده می‌شد که چطور توسط طالبان سلاخی شدند. از مرگ نمی‌ترسیدم؛ تنها نمی‌خواستم همانند تبسم اسیر دست طالبان باشم.

سرانجام مسیر مرگ را پیمودیم و دوباره گذرمان به شاهراه افتاد. در شاهراه، در نزدیکی منطقۀ شیخ‌آباد، 3 نظامی دولتی و 10 طالب در یک نقطه در حال بازرسی موترها بودند. این‌که چرا و چگونه نیروهای دولتی و طالبان با هم در یک نقطه همکاری می‌کردند، چیزی سر در نیاوردم. اما همان سه نیروی دولتی انگار دوباره به من جان بخشیده باشند؛ امیدم را به زنده‌ماندن و زندگی‌کردن بازیافتم.

اما به مجرد این‌که به کابل رسیدم، ترس و دلهره‌ام بیشتر از زمانی شد که در میان جنگ بودم. خبر سقوط ولایت و فرماندهی پولیس، هر لحظه دست‌به‌دست می‌شد. کسانی که از داخل شهر بازگشته بودند، می‌گفتند که زنان با کودکان‌شان در جاده‌های شهر سرگردان بودند؛ زیرا طالبان در خانه‌های‌شان پناه گرفته بودند.

طالبان تقریباً تمام دکان‌ها و بازارها را آتش زده بودند. اگر جنگ ادامه پیدا کند، بدون شک شهروندان غزنی با کمبود آذوقه و دارو روبه‌رو خواهند شد. برق و آب هم در اکثر قسمت‌های شهر قطع است. دولت و طالبان هر دو ادعا می‌کنند که غزنی را فتح کرده‌اند. با این‌که مسیر سیدآباد کاملاً مسدود است، سخنگوی دولت هر لحظه عکس تانک‌ها را در فیسبوک می‌گذارد و ادعا می‌کند که نیروهای دولتی به غزنی رسیدند.

در چنین شرایطی، بسیاری‌ از اوضاع خانواده و اقوام‌شان در داخل غزنی بی‌خبرند. شهروندان غزنی در بی‌سرنوشتی کامل بسر می‌برند و خبرها می‌رساند که شفاخانه‌ها دیگر گنجایش پذیرش کشته‌ها و زخمیان را ندارند. در حال حاضر مشخص نیست که پایان این جنگ چه زمانی رقم خواهد خورد.

به اشتراک بگذارید:
به اشتراک گذاری بر روی facebook
به اشتراک گذاری بر روی twitter
به اشتراک گذاری بر روی telegram
به اشتراک گذاری بر روی whatsapp
به اشتراک گذاری بر روی email
به اشتراک گذاری بر روی print

این مطلب در آرشیو سلام وطندار ذخیره شده است.

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید:

فیسبوک

توییتر

تلگرام