
نبود عدالت اجتماعی، فقر و بیکاری و نبود امکانات بهداشتی زندگی را برای کسانیکه در ولسوالی چال ولایت تخار بهسر میبرند، دشوار کرده است.
من، عبدالستار (نام مستعار) 7 ساله بودم که روزی ناگهان با مردۀ پدرم روبهرو شدم، اتفاقی که برای من تا آن روز تقریباً ناآشنا بود. مادرم میگفت پدرم با برادرش بر سر زمینی که دورتر از خانه قرار داشت به دهقانی رفته بودند، اما در آنجا با هم درگیر میشوند و کاکایم با بیل بر فرق پدرم میکوبد و او را میکشد.
چند ماه بعد از مرگ پدرم، مادرم مطابق سنت و عرف حاکم، با کاکایم که قاتل پدرم نیز است ازدواج کرد و بدین ترتیب، من او را از دست دادم و در خانۀ پدرکلانم ماندم. پدرکلانم فقیر بود و از پس تأمین نیازمندیهای زندگی بهسختی برمیآمد. این سبب شد که من از ده سالگی بروم به خانۀ یکی از اربابان قریه و به کارگری آغاز کنم.

شبی در خانۀ یکی از خویشان سمیعبای (نام مستعار) مجلسی خانوادگی برگزار شد و تمام اعضای خانواده بهجز خود بای به مجلس رفتند. نیمههای شب بود و من در میانۀ خواب و بیداری به چیزهایی میاندیشیدم که امروز با گذشت چندین سال از آن، دیگر دقیقاً نمیدانم چه بود، شاید وهمی یا آرزویی. چیزی را در بسترم، در پهلویم احساس کردم، کسی بود، شبحی و یا هم… خودش بود: سمیعبای. البته من پیش از آن، سمیعبای را بهعنوان یک انسان میشناختم، با درک، دوراندیشی و آبروی انسانی. اما آن شب همهچیز دگرگون شده بود؛ با پیکر غولی مواجه شده بودم که برایم ناشناخته بود؛ میگفت: «اگر با من نخوابی و همانطور رفتار نکنی که من میخواهم، تو و پدرکلانت را زندان و -بهخاطر قرضهای گندمم- تمام خانهاش را تاراج میکنم.»

بعد از آن شب، دنیایم تاریک شده بود، چهار سال تمام. تاریک نه، بلکه همهچیزم را از دست داده بودم. دیگر به چه چیزی باید امید میبستم؟ هراس… مگر هراسی بدتر از آن که من عملاً آن را تجربه میکردم، با گوشت و خون خود؟ آرزو؟ انتقام. بلی، تنها یک آرزو برایم باقی مانده بود و آنهم گرفتن انتقام خون پدرم از کاکایم و انتقام خودم از سمیعبای بود.
روزگارم بهتدریج تاریکتر میشد و خودم عقدهییتر و ناامیدتر. اما شبی، شبی غافلگیرانه، عجیب و دیوانهکننده، امید و ناامیدی درهم آمیخت و کاکایم با تفنگی که از خانۀ سمیعبای دزیده بودم، به دست خودم کشته شد: برآوردهشدن نخستین آرزوی دیرینهام.
اکنون بیشتر از یک سال است که در مرکز اصلاح اطفال در شهر تالقان زندانیام، یک زندانی آرزومند. مادرم همیشه میگفت دنیا به امید خورده میشود: از دولت میخواهم کسانی را که بر من تجاوز کردهاند گرفتار و مجازات کنند.